«من نمی‌دانم که آیا شما وینستون لرد را می‌شناسید یا نه. وقتی ما در کامبوج مداخله کردیم، او می‌خواست استعفا دهد. به او گفتم می‌توانی استعفا بدهی و با یک شعارنوشته راهپیمایی کنی یا می‌توانی به ما کمک کنی تا جنگ ویتنام را فیصله دهیم. او تصمیم گرفت بماند و رئیس ستاد برنامه‌ریزی سیاست و […]

«من نمی‌دانم که آیا شما وینستون لرد را می‌شناسید یا نه. وقتی ما در کامبوج مداخله کردیم، او می‌خواست استعفا دهد. به او گفتم می‌توانی استعفا بدهی و با یک شعارنوشته راهپیمایی کنی یا می‌توانی به ما کمک کنی تا جنگ ویتنام را فیصله دهیم. او تصمیم گرفت بماند و رئیس ستاد برنامه‌ریزی سیاست و سپس سفیر آمریکا در چین شد. به نظرم آنچه نیاز داریم، افرادی هستند که به‌جای احساس تاسف، قبول کنند که در این دوران زندگی کنند و می‌خواهند کاری برای آن انجام دهند».
اکونومیست می‌نویسد زمانی که کتاب‌هایش را درباره دیپلماسی و نظم جهانی و چین می‌خوانیم، موضوع مشترک در پایان ‌همه کتاب‌ها این گزاره است که باید از توازن میان منافع آمریکا و ارزش‌های پایدار درک روشن‌تری داشته باشیم. در همین راستا خواندن موضوعات بالأخص در حوزه دیپلماسی، رویکرد و رفتار روسیه پس از فروپاشی اتحادیه جماهیر شوروی، این موضوع را تداعی می‌کند که او واقعاً پیشگو هست؛ چراکه روسیه حقیقتاً از رویکردی که به آن اشاره داشت، پیروی کرده و هر آنچه او پیش‌بینی کرده، محقق شده است. زمانی که توصیه‌های او به آمریکا درباره نحوه برخورد با چین و ماحصل‌عدم توجه به این مقوله را مطالعه می‌کنیم، به نظر می‌رسد که هشدارهای او دراین‌باره نیز در حال تحقق است. محاسبه‌ای که بر مبنای آن می‌خواهد میان منافع و اصول آمریکایی، تعادل برقرار کنید. آیا ما واقعاً قادر به انجام چنین فعلی هستیم؟


۶ خرداد ۱۴۰۲ (۲۷ مِی ۲۰۲۳) صدمین سالگرد چهره مشهور روابط بین‌الملل «هنری آلفرد کیسینجر» بود. او در ۸ آذر (۲۹ نوامبر) همین سال نیز فوت کرد. این سیاستمدار و دانشگاهی آلمانی-آمریکایی در سال ۱۹۶۹ (۱۳۴۸) مشاور امنیت ملی و در سال ۱۹۷۳ (۱۳۵۴) وزیر امور خارجه آمریکا شد. کیسینجر را می‌توان در زمره بزرگان سیاستِ واقعی یا واقع‌گرایانه (Realpolitik) به شمار آورد که در روزگاری که سکان سیاست خارجی آمریکا را به دست داشت، منشأ اتفاقاتی در روابط بین‌الملل بود. در زمان وزارت کیسینجر، چند اتفاق مهم رخ داد که نام او را برجسته‌تر از سایر اسلاف و اخلافش کرد: یکی در پیش گرفتن سیاست تنش‌زدایی با شوروی بود، دیگری برقراری رابطه با چین کمونیست و ترتیب دادن سفر نیکسون به این کشور، تلاش برای خاتمه دادن به جنگ یوم کیپور، نقش‌آفرینی در کودتای ۱۹۷۳ (۱۳۵۴) شیلی، پایان دادن به جنگ ویتنام و بسیاری اقدامات دیگر. برخی بر این باورند که کیسینجر در نقش خود به‌عنوان وزیر امور خارجه در جنایت‌های بزرگی دست داشته و بنابراین، شایسته محاکمه است. برخی دیگر او را به‌دلیل تلاش برای درانداختن طرحی نو در روابط خارجی و در دانش روابط بین‌الملل ستوده‌اند.
هنری کیسینجر؛ به‌عنوان یک استراتژیست، اخیراً مصاحبه‌ای با بلومبرگ انجام داده بود که بخشی از آن بسیار مهم است. او با اشاره به نزدیک بودن انتخابات امریکا، به ترویج تئوری «اول آمریکا» اشاره کرده و گفته: «این دیدگاه تمرکز بسیار زیادی روی منافع امریکا دارد و توجه چندانی به منافع جهانی ندارد… در این صورت آمریکا منزوی خواهد شد». حرف اصلی کیسینجر یک‌چیز است و آن اینکه اگر دولت‌های بعدی امریکا به خاطر مشکلاتی که این کشور در درون دارد، آن‌قدر به داخل امریکا مشغول شوند که از ایفای نقش آمریکا در سطح بین‌الملل کاسته شود، آمریکا منزوی خواهد شد. در واقع منطق کیسینجر این است که آمریکا به یک ابرقدرت تبدیل شده، چون در سطح جهان یک بازیگر مؤثر و فعال بوده و روزی که نقش آمریکا در معادلات خارجی و بین‌المللی کم شود، قدرت آمریکا هم کم شده و منزوی خواهد شد. حالا از زاویه نگاه کیسینجر به مسئله ایران نگاه کنید؛ با این پیش‌فرض که یک کشور قوی و اثرگذار، کشوری است که بتواند در معادلات منطقه‌ای و جهانی تاثیرگذار باشد؛ اما چه کسانی در ایران مخالف نقش‌آفرینی‌های ایران در سطح بین‌الملل هستند؟ کدام افراد و جریان‌های سیاسی در سال‌های گذشته سعی کرده‌اند نقش و تأثیرگذاری ایران در معادلات جهانی را کمرنگ کنند و کدام به دنبال تقویت و پررنگ کردن آن بوده‌اند؟
کدام جریان‌ها با شعار «نه غزه نه لبنان»، «سوریه را رها کن»، تمسخر اثرگذاری ایران بر معادلات امریکای لاتین و… سعی کرده‌اند یکی از مهم‌ترین مؤلفه‌های قدرت ایران را از بین ببرند؟ امیرحسین ثابتی بر این نظر است که کسانی که در این سال‌ها این حرف‌ها را زده‌اند اگر منطق ملی و حتی دینی درستی داشتند هیچ‌وقت چنین خبطی را مرتکب نمی‌شدند؛ چون اثرگذاری ایران در سطح منطقه و جبهه مقاومت فقط یک سیاست واقع‌گرایانه و معطوف به قدرت نبوده و کاملاً ریشه در مبانی دینی دارد؛ اما اگر از منظر غیر ایدئولوژیک و فقط و فقط بر اساس محاسبات دودوتاچهارتا نیز به مسئله نگاه می‌کردند، می‌فهمیدند که اتفاقاً تأمین قدرت کشور نیز در همین مدل سیاست ورزی در خارج از مرزهای ایران است. این دیگر حرف خودی‌ها یا سران جمهوری اسلامی نیست؛ این هنری‌کیسینجر است که نقش‌آفرینی و اثرگذاری خارجی را بخش مهمی از قدرت یک نظام سیاسی می‌داند و تضعیف این رویکرد را مترادف با منزوی شدن یک کشور قلمداد می‌کند.
