آفتاب یزد ـ رضا بردستانی – خبرنگار بین الملل: باور می‌کنید زلزله‌ای که بیست سال است از یادها نمی‌رود، تنها و تنها، «۱۲ ثانیه» طول کشید اما آن ۱۲ ثانیه گویی تا به امروز ۲۰ سال در طول زمان در حرکت است. آن روز که «بم» لرزید، جمعه بود، دی ماه و هوا سرد بود، […]

آفتاب یزد ـ رضا بردستانی – خبرنگار بین الملل: باور می‌کنید زلزله‌ای که بیست سال است از یادها نمی‌رود، تنها و تنها، «۱۲ ثانیه» طول کشید اما آن ۱۲ ثانیه گویی تا به امروز ۲۰ سال در طول زمان در حرکت است. آن روز که «بم» لرزید، جمعه بود، دی ماه و هوا سرد بود، وقتی «بم» مانند کودکی هراس زده در «گهواره» می‌لرزید، همه ی ایران در خواب بود و «بم» آنقدر لرزید تا فقط «تلّی» از خاک باقی ماند با هزاران کشته و زخمی(هیچگاه آمار دقیقی از تلفات زلزله بم منتشر نشد ـ نه رسمی و نه غیر رسمی)، با خانه‌هایی که دیگر شبیه خانه نبودند(کوچه‌ای را دیدم که حتی یک دیوار یک متری سالم هم باقی نمانده بود)، با خیابان‌هایی که بوی زندگی نمی‌دادند، با کوچه‌هایی که همگی «بن بست» شده بودند، با چهره‌هایی که مات و مبهوت فقط به زمین می‌نگریستند. داغ و درد «زلزله ۵ دی ۱۳۸۲ بم» بیست ساله شد، داغ و دردی که هیچوقت فراموش نشد و فراموش
نخواهد شد.
نمی دانم تاریخ در باره ی «زلزله ۵ دی ماه ۱۳۸۲» چه خواهد نوشت، چگونه قضاوت خواهد کرد، کدام ناگفته‌ها را خواهد گفت و کدام نانوشته‌ها را خواهد نوشت اما بعید می‌دانم ۱۰۰ یا ۲۰۰ سال دیگر، آیندگان وقتی تاریخ ایران را ورق می‌زنند به این آسانی از فصلی که زلزله ی بم را روایت می‌کند، عبور کنند.طی این سال‌ها ـ قبل و بعد از زلزله ی بم ـ ایران شاهد زلزله‌های دیگری هم بوده است؛ زلزله بوئین زهرا، زلزله طبس(شدیدترین زلزله تاریخ ایران)، زلزله ی بافت، زلزله رودبار و منجیل، زلزله کرمانشاه(ازگله)، زلزله زرند، زلزله ورزقان و… اما قدرت ویرانگری زلزله ی بم نه(زلزله بم از نظر شدت بعد از زلزله ی طبس و بوئین زهرا، سومین زلزله شدید در تاریخ ایران محسوب می‌شود) اما تلفات این زلزله به قدری بالا بود که انگار تاریخ روی واقعه ی تلخ زلزله ی بم همچنان باقی مانده است؛ بهت زده و اندوهگین، که شاید این باقی ماندن نشانه‌ای است که کنکاش کنیم هنوز از آن روز و آن زلزله چه روایت‌های پیدا و پنهانی باقی مانده است که روی صفحه حوادث ایران حک نشده و باید ثبت می‌شده است!؟
طی این سال ها، همیشه در همین روز برای بم نوشته ام. گویی از بم و زلزله ی بم نوشتن یک رسالت روزنامه نگارانه ی همیشه ی همه ساله است. طی این سال ها، بارها راهی بم شده ام، در کوچه ـ پس کوچه‌های این شهر و روستاهای اطراف قدم زده ام، با مردم کوچه و خیابان هم صحبت شده ام، حتی همسفره و
هم خانه آن‌ها شده ام. با جوان تر‌هایی که از زلزله فقط شنیده‌اند و با قدیمی تر‌ها که زلزله را دیده‌اند سر صحبت باز کرده ام. حتی یادم می‌آید برای چهاردهمین بار در چهاردهمین سال که می‌خواستم از زلزله بنویسم به من خانواده‌ای را نشان دادند که همچنان در «کانکس» زندگی می‌کردند(گزارش این ماجرا
دی ماه ۱۳۹۶ با تیتر:«ما هفت نفر ۱۴ سال است در کانکس زندگی می‌کنیم!» در آفتاب یزد منتشر شد)!
هنوز و بعدِ بیست سالی که از زلزله گذشته، اگر خوب دقت کنی خانه‌هایی را خواهی دید که از زمان زلزله با هم ویران شدگی باقی مانده اند؛ برخی را گفتند برای تاریخ تصویری و ملموس همانگونه باقی گذاشته اند
(مانند ساختمان ثبت اسناد و املاک بم) و برخی چون هیچ وارثی ندارد به حال خود رها شده است.
یک بار که به بم رفته بودم، مادری اهل بم به من گفت: «زلزله ی بم شاید یک استثناء بود از همه ی جهات؛ شدت، تلفات و ویرانگری. خانه پشت سرش را نشانش می‌دهیم می‌گوید صاحبانش را می‌شناختم دو پسر داشتند که در زمان زلزله هر چهار نفر زیر آوار ماندند و جان دادند کسی هم سراغ این ساختمان نیامد.» می‌پرسیم از این دست ساختمان‌ها در بم داریم؟ می‌گوید:« زیاد! یا صاحبانش از دنیا رفته‌اند در زمان زلزله و یا این که دل و دماغ بازسازی ندارند و شاید هم در توانشان نیست.»
هر سال که به بهانه ی از زلزله ی بم نوشتن راهی شده ام، سری هم به آرامستان آن شهر می‌زنم، قبرهایی شبیه به هم، با نام‌های خانوادگی مشابه که حکایت از دفن خانوادگی دارد، یک جا ۵ قبر، جایی ۱۱ قبر و گاهی بیشتر. همیشه برای «ایرج بسطامی» فاتحه خوانده ام، همیشه از بام بم که راه رفتن روی آن، رعشه به تنم می‌ریزد(تلی از خاک که حاصل آواربرداری از خانه‌های ویران شده است). یک بار یک نفر ـ نه
به شوخی ـ خیلی جدی گفت: معلوم نیست، شاید لای همین خاک‌هایی که حالا به قامت یک کوه خودنمایی می‌کند، جنازه‌هایی یا…(اجازه نمی‌دهم حرفش تمام شود)، دفن شده باشد. تا به امروز، «گشت و‌گذار در بم پس از زلزله» را همیشه از «ارگ بم» آغاز کرده‌ام همان جایی که اگر نبود(به قول یکی از قدیمی‌های بم)، بم برای همیشه خالی از سکنه شده بود!

