فریدون فرستاد زى من پیام
بگسترد پیشم یکى خوب دام
همى کرد خواهد ز چشمم جدا
یکى راى باید زدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه
که ما را سه شاهست زیباى گاه
گراینده هر سه بپیوند من
بسه روى پوشیده فرزند من
اگر گویم آرى و دل زان تهى
درو غم نه اندر خورد با مهى
و گر آرزوها سپارم بدوى
شود دل پر آتش پر از آب روى
و گر سر بپیچم ز فرمان او
به یک سو گرایم ز پیمان او
کسى کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راه جوى
که ضحاک را زو چه آمد بروى
ازین در سخن هر چه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک یک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نبینیم راى
که هر باد را تو بجنبى ز جاى
اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
سخن گفتن و کوشش آیین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم
بنیزه هوا را نیستان کنیم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
سر بدره بگشاى و لب را ببند
و گر چاره کار خواهى همى
بترسى ازین پادشاهى همى
ازو آرزوهاى پر مایه جوى
که کردار آن را نبینند روى
چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سر دید آن را به گیتى نه بن