او اخیراً به اکونومیست گفت که در موضوع عراق، طرفدار ورود و سرنگونی صدام و سپس انجام کاری بودم که پس از جنگ خلیج‌فارس انجام دادیم؛ اجازه دادیم یک تکامل طبیعی رخ دهد که بتوانیم در آن نقشی شبیه به قدرت‌های بزرگ در افغانستان ایفا کنیم. حتی مقاله‌ای نوشته بودم که خواستار راه‌حلی از نوع بلژیکی برای خنثی‌سازی شدم که به‌وسیله آن‌همه کشورهای در معرض تهدید بتوانند علیه تروریسم همکاری کنند. نفرین افغانستان این است که اگر کسی بخواهد بر کل این کشور حکومت کند نمی‌تواند بدون متحدکردن همه علیه یک قدرت خارجی، موفق شود.
۱) کیسینجرِ تکرارناپذیر
باشگاه اقتصادی نیویورک (Economic club of New York) که از سال ۱۹۰۷ (۱۲۸۶) تاکنون محفل جدی در مهم‌ترین شهر کاپیتالیستی دنیا در گرد هم آوردن افراد و شخصیت‌های برجسته نظام آمریکاست، مراسم صدسالگی تولد هنری کیسینجر را برگزار کرد و جالب آنکه علاوه بر آمریکا، تقریباً در سرتاسر دنیا رسانه‌های عمده به این مراسم توجه کردند و درباره کیسینجر مطلب نوشتند. از ایندیاتایمز دهلی‌نو گرفته تا لوموند پاریس؛ از گروه‌های چپ و انتقادی تا گرایش‌های راست و میانه درباره کیسینجر در آستانه صدسالگی وی قلم‌فرسایی کردند و اکونومیست هم در آوریل ۲۰۲۳ (اردیبهشت ۱۴۰۱) مصاحبه‌ای نسبتاً طولانی با او به چاپ رساند.
چرا به کیسینجر توجه می‌شود؟ و چگونه می‌توان او را تجزیه‌وتحلیل کرد؟ ازنظر کتر سید محمدکاظم سجادپور؛ استاد دانشکده روابط بین‌الملل، پاسخ را باید در «چندپیشگی» و «چندچهره بودن» او جست‌وجو کرد. فراتر، او آیینه کنش و واکنشی است بین آنچه در ادبیات روابط بین‌الملل به‌عنوان ساختار و کارگزار می‌نامند. او فردی مؤثر در نظام آمریکاست؛ محصول آن نظام است و در فرآیندی در چند دهه تبدیل به بخشی از نظام سیاسی و اقتصادی آمریکا شده است؛ به‌گونه‌ای که بدون شناخت شخصیت، اثرگذاری و پویش‌های کیسینجر، نمی‌توان نظام سیاسی و اقتصادی آمریکا را شناخت. در عین اهمیت «نهادها» در سامانه همه‌جانبه آمریکا «شخصیت‌ها» مهم‌اند و کنش و واکنش بین «نهادها» و «شخصیت‌ها» ترکیبی پویا و گویا از سازه‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آمریکا را به دست می‌دهند. کیسینجر مهاجر زاده‌ای است که در پانزده‌سالگی همراه با خانواده خود از آلمان به آمریکا مهاجرت کرده است و هنوز انگلیسی را با لهجه آلمانی صحبت می‌کند.
برخی از کسانی که آثار متعدد او را بررسی کرده‌اند، بر این باورند که او به آلمانی فکر می‌کند و به انگلیسی می‌نویسد. او فارغ‌التحصیل دانشگاه هاروارد در ۱۹۵۴ (۱۳۳۳) بوده و سپس در آن دانشگاه به عضویت هیئت‌علمی درمی‌آید و تا سال ۱۹۶۹ (۱۳۴۸) در آن دانشگاه مشغول تحقیق و تدریس می‌شود. برخی از شاگردان او مانند گراهام آلیسون، افراد برجسته‌ای در فکر و عمل روابط بین‌المللی ایالات‌متحده‌اند. کیسینجر در کار علمی جدی است و رساله‌های او به‌عنوان فرد دانشگاهی از بهترین‌هاست؛ اما کیسینجر تنها یک چهره آکادمیک نیست.
او در سال‌های پایانی دهه ۶۰ میلادی (دهه ۴۰ شمسی) در نقش مشاور وزارت خارجه آمریکا، از مذاکراتی که بین جانسون رئیس‌جمهور دموکرات وقت آمریکا با ویت کنگ‌ها، به‌صورت محرمانه در جریان بود، مطلع شده و به‌اصطلاح رایج در ادبیات شفاهی سیاست، با ریچارد نیکسون پل زده و از آنچه بین دموکرات‌ها و ویت کنگ‌ها می‌گذشت، نیکسون را مطلع می‌کند. این «پل زدن» آغازی برای همکاری او با نیکسون می‌شود و در سال ۱۹۶۹ (۱۳۴۸) به‌عنوان مشاور امنیت ملی نیکسون جمهوری‌خواه منصوب شده و در ادامه در ۱۹۷۳ (۱۳۵۲) به‌عنوان پنجاه و ششمین وزیر خارجه آمریکا منصوب می‌شود. با برکناری نیکسون به خاطر افتضاح واترگیت، کیسینجر وزیر خارجه جرالد فورد رئیس‌جمهوری بعدی می‌شود و تا سال ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) این سمت را ادامه می‌دهد. هشت سالی که کیسینجر مسئولیت اجرایی دارد، سال‌های پرفرازونشیب در سیاست خارجی آمریکاست. جنگ ویتنام در اوج است، تنش جهانی بین ابرقدرت‌ها بالاست و خاورمیانه در غلیان منازعات اعراب و اسرائیل است.
او در این سال‌ها در قامت چهره‌ای دیپلماتیک با تکیه‌بر فنون مذاکراتی، برداشت‌هایی که از تاریخ دیپلماسی دارد و موقعیت بسیار خطیری که آمریکا در جهان دارد و البته چالش‌هایی که درون آمریکا بین دو قطب طرفداران ادامه جنگ ویتنام و جنبش عظیم ضد جنگ در جریان است، سعی می‌کند که «تعادل» را برقرار کند. «تعادل» و «نظم» دو واژه بنیادین رفتار دیپلماتیک اوست که درنهایت با کارنامه‌ای ترکیبی به پایان جنگ ویتنام و شکست آمریکا، گشایش قابل‌توجه در رابطه با چین، آغاز عصر تنش‌زدایی در روابط آمریکا و شوروی و دیپلماسی موسوم به دیپلماسی رفت‌وآمدی (Shuttle Diplomacy) و ترک مخاصمه بین طرفین درگیری در خاورمیانه منجر می‌شود.