تلخ‌ترین خاطره!
نوشتن درباره ی عکسی که ۱۹ سال با آن زندگی کردم
از زلزله و سیل و خشکسالی و رانش زمین و دیگر بلایای طبیعی نوشتن، به خودی خود تلخ است. صحنه‌ها تلخ، حرف‌ها تلخ، روایت‌ها تلخ، همه ی لحظات تلخ اما طی این بیست سال، تلخ‌ترین خاطره‌ام باز می‌گردد به یک عکس و جست و جویی که ۵ سال به طول انجامید.
شرح کامل ماجرا را در نوزدهمین سالگرد زلزله ی بم و در گزارشی مفصل با عنوان:« قصه ی یک عکس؛ از دی ماه ۱۳۸۲ تا آذر ماه ۱۴۰۱/۱۹ سال با این عکس زندگی کردم!» در آفتاب یزد منتشر کردم.
هر حادثه ی تلخی، یک نماد دارد که تا آن را ببینی، آن حادثه ی تلخ پیش روی تو رژه خواهد رفت. نماد زلزله بم را دوست خوبم «عطا طاهر کناره»، عکاس آن روزهای همشهری و این روزهای«AFP» ثبت کرده است همان عکسی که پدری، دو فرزندش را روی دست به سمت آرامستان می‌برد. ۱۹ سال با این عکس زندگی کردم، ۵ سال به دنبال صاحب این عکس گشتم و یک سال طول کشید تا در زندان مرکزی کرمان بنشینم رو در روی «امین موفق».
در ابتدای آن گزارش نوشتم:«این تلخ‌ترین مصاحبه‌ای است که تاکنون انجام داده‌ام آن قدر تلخ که امیدوارم دیگر چنین مصاحبه‌هایی را انجام ندهم… مصاحبه‌ای این چنین تلخ یعنی؛ ۱۹ سال پس از زلزله دی ماه ۸۲ بم، بنشینی رو در روی پدری که در آن زلزله، همه ی خانواده اش(همسر، دو پسر، پدر و مادر و برادران همسر و برادرش) را از دست داده، آن هم در کجا؟ زندان مرکزی کرمان و از او بپرسی: ۱۹ سال قبل چه بر تو گذشت…؟ تلخ‌تر این که؛ وقتی از او می‌پرسی: آن روزگار کجا بودی و چه می‌کردی؟ بگوید: «زندان بم در حال سپری کردن دوران محکومیت!» »
در توضیحات ابتدایی آن گزارش نوشتم:«این گزارش در سه بخش تنظیم شده است: (بخش اول)قصه این عکس و تلاش‌هایی که در نهایت روز ۲۷ آذر به نتیجه نشست و با پیگیری‌های تقریبا ۹ ماهه توانستیم در زندان مرکزی کرمان رو در روی «صاحب آن عکس معروف» بنشینیم که در حال طی کردن دوران محکومیت خود است ـ (بخش دوم) گفتگو با «امین موفق»، «صاحب آن عکس معروف»، تأثیرگذار و متأثرکننده که دو فرزندش را روی دست گرفته است ـ (بخش سوم)مصاحبه‌ای خودمانی و صد البته احساسی با «عطا طاهر کناره»، عکاس سرشناس ایرانی که بسیاری از تصاویر ثبت شده توسط او در نشریات و خبرگزاری‌های مهم دنیا منتشر شده است.»