اما این کیسینجر دیپلمات، در ادامه گسترش پیشه‌های خود در دهه ۸۰ میلادی (دهه ۶۰ شمسی) وارد کارهای اقتصادی شده و علاوه بر تأسیس شرکت مشورتی (Kissinger Associates) به عضویت هیئت‌مدیره چندین بانک و نهاد اقتصادی درمی‌آید که تابه‌حال ادامه دارد. پول‌سازی کیسینجر از طریق مشتریان خاص و ویژه‌ای ازجمله جمهوری خلق چین میسر می‌شود. آری پکن یکی از دریافت‌کنندگان خدمات مشورتی کیسینجر و پرداخت‌کننده مبالغ هنگفتی به اوست.
پول‌سازی کیسینجر، از خدمات مشورتی فراتر رفته و به‌عنوان ستون‌نویس در مجموعه سندیکایی واشنگتن‌پست- لس‌آنجلس به‌طور مرتب درباره مسائل بین‌المللی مطلب می‌نویسد. ستون‌های روزنامه‌ای او هم‌زمان در حدود شش‌صد روزنامه جهان چاپ می‌شود و البته مطالب خواندنی می‌نویسد و هرچند سال کتاب جدیدی چاپ می‌کند که اکثراً ازجمله آخرین آن‌ها با عنوان «عصر هوش مصنوعی و آینده ما انسان‌ها» به فارسی منتشرشده‌اند. یکی دیگر از آخرین کتاب‌های او؛ که به فارسی هم ترجمه شده، در ۹۹سالگی کیسینجر و در کمال سلامت عقل منتشر گردیده، کتاب «رهبری: شش مطالعه در استراتژی جهانی» است که در ۲۸ آوریل ۲۰۲۲ (۸ اردیبهشت ۱۴۰۱) نوشته و منتشر شد. نکته مهم درباره این کتاب این است. اکونومیست این کتاب را «روشنگر» نامید و از کیسینجر به‌دلیل حذف بخش‌هایی از کتاب درباره ماجرای واترگیت و بمباران کامبوج انتقاد کرد. وال‌استریت ژورنال آن را «کتابی فوق‌العاده» نامید که «مجموعه‌ای جالب از مطالعات موردی تاریخی» است و آن را در رده کتاب‌هایی مانند «معاصران بزرگ» اثر وینستون چرچیل یا «ظهور و سقوط قدرت‌های بزرگ» اثر پل کندی می‌نامد. نیویورک‌تایمز هم آن را در زمره بهترین کتاب‌ها و پرفروش‌ترین‌های خود جای‌داده است. این کتاب عصر شش رهبر بزرگ تاریخی (کنراد آدنائر، شارل دوگل، ریچارد نیکسون، انور سادات، لی کوان یو، مارگارت تاچر) فرازوفرود زندگی آن‌ها، طریقه سیاست‌ورزی‌شان و تأثیرگذاری بر روزگارشان را به بررسی نشسته است. آنچه این کتاب را جالب‌تر می‌سازد این است که کیسینجر با تمام این رهبران حشرونشر داشته است و بر اساس تجربه‌ای زیسته با این سیاستمداران به شرح سیاست‌ورزی‌شان می‌پردازد.
این چندپیشه بودن از یک‌سو کیسینجر را مظهر و نماد فضای دانشگاهی آمریکایی می‌کند که دانشش در خدمت نظام است و از سوی دیگر نظام آمریکا را از نمونه اروپایی متفاوت می‌سازد. این موفقیت‌های فردی کیسینجر باید در کنار چندچهره بودگی او مورد مداقه قرار گیرد. چهره‌ای از کیسینجر، در بین رهبران و نخبگان سیاست خارجی آمریکا وجود دارد که به او به‌عنوان شخصیتی فراحزبی احترام می‌گذارند. ۱۰ سال پیش در جشن ۹۰ سالگی او علاوه بر هم‌حزبی‌های جمهوری‌خواه، خانم کلینتون نیز کیسینجر را مورد ستایش قرار داد و همه روسای جمهوری آمریکا با او دیدار کردند و او به آن‌ها مشورت می‌دهد.
چهره دیگری اما از او در اسناد به‌جامانده از روزگاران اجرایی او وجود دارد که کیسینجر را قاتلی تمام‌عیار معرفی می‌کند. او در این چشم‌انداز مقصر گسترده شدن جنگ ویتنام به لائوس، کامبوج و سئول مسئول قتل چند صد هزار نفر در این ماجرا معرفی می‌شود. به‌علاوه او دوست دیکتاتورهای جهان سوم بوده و برخی از آن‌ها مانند پینوشه را با کودتا به قدرت رسانده است. کارنامه او در آمریکای لاتین دهه ۷۰ میلادی (دهه ۵۰ شمسی) بسیار تاریک است. در نبرد، منازعه و کشمکش بین اخلاق و ارزش‌های دموکراتیک و «منافع استراتژیک آمریکا» پیوسته اخلاق را فدای منفعت کرده است. جالب آنکه در مجموعه اسنادی که «آرشیو امنیت ملی» (National Security Archive) که نهادی غیردولتی، مترقی و مستقر در دانشگاه جرج واشنگتن است، به خاطر صدسالگی او منتشر کرده، روشن می‌شود که او در دوران مسئولیت، به سازمان‌های اطلاعاتی آمریکا دستور داده که همکاران خودش نظیر مورتون هالپرین را زیر نظر بگیرند. چهره‌ای پلیسی در این اسناد از کیسینجر ترسیم می‌شود که با دنیای آکادمیک و حتی اخلاق متعارف بوروکراتیک فاصله دارد.
هنری کیسینجر پرسش اکونومیست راجع به چگونگی قابل مقایسه بودن تهدیدهای امروز با تهدیدهای گذشته را از منظر تکامل تفکری خود چنین پاسخ می‌دهد. ما در مسیر رویارویی قدرت‌های بزرگ هستیم. آنچه این رویارویی را برای من نگران‌کننده‌تر می‌کند این است که هر دو طرف خود را متقاعد کرده‌اند که طرف مقابل یک خطر استراتژیک است. این‌یک خطر استراتژیک در دنیایی است که در آن تصمیمات هر یک می‌تواند احتمال درگیری را تعیین کند. در چنین شرایطی تلاش برای برتری؛ هم در زمینه تکنولوژیک و هم مادی، طبیعی است؛ بنابراین وضعیتی ممکن است پیش بیاید که در آن‌یک موضوع به یک تقابل درباره کل رابطه تبدیل شود. این بزرگ‌ترین مشکل در حال حاضر است. هنگامی‌که شما مشکلی مانند تایوان را دارید؛ که در آن امتیاز دادن بسیار دشوار می‌شود؛ زیرا شامل اصولی اساسی است، این وضعیت حتی خطرناک‌تر هم می‌شود.
از نظر کیسینجر ماهیت حاکمیت با تعریف منافع دولت‌ها آغاز می‌شود. همچنین طبیعی است که منافع حاکمیتی همواره منطبق نباشد و اینکه کشورها باید منافع خود را برای یکدیگر توضیح دهند؛ بنابراین اگر هر یک از آن عناصر در جایی به وجود بیاید که آن منافع آن‌قدر نزدیک باشد که اجازه مذاکره بر سر اختلافات را بدهد، به یک «اثر نفوذ میانجی» تبدیل می‌شود. در جایی که کشورهای مستقل از زور برای پیشگیری از پیامدها استفاده می‌کنند، ممکن است درگیری نظامی رخ دهد. چالش کلی دیپلماسی این است که این منافع را با یکدیگر پیوند دهد و مسائل را با جنگ حل‌وفصل نکند. در دوره ما، این امر با نظام داخلی ترکیب می‌شود که خود را به‌طور مشخص به‌عنوان نظامی از ارزش‌ها بیان می‌کند.
او ادامه می‌دهد که من خیلی زود در زندگی‌ام؛ احتمالاً زمانی که در طول جنگ جهانی دوم در خدمت سربازی بودم، به این فکر کردم که چگونه می‌توان از تکرار این فاجعه جلوگیری کرد. این‌یک پرسش متعارف بود که پاسخ متعارف به آن در پایان جنگ جهانی دوم، جلوگیری از تحمیل اراده زودهنگام متجاوزان بود تا نتوانند به تسلط نظامی دست یابند. اولین کتاب من با موضوع توازن بین قدرت و مشروعیت در پایان جنگ‌های ناپلئونی نوشته شد. انگلستان در درجه اول به‌عنوان یک مشکل استراتژیک به این توازن نگاه می‌کرد، در مقایسه با مفهوم اروپایی این توازن که به مؤلفه مشروعیت بیشتر توجه داشت. مفهوم بریتانیایی این بود که در موقعیتی استراتژیک قرار بگیرد که بتواند ازنظر نظامی به اهداف خود دست یابد. مفهوم اروپایی این بود که جلوی تکامل چنین مشکل سیاسی‌ای را بگیرد. با تکامل زندگی‌ام، شروع به نوشتن درباره این موضوع کردم.
فکر می‌کنم وقتی وارد دولت شدم، همچنان به موضع دستیابی به ثبات از طریق برتری استراتژیک متمایل بودم. وقتی مجبور شدم قابلیت‌های نظامی تولیدشده را مطالعه کنم و به موضعی رسیدم که در آن توصیه من بخشی از تصمیم نهایی برای رفتن به‌سوی جنگ بود، به‌طور فزاینده‌ای از خودم می‌پرسیدم که چگونه می‌توان یک سیستم پایدار مبتنی بر «نابودی حتمی متقابل» (MAD) را داشت. این نظریه‌ای غالب بود؛ اما ما را با پارادوکسی مواجه کرد که هنوز آن را حل نکرده‌ایم. همه ما می‌توانیم به‌خاطر اجتناب از جنگ هسته‌ای به مدت ۷۵ سال مدعی اعتبار باشیم. این‌یک دستاورد مهم است؛ اما هرگز به‌صراحت مورد مذاکره قرار نگرفت؛ بنابراین براثر تصادف زندگی، به‌عنوان محقق برای گروهی از آمریکاییان برجسته و مردان بزرگ علمی آن دوره از سوی «شورای روابط خارجی» استخدام شدم و این مسئله در اندیشه من درباره اجتناب از جنگ هسته‌ای به امری مهم تبدیل شد. این موضوع زمانی که من وارد دولت شدم، اهمیت بیشتری یافت؛ بنابراین، این مسئله مرا به حمایت از کنترل تسلیحات از منظری متفاوت با دیدگاه برخی از اهل علم سوق داد. وجه تمایز دولت نیکسون این بود که در یک بحران؛ که به ما تحمیل‌شده بود، خیلی سریع به سمت تشدید اوضاع می‌رفت تا حاشیه وخامت اوضاع را کاهش دهد تا با گام‌های کوچک به سمت فاجعه‌ای پیش‌بینی‌نشده در نغلتد. این کارگر افتاد؛ زیرا ما از روسیه قوی‌تر بودیم. اگرچه بیان آن به این صورت محدودیت‌های خود را دارد؛ زیرا در زمینه هسته‌ای، «قوی‌تر» توصیف فیزیکی دقیقی نیست؛ چون سطح عظیمی از تخریب بسیار سریع می‌رسد؛ بنابراین، در هر مورد، پس از انجام این کار، بحران خیلی سریع پایان می‌یافت و بنابراین، این اصلی برای مدیریت بحران است که من آن را توصیه نمی‌کنم؛ اما تا حدودی در این موقعیت کاربرد داشت.
در دوره خدمت دولتی، اهمیت استفاده از مذاکرات کنترل تسلیحات را برای دو طرف به‌منظور آگاهی از توانایی‌های نظامی یکدیگر و فکر کردن برای محدود کردن آن به‌گونه‌ای که از لحاظ داخلی برای هر طرف قابل‌تحمل باشد، آموختم؛ بنابراین، باوجوداینکه در آن زمان توسط نومحافظه‌کاران موردحمله قرار گرفتم، مدافع کنترل تسلیحات شدم. این دیدگاهی که من توضیح می‌دهم؛ اصول تعهد به ثبات استراتژیک، با دیدگاهی از ثبات کلی کاملاً ثابت همراه شد.
از آن زمان، شرایط به‌شدت تغییر کرده است. جنگ سرد یک موقعیت استراتژیک بود که در آن ما در یک موقعیت ذاتاً قوی‌تر شروع کردیم؛ اما کلمه «قوی‌تر» نیاز به درک دارد؛ زیرا معضل این بود و همچنان باقی است که کشورهایی مانند ویتنام می‌توانند ابرقدرتی را شکست دهند که برتری هسته‌ای داشت؛ اما مایل به استفاده از آن نبود. این‌عدم توازن همچنین درباره استراتژی ناتو نیز صدق می‌کرد که برتری متعارف روسیه را درک می‌کرد و به‌نوبه خود روسیه را قادر می‌ساخت که نفوذ مسلط خود را اعمال کند. هنگامی‌که ما در یک دنیای متخاصم با «نابودی حتمی متقابل» هستیم، شما اخلاقاً مدیون جامعه خود هستید که از آن اجتناب کنید. وضعیت هرگز در دوره جنگ سرد به آن مرحله نرسید. کشتن ۱۱۰ میلیون نفر اما در یک هفته که تخمین چنین جنگی بود، یک مسئولیت جهنمی است. در هر رفتار بحرانی، شما خود را کاملاً خلع سلاح می‌کنید.