تلخ‌ترین حرف‌هایی که شنیدیم!
طی این بیست سال، برخوردها، حرف ها، نیش و کنایه‌های بسیاری دیدم و شنیدم که صدالبته به دل نگرفتم. به دنبال دوستانم در بم گشتم اما در نهایت متوجه شدم آن‌ها نیز از قربانیان زلزله بوده‌اند و من برخی را سال‌ها بعد متوجه شدم اما چند حرف تلخ، هرگز از یادم نمی‌رود:

«زلزله، حافظه ی مردم بم را برای همیشه پاک کرد!»
ـ در یکی از سفرها برای تهیه ی گزارش زلزله، از یکی از اهالی بم پرسیدم:«چیزی از آن روزها به یاد داری؟ بر تو و اطرافیان تو چه گذشت؟» و پاسخ او یکی از تلخ‌ترین واقعیت‌هایی بود که شنیده بود:«زلزله، حافظه مردم بم را برای همیشه پاک کرد!»
از دیگری بابت یک عکس پرسیدم، همان عکس معروف:« عکس را که نشانش می‌دهم انگار بغضی قدیمی سراغش می‌آید! عذرخواهی می‌کنیم، می‌گوید اشکالی ندارد اصلا کار خوبی است بگرد و پیدایش کن اما روی حافظه ی مردم بم حساب نکن! می‌پرسیم چرا؟ و او می‌گوید بخشی از حافظه مردم بم را زلزله با خود دفن کرد و بخشی دیگر را تلاش کردیم خودمان از بین ببریم!

«بم از مسئولانش بیشتر آسیب دید تا از زلزله ی دی ماه ۸۲!»
چهاردهمین سالگرد زلزله بم بود…« گوشه میدان ایستاده‌ایم دو دختر دم غروب راهی خانه هستند یکی روانشناسی خوانده و آن دیگری ارشد حسابداری است. دختر کوچکتر که انگار دل پری دارد می‌گوید تابستان هم بیا تا ببینی توی چه جهنمی از گرما و گرد و خاک زندگی می‌کنیم و ادامه می‌دهد آن قدری که آن سال‌ها از مسئولان بم کشیدیم و چشیدیم از زلزله نکشیدیم از شهردار گرفته تا فرماندار! می‌گوییم چطور؟ می‌گوید: سوء‌مدیریت!»

«زلزله، عادلانه رفتار کرد!»
در کوچه ـ باغ‌های اطراف بم، کشاورزی به من گفت:« زلزله عدالت را در بم به درستی پیاده کرد! همه غمگین و متلاشی هستند به یک اندازه!»

«زلزله بم ۱۰۰ ریشتر بود نه ۷ ریشتر!»
پسرش را از دست داده بود، عروسش را، شوهرش را خلاصه وقتی شمرد به عدد نوزده رسیدیم! رک بود و شیرین زبان، در کوچه باغ‌های اطراف ارگ بم کنار جوی آبی نشسته بود. اگر جور زمانه او را شکسته نکرده باشد؛ حدود ۷۰ سالش بود: «از نوه‌ام پرسیدم گفت زلزله از ۱۰ ریشتر بیشتر نداریم اما اگر زلزله کرمانشاه ۷ ریشتر بوده، یقین بدانید زلزله بم ۱۰۰ ریشتر بود نه ۷ ریشتر!» بحثی با او نداشتیم! شاید راست می‌گفت البته راست می‌گفت از این جهت که توصیفش از ریشتر جالب بود:«می گویند زلزله زمین را می‌جنباند، می‌لرزاند اما، زلزله ی بم همه این شهر را بلند کرد و بر زمین کوباند!»