در هر دیپلماسی ثبات، باید عنصری از جهان قرن نوزدهم وجود داشته باشد. جهان قرن نوزدهم بر این گزاره استوار بود که وجود دولت‌هایی که با یکدیگر مخالفت می‌کنند موردبحث نیست. آنچه موردبحث بود، هدفی بود که فقط موقعیت نسبی آن‌ها را بهبود بخشید. حتی آن‌هم به‌آسانی به‌دست نیامد؛ زیرا یک دوره طولانی از جنگ‌ها با انقلاب فرانسه آغاز شد که مربوط به وجود مشروع دولت‌ها یا ساختار داخلی آن‌ها بود؛ اما برای حدود ۱۰۰ سال، آن مدل قرن نوزدهمی کار کرد. هنری کیسینجر بحث کانونی خود را نیاز به تعادل و اعتدال می‌دانست. او تصریح می‌کرد که هدفمان باید نهادینه‌کردن آن باشد. اینکه آیا همیشه موفق می‌شویم، یک موضوع متفاوت است. در هر دیپلماسی ثبات، باید عنصری از جهان قرن نوزدهم وجود داشته باشد. جهان قرن نوزدهم بر این گزاره استوار بود که وجود دولت‌هایی که با یکدیگر مخالفت می‌کنند موردبحث نیست. آنچه موردبحث بود، هدفی بود که فقط موقعیت نسبی آن‌ها را بهبود بخشید. حتی آن‌هم به‌آسانی به‌دست نیامد؛ زیرا یک دوره طولانی از جنگ‌ها با انقلاب فرانسه آغاز شد که مربوط به وجود مشروع دولت‌ها یا ساختار داخلی آن‌ها بود؛ اما برای حدود ۱۰۰ سال، آن مدل قرن نوزدهمی کار کرد.
۲) کیسینجرِ تکرارپذیر
هر چه هست کیسینجر قابل‌مطالعه است. دکتر سید محمدکاظم سجادپور؛ استاد دانشکده روابط بین‌الملل، او را مظهر تجمیع «قدرت»، «ثروت»، «شهرت» از طریق «علم»، «بوروکراسی»، «سیاست»، «رسانه» و «دانشگاه» دانسته است. ازنظر ایشان این‌ها پدیده‌هایی است که روح کاپیتالیسم آمریکایی را به نمایش می‌گذارد. کیسینجر مظهر نظام آمریکاست و نظام آمریکا، پرورش‌دهنده کیسینجر است.
اگر ادعای فوق درست باشد نظام ایالات‌متحده باید بتواند در خلق موارد مشابه هم موفق عمل کند. در همین رابطه استفان والت؛ استاد روابط بین‌الملل دانشگاه هاروارد، اخیراً توصیه‌هایی برای تازه‌واردهای دنیای سیاست خارجی منتشر کرد. او در فارِن پالیسی می‌نویسد که من هرگز این فرصت را نداشتم که خودم در دولت خدمت کنم و دهه‌هاست که یک‌سال را به‌عنوان در بنیاد کارنگی و سالی دیگر را در موسسه بروکینگز گذرانده‌ام؛ بنابراین، شما آزاد هستید که به پیشنهادهای من چندان توجه نکنید و یا در عوض به توصیه‌های خودی‌های باتجربه تکیه کنید. با این اوصاف، من مدت زیادی را صرف تعامل با مقامات فعلی و سابق دولتی و همکارانم در اتاق‌های فکر مختلف کرده‌ام و بسیاری از دانشجویان را به سمت مشاغل حوزه سیاست خارجی هدایت کرده‌ام. من همچنین در چند سال گذشته زمان زیادی را صرف تحقیق در مورد روش‌های عامیانه و عادات ذهنی شغل دیپلمات بودن کرده‌ام. این چیزی است که فکر می‌کنم در مورد موفقیت در حوزه سیاست خارجی یاد گرفته‌ام.
(۱) در حوزه‌ای خاص متخصص شوید: دانشگاهیانی که مدرک دکتری گرفته‌اند، تمایل دارند در یک زمینه خاص تخصص داشته باشند، اما دانشجویان کارشناسی ارشد و دانشجویان کارشناسی معمولاً زمانی برای تسلط بر یک موضوع خط‌مشی خاصی ندارند. بااین‌حال، هنگامی‌که شروع به کار کردید، باید سعی کنید تخصص عمیقی در برخی از حوزه‌هایی که خط‌مشی حیاتی دارند، ایجاد کنید. شما مجبور نیستید که در این زمینه به عالی‌رتبه‌ترین مقام جهان تبدیل شوید، اما باید سعی کنید کسی باشید که نظراتش در مورد برخی از مسائل مهم، مورداحترام و توجه دیگران باشد. این مهم می‌تواند یک موضوع گسترده (مثلاً «تحریم‌های اقتصادی») یا یک موضوع محدودتر (مثلاً «مسائل هسته‌ای»، «شرایط حقوق بشر در شاخ آفریقا») باشد، اما در حالت ایده‌آل، باید حوزه‌ای باشد که برخی آن را مهم بپندارند و شما در آن حوزه به یک فرد مرجع تبدیل شوید. ایجاد تخصص واقعی دو هدف را برای شما محقق می‌کند؛ اول، موجب می‌شود که اعتمادبه‌نفس بیشتری به‌دست آورید. وقتی‌که دانش عمیقی نسبت به موضوعی داشته باشید، تجزیه‌وتحلیل آن و شناختن راهکارها نیز آسان‌تر می‌شود. دانش عمیق موجب می‌شود که از موضوعات به‌صورت سرسری عبور نکنید. دوم که به‌اندازه اولی مهم است، این است که برخورداری از تخصص موجب می‌شود که شما به‌عنوان یک متخصص سیاست‌گذاری جدی شناخته شوید، نه صرفاً به‌عنوان فردی که ازقضا مدرکی دانشگاهی نیز کسب کرده است. مطمئناً هیچ‌کسی دوست ندارد که از او به‌عنوان یک یاوه‌گو که ازقضا مدرک دانشگاهی هم دارد، یاد شود که واقعاً نمی‌داند در مورد چه چیزی صحبت می‌کند. بنا بر همه این دلایل، سخت تلاش کنید تا حداقل در یک حوزه تخصصی، مسلط شوید.