«ای کاش در زمان زلزله بم تلگرام داشتیم!»
می گوید زمان زلزله ۳۲ ساله بوده، می‌گوید خانه‌اش را محکم ساخته بوده و آسیب چندانی ندیده اما در همسایگی او هیچ خانه‌ای سالم نماند، ادامه می‌دهد: به جرات می‌گویم آماری که اعلام شد نصف کشته‌های واقعی بم هم نبود و شاید یک سوم!
پیرزن می‌گوید:‌ای کاش تلگرام داشتیم آن وقت به جای شایعات سند ارائه می‌دادیم که چه کشیدیم! چه در زمان زلزله و چه ماه‌ها و سال‌های پس از آن.
«دیگر مردم منتظر دولتی‌ها نمی‌مانند!»
آن یکی می‌گوید: مردم دیگر یاد گرفته‌اند که خودشان باید به داد خودشان برسند. می‌گوید در زلزله کرمانشاه مردم نشان دادند که بمی‌ها بی‌خود و بی‌جهت منتظر کمک رسانی‌های دولتی بودند و ادامه می‌دهد: کم نگذاشتند اما خودتان مقایسه کنید زلزله بم وسعت زلزله بم، تلفات زلزله بم و کمک رسانی‌ها با زلزله ی اخیر کرمانشاه! شاید باورتان نشود اما همه تلفات زلزله کرمانشاه به اندازه تلفات یک کوچه در بم هم نبود! نوجوان ساکت است و فقط به حرف‌ها گوش می‌دهد او دو سال پس از زلزله ی بم به دنیا آمد تا جای خالی سه خواهر و یک برادرش را به نحوی پرکند! آه می‌کشد و جمع ما را ترک می‌کند. همان عکس معروف را نشان می‌دهیم؛ می‌گویند‌ای آقا! توی انبار کاه دنبال سوزن نگرد! اما قول می‌دهند پیدایش کنند.

اعصابم را ویران کردی!
چراغی تهِ خیابان نظرم را جلب می‌کند، دو نفر مشغول حساب و کتاب ماهانه هستند، خودم را معرفی می‌کنم و می‌پرسم:«زلزله که آمد چند ساله بودی؟» می‌گوید: بعد ۱۸ سال، این وقتِ شب این چه سؤالی است؟ اعصابم را ویران کردی!
سکوت می‌کنم، به حرف می‌آید: ۱۷ ساله بودم، سرِ شب چند زمین لرزه ی خفیف آمد. همان شب خیلی‌ها جمع کردند و رفتند کرمان و شاید روستاهای اطراف ولی ما در خانه ماندیم، ۴ و نیم صبح زمین لرزه ی شدیدتری آمد، همه بیدار شدند و برخی دیگر در همان حیاط خانه خوابیدند. من هنوز چشم هایم گرم نشده بود که دیدم خانه دارد می‌ریزد روی سرم. تا کمر زیر آوار بودم که کمد لباس افتاد روی سرم و همین باعث شد جان به در ببرم. می‌گویم؛ از اطرافیانت کسی هم کشته شد؟ می‌گوید: توی بم خانواده‌ای پیدا نمی‌کنی که حداقل یکی را از دست نداده باشد!

همسر باردارم در آغوشم جان داد
آن سال که زلزله شد جمعه بود، ۱۸ سال بعد و در جمعه‌ای که تنها دو روز مانده بود به سالگردِ ۱۸ سالگیِ زلزله؛ انتهای شب، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان را می‌گردم تا نام و نشانی تازه از آن زلزله ی دلخراش پیدا کنم؛ «رضا» شاید همان گم شده ی من است او می‌گوید: همین جایی که الان پیاده رو شده، همسرم که هشت ماهه باردار بود در آغوشم جان داد. رضا می‌گوید: زمین هشدار داد، خیلی‌ها رفتند اما آن‌هایی که ماندند باورشان نمی‌شد فقط ۱۲ ثانیه کافی است تا بم با خاک یکسان شود. رضا می‌گوید: دنبال «بم»ِ آن روزگار اگر می‌گردی، «بم» با زلزله دفن شد این شهری که می‌بینی مادری داغدار است که زیر بار سنگین غم و غصه ی عزیزانِ از دست رفته ی خود، با قدی خمیده به انتظار نشسته است!

تقویم‌ها دروغ می‌گویند!
دو سال قبل در سفری به بم در انتها و در گزارشی که آن را آفتاب یزد منتشر کرد، نوشتم: «می گویم؛ می‌دانی ۱۸ سال از زلزله گذشته است؟ می‌گوید: ۱۸ سال؟ همین هفته ی قبل بود شاید هم چند روز جلوتر و ادامه می‌دهد: زمان در بم متوقف مانده روی ۵ دی ماه ۱۳۸۲، تقویم‌ها دروغ می‌گویند!»
۷۰ را ضرب در ۱۰۰۰ کن