(۲) سعی کنید قابل‌اعتماد باشید: برخورداری از استعداد، ویژگی ارزشمندی است، اما ارزشمندتر این است که به‌خاطر انجام کارها به شکل درست و به‌موقع، شهرت داشته باشید. دنیا پر از افرادی است که به نظر می‌رسد هرگز ضرب‌الاجلی برای انجام کارها ندارند و کارشان پر از خطا است؛ به‌طوری‌که همیشه باید توسط دیگران بررسی شوند. افرادی که این‌طور نیستند – افرادی که سرشان را پایین انداخته و کارشان را به‌درستی انجام می‌دهند – همیشه برجسته هستند. اگر از شما خواسته شد که یک گزارش، یک مقاله، چند نکته برای مذاکره، یک تجزیه‌وتحلیل درباره برآورد هزینه و فایده، مجموعه‌ای از اسلایدهای پاورپوینت یا هر چیز دیگری تهیه کنید و به شما گفته شد که باید تا جمعه این کار را انجام دهید، پس برای انجام دادن این کار در چارچوب این ضرب‌الاجل، نهایت تلاش خود را بکنید. در طول دوران حرفه‌ای، درهای موفقیت به‌روی افرادی باز می‌شوند که مدام درحرکت‌اند، به‌موقع کارشان را انجام می‌دهند و محصولی باکیفیت را کم‌وبیش طبق برنامه ارائه می‌دهند. اگر قابل‌اعتماد باشید، مافوق شما به سراغ شما خواهد آمد. اگر این‌طور نباشید، مافوقتان جای دیگری خواهد رفت. یا همان‌طور که شرلوک هلمز توصیه کرده: «نابغه بودن یعنی داشتن ظرفیت بی‌نهایت برای تحمل درد.» نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم این است که: یادگیری تعیین اولویت‌ها و مدیریت برنامه نیز یک مهارت ارزشمند است. یکی از دلایلی که افراد باهوش و سخت‌کوش به دلیل شلختگی یا تأخیر در انجام کارهایشان شهرت پیدا می‌کنند، ناتوانی در حفظ حجم کاری در محدوده‌ای معقول است. دستیابی به این هدف ممکن است سخت باشد، اما یادگیری «نه» گفتن به برخی درخواست‌ها و انجام کارهای از پیش باقی‌مانده می‌تواند کلید موفقیت باشد.
(۳) مغرور و جسور باشید؛ اما بی‌ادب و خودخواه هرگز: می‌دانم، تعداد زیادی از افراد موفق در سیاست خارجی هستند که سرسخت، مطالبه‌گر و خودشیفته هستند و ممکن است وسوسه شوید که فکر کنید برای رسیدن به اوج، باید یک فرد خودمحور باشید؛ اما حرف من این است که اکثر این افراد متکبر و بدرفتار با وجود نقص‌های شخصیتی‌شان موفق شده‌اند و نه با استفاده از آن‌ها. برای مثال، ریچارد هالبروک، سیاستمداری فوق‌العاده بااستعداد، آرمان‌گرا، جاه‌طلب و پرانرژی بود، اما شخصیت تهاجمی‌اش به همان اندازه که فرصت ایجاد کرد، برایش هزینه نیز ایجاد کرد. در مقابل، افرادی مانند برنت اسکوکرافت یا ویلیام پری به اوج رسیدند و اکنون مورداحترام هستند، زیرا هم رهبران موثری بودند و هم انسان‌هایی شایسته. خیلی خوب است که با همسالان و هم‌رده‌های خود محترمانه رفتار کنید، درست به همان اندازه که به ماموفق خود احترام می‌گذارید. در اوایل کار، یک تمایل طبیعی به چسبیدن به افرادی که در سطوح بالاتر هستند، وجود دارد. در این دوره به‌خصوص شما تمایل دارید به افراد هم‌سطح خودتان به‌عنوان رقبایی که باید کنار گذاشته شوند، نگاه کنید. در مقابل این وسوسه، مقاومت کنید. افرادی که هم‌زمان با شما شروع به کار می‌کنند تا زمانی که هردوی شما در این حرفه باشید، بخشی از دنیای شما خواهند بود و پیشرفت با ایجاد هزینه برای دیگران، صرفاً از شما فردی می‌سازد که توانایی کار تیمی ندارد. اگر به‌این‌ترتیب رفتار کنید، قابل‌اعتماد نخواهید بود و با گذشت زمان افراد بیشتری به‌دنبال فرصتی خواهند بود تا از پشت به شما خنجر بزنند. شما باید فردی باشید که دیگران مشتاق همکاری با شما باشند. چراکه آن‌ها می‌دانند که شما حقیقت را خواهید گفت و موجب می‌شوید همه اعضای تیم بهتر کار کنند و آن‌ها را دور نمی‌زنید یا سعی نمی‌کنید اعتبار کار آن‌ها را به نام خودتان سند بزنید. این اصل به این معنا نیست که شما نباید قویاً از دیدگاه‌های خود دفاع کنید و با دیگران مخالف باشید. درواقع، اگر هرگز موضعی نگیرید که باعث عصبانیت کسی شود، باید گفت که مشکل‌دارید؛ اما بین یک اختلاف‌نظر محترمانه اما جدی در سیاست‌گذاری و رفتار به شیوه‌ای غیرمعمول و احمقانه، تفاوت وجود دارد. در یک سیاست تفاوت وجود دارد. متکبر بودن حرفه شما را از مسیر مستقیم خارج نمی‌کند (البته متاسفانه) اما موجب می‌شود که حرفه شما به یک میدان مبارزه سخت تبدیل شود. نکته دیگر اینکه: عضویت در یک تیم حرفه‌ای، دارایی ارزشمندی است و شما طبیعتاً تمایل دارید مجموعه‌ای از همکاران حرفه‌ای (عمدتاً) همفکر خود را داشته باشید. در حالت ایده‌آل، این شبکه کاری شما شامل افرادی می‌شود که به شما می‌گویند چه زمانی اشتباه می‌کنید، چه زمانی در کارتان لغزش داشته‌اید و یا چه زمانی مسیر را اشتباه طی کرده‌اید. البته، لزوماً مجبور نیستید از توصیه‌های آن‌ها استفاده کنید، اما گاهی اوقات بهترین کاری که یک دوست می‌تواند انجام دهد این است که به ما بگوید به پرتگاه نزدیک شده‌ایم. در مورد خودم، من از وجود همکارانی که مرا وادار کردند تا درباره کاری که انجام می‌دهم تجدیدنظر کنم و به من کمک کردند از یک گام اشتباه اجتناب کنم، بسیار سود برده‌ام.
(۴) زندگی شخصی خود را هوشمندانه مدیریت کنید: من نمی‌توانم شروع کنم به شما بگویم با چه کسی باید ازدواج کنید، چگونه باید فرزندان خود را بزرگ کنید، یا کجا باید زندگی کنید. نمی‌توانم همه‌چیزهای غیرحرفه‌ای دیگری که تأثیر عمیقی بر شما خواهند داشت را فهرست کنم. زندگی گاهی اوقات شگفتی‌های ناخوشایندی را برای ما به ارمغان می‌آورد؛ نظیر تصادفات، بیماری‌های جدی، یا تراژدی‌های شخصی از انواع مختلف. تجربه و مشاهده به من آموخته است که آنچه در زندگی شخصی ما می‌گذرد، نه‌تنها بر میزان رضایت ما از کار، بلکه به شکلی ناگزیر بر توانایی ما برای موفقیت حرفه‌ای تأثیر می‌گذارد؛ بنابراین، توصیه من این است که همان اندازه وقت را که به کار خود اختصاص می‌دهید، به مدیریت زندگی شخصی خود نیز اختصاص دهید. برای مثال، داشتن همسر و دوستانی که به کاری که انجام می‌دهید اعتقاددارند و فکر می‌کنند کار شما مهم است، بسیار ارزشمند است. حتی اگر خودشان هم دیپلمات نباشند یا گاهی اوقات با دیدگاه‌های شما در مورد برخی مسائل سیاست‌گذاری مخالف باشند. ای‌کاش می‌توانستم یک فرمول ساده برای یک زندگی شخصی موفق ارائه دهم. بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم این است که از شما بخواهم از آن غافل نشوید.
(۵) خطوط قرمز خود را بدانید: جامعه سیاست خارجی، شبکه‌ای سست از افراد و سازمان‌ها با بسیاری از ارتباطات متداخل است. ازآنجایی‌که موفقیت شما بستگی زیادی به این دارد که چه کسی را می‌شناسید و آن‌ها در مورد شما چه فکری می‌کنند، اگر تابوها را به چالش بکشید یا از خطوط قرمز رایج خارج شوید، فشار زیادی به شما وارد شده و انطباق را سخت‌تر می‌کند. بااین‌حال، درنهایت در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرید که از استدلال‌های ارائه‌شده، نتیجه‌گیری‌ها، سیاست‌های اتخاذشده و نتایج به‌دست‌آمده ناراحت هستید و درعین‌حال در شرایطی هستید که قدرت یا اختیاری برای تغییر ندارید. گاهی اوقات سازش کردن مفید است و گاهی اوقات هم باید تیزی دندان نشان داده و درعین‌حال ادامه دهید، اما درنهایت باید برای خودتان روشن کنید که چه‌کارهایی را نمی‌خواهید انجام دهید و از چه اقداماتی تحت هر شرایطی حمایت نخواهید کرد. این توصیه ممکن است در عصری که اصول اخلاقی کم‌ارزش شده است و یکپارچگی سیاسی یک فضیلت نادر به شمار می‌آید و ریاکاری سکه رایج زندگی سیاسی است، عجیب به نظر برسد؛ اما هیچ‌چیز اجتناب‌ناپذیری در مورد این شرایط وجود ندارد و آن دسته از آن‌هایی که وارد خدمات دولتی می‌شوند، قدرت تغییر این هنجارها را در طول زمان دارند. به یاد داشته باشید که به خدمت دولت درآمدن درنهایت با هدف پر کردن رزومه انجام نمی‌شود. بلکه قرار است شما به‌عنوان یک دیپلمات جهان را به مکانی بهتر تبدیل کنید. اگر زمانی احساس کردید که کاری که انجام می‌دهید، خودش بخشی از مشکل است، نه‌بخشی از راه‌حل، وقت آن است که کارتان را ترک کرده و به‌دنبال کار دیگری بروید.
روشن‌سازکلام
وقتی مائو و نیکسون همدیگر را ملاقات کردند، هر زمان که نیکسون موضوع مشخصی را مطرح می‌کرد، مائو می‌گفت: «من یک فیلسوف هستم. من با این موضوعات سروکار ندارم. بگذارید چو و کیسینجر در این موردبحث کنند.» این وضعیت، این مزیت را داشت که اگر به بن‌بست می‌رسیدیم، شکست مائو نبود؛ فکر می‌کنم دلیلش همین بود؛ اما وقتی صحبت از تایوان شد، او خیلی صریح بود. مائو گفت: «آن‌ها یک‌مشت ضدانقلاب هستند. ما الان به آن‌ها نیاز نداریم. ما می‌توانیم ۱۰۰ سال صبر کنیم. روزی حالشان را خواهیم پرسید؛ اما فاصله زیادی است.» این، درواقع، فرمول استفاده غیرنظامی ما را عملاً پذیرفت؛ بنابراین، این اساس ترتیب و توافق ما شد. ما در نسخه خود از بیانیه اعلام کرده بودیم که ایالات‌متحده اذعان می‌کند که چینی‌ها در هر دو طرف تنگه تایوان هدف «چین واحد» را دارند. ایالات‌متحده این پیشنهاد را به چالش نمی‌کشد؛ بنابراین این تعهد ما به «چین واحد» بود؛ اما فرمول آن زمان، تایوان را به‌عنوان «مقام‌های چین» به رسمیت شناخت. شکی نیست که پیامد گفت‌وگوهای ما این بود که از سیاست «دو چین» حمایت نکنیم و اینکه آن‌ها از زور استفاده نخواهند کرد… نکته مهمی که باید اضافه کرد این است که این به یک سیاست دوحزبی تبدیل شد. نه لزوماً با این جزئیات؛ اما در اصل، هر دولتی در آمریکا از هر دو حزب به‌صراحت اعلام کردند که ما به «چین واحد» و به یک نتیجه صلح‌آمیز درباره تایوان تعهد داریم؛ بنابراین، این وضعیت تا دولت ترامپ ادامه یافت. کیسینجر در ادامه، برداشت خود از چینی‌ها را این‌چنین می‌داند که آن‌ها در تفکر اساسی خود بیشتر کنفوسیوسی هستند تا مارکسیست و نقطه قوت چین ازنظر تاریخی این بوده است که انتخاب پرسنل از طریق سیستم آموزشی و از طریق انتصاب، افرادی را معرفی کرده است که در سطح ملی آموزش‌دیده‌اند؛ بنابراین، سیستم کنفوسیوس دو چیز را می‌آموزد: دستیابی به حداکثر قدرتی که آن‌ها قادر به رسیدن به آن هستند و آن‌ها می‌خواهند به خاطر آن مورداحترام قرار گیرند؛ اما نه احترام شخصی به معنای غربی، بلکه احترام به این معنا که هر مذاکره‌ای باید بازتابی از شناخت ظرفیت‌ها و دستاوردهای عمل‌گرایانه باشد. البته ممکن است آن‌ها آن را به نقطه‌ای برسانند که در آن تعریف چینی از احترام با امنیت ما ناسازگار باشد. این منجر به درگیری خواهد شد؛ اما حتی در این صورت هم بهتر است که درگیری محدود باشد، نه همه‌جانبه.
کیسینجر یادآور می‌شود که من مقاله‌ای نوشتم که احتمالاً آن را دیده‌اید و در آن به‌طور قابل توجهی تکامل را پیش‌بینی کردم. من فکر می‌کردم که تصمیم برای باز گذاشتن عضویت اوکراین در ناتو بسیار اشتباه بود. این غیرعاقلانه بود؛ زیرا اگر از دیدگاه روسیه به آن نگاه کنید، در سال ۱۹۸۹، آن‌ها اروپا را تا رود اِلبه کنترل می‌کردند. آن‌ها سپس به‌اجبار سیستم داخلی خود، ازآنجا عقب‌نشینی کردند، اما بازهم، مدام عقب‌نشینی کردند؛ و هر اینچ مربعی که آن‌ها ازآنجا خارج شدند، بخشی از ناتو شد. تنها قلمرویی که باقی‌مانده بود کشوری بود که همیشه ازنظر ارگانیک و تاریخی به آن‌ها نزدیک‌ترین و برادر کوچک‌تر خود می‌دانستند و اکنون نیز (می‌خواهد) به ناتو برود؛ بنابراین این‌یک نقطه عطف بزرگ بود؛ آن‌یک نقطه عطف نهایی بود؛ و در آن زمان پوتین حتی می‌گفت که مخالف این نیست که اوکراین بخشی از یک سیستم اقتصادی با اروپا شود، اما نه ناتو. یک سال قبل از جنگ، او پیشنهادی درباره تکامل و تحول بلندمدت ناتو ارائه کرد و ما آن را جدی نگرفتیم. به‌خودی‌خود قابل‌قبول نبود؛ اما می‌توانست نقطه شروعی باشد. مذاکره‌کننده ما خانم فوق‌العاده‌ای بود، من او را خیلی دوست دارم، اما او به‌شدت از پوتین متنفر است. آن را با واکنش غرب به اولتیماتوم برلین مقایسه کنید. هم مک‌میلان و هم آیزنهاور از آن برای شروع مذاکرات طولانی استفاده کردند که به مدت ۲۰سال ادامه داشت تا اینکه نیکسون و برژنف پیش‌شرط‌هایی را برای توافق جدید برلین پیدا کردند که سپس بقیه جنگ سرد ادامه یافت.
ما این کار را با اوکراین انجام ندادیم و درواقع، مذاکره‌کنندگان ما در این مذاکره گفتند: یک اصل اساسی آمریکا این است که هر کشوری که شرایط عضویت ما را داشته باشد، می‌تواند به آن بپیوندد؛ بنابراین، روسیه کاملاً توسط کشورهای ناتو احاطه خواهد شد. گرجستان در ناتو چه می‌کند؟ ما حق‌داریم از آن دفاع کنیم؛ اما چرا به‌عنوان بخشی از یک‌نهاد چندجانبه؟ در قرن نوزدهم بریتانیا ممکن است به دلیل استراتژیک دفاع کرده باشد؛ اما نمی‌توانست بقیه را وارد کند. برای پوتین، عضویت اوکراین در ناتو یک وسواس بود؛ بنابراین اکنون در موقعیت عجیبی قرارگرفته‌ام که مردم می‌گویند: «او نظرش را تغییر داده است، حالا طرفدار عضویت کامل اوکراین در ناتو است»؛ و دلیل من برای آن دو چیز است. اولاً، روسیه دیگر آن تهدید متعارف سابق نیست؛ بنابراین چالش‌های روسیه را باید در چارچوب دیگری بررسی کرد و ثانیه، ما اکنون اوکراین را تا حدی مسلح کرده‌ایم که بهترین کشور مسلح و با کمترین تجربه رهبری استراتژیک در اروپا خواهد بود. اگر جنگ این‌گونه پایان یابد، یعنی با از دست دادن بسیاری از دستاوردهای روسیه، اما حفظ سواستوپل، ممکن است هم یک روسیه ناراضی داشته باشیم و همچنین اوکراین ناراضی؛ به‌عبارت‌دیگر تعادل نارضایتی؛ بنابراین، برای امنیت اروپا، بهتر است اوکراین در ناتو باشد؛ جایی که نمی‌تواند درباره ادعاهای ارضی تصمیمات ملی بگیرد.
کیسینجر در پاسخ به این پرسش اکونومیست که آیا روسیه اکنون قرار است شریک کوچک‌تر یا دولت دست‌نشانده چین باشد و عواقب آنچه خواهد بود می‌گوید که هر دانشجوی تاریخ می‌داند که روسیه به‌طورکلی حداقل از قرن پانزدهم به اروپا گره‌خورده است و بنابراین، بخش بزرگی از تاریخ اروپا با روسیه گره‌خورده است و در داخل روسیه، همیشه این احساس دوگانه وجود دارد که هم از سوی اروپا احساس خطر می‌کند؛ اما همچنین دارای یک رابطه فرهنگی منحصربفرد با اروپا است. از یکسو می‌خواست فرهنگ اروپایی را به‌دست آورد؛ اما از سوی دیگر نگاهی به خود همچون روم سوم دارد که به تعریف اروپا کمک می‌کند. پوتین را باید به‌عنوان شخصیتی از داستایوفسکی، نه به‌عنوان هیتلر و با همه ابهامات و تردیدها در ارتباط با مردم خود درک کرد؛ بنابراین این دیدگاه کلی من از روسیه است. من هرگز از رهبر روسیه چیزی ندیده‌ام که درباره چین چیز خوبی گفته باشد. من هرگز رهبری از چین را ندیده‌ام که چیز خوبی درباره روسیه گفته باشد، چینی‌ها به‌نوعی با تحقیر (با او) رفتار کرده‌اند. حتی زمانی که پوتین در چین است، رفتاری که آن‌ها نسبت به مکرون نشان دادند، به او نشان داده نمی‌شود. نمادگرایی در چین بسیار مهم است؛ بنابراین یک اتحاد طبیعی نیست.
کیسینجر در پاسخ به این پرسش که اکنون همان‌گونه که به جلو نگاه می‌کند، با لحاظ کردن این صدسالی که زندگی کرده، اساساً خوش‌بین هست یا بدبین، پاسخ داده بود که ببینید زندگی من سخت بوده است؛ اما دلایلی برای خوش‌بینی وجود دارد. هرچند مشکلات خود یک چالش است؛ اما نباید مانعی برای همیشه وجود داشته باشد. به‌عنوان نمونه دوگل. در سال ۱۹۶۸، فرانسه شاهد قیام دانشجویی بود تا جایی که معترضان پاریس را تصرف کردند. نخست‌وزیر وقت؛ ژرژ پمپیدو بود که توسط دوگل برای این سمت انتخاب‌شده بود، پیش‌تر در تلاش برای رایزنی در باب این مقوله بود که چه کسی جایگزین دوگل شود. دوگل دو روز ناپدید شد و به مقر نظامی ارتش فرانسه در آلمان رفت و با فرماندهی آنجا که از الجزایر اخراج شده بود، صحبت کرد و پرسید، می‌خواهم وقتی‌که استعفا می‌کنم، رفتار شما را بدانم. فرمانده گفت: شما حق ندارید استعفا کنید؛ چراکه به تو نیاز دارند. این یعنی فرمانده از دوگل حمایت کرد. دوگل بازگشت و خواستار برگزار جلسه‌ای عمومی در میدان کنکورد شد و سپس انتخابات را برگزار کرد. او توانست اکثریت را در تاریخ جمهوری فرانسه از آن خود کند. این نشان می‌دهد که رهبر الهام‌گرفته می‌تواند چه دستاوردهایی داشته باشد؛ بنابراین، تصور می‌کنم برای الهام بخشیدن به نسل جوان، آن‌ها نیاز به نشانه‌هایی برای ایمانشان به آینده دارند و این فعل قابل انجام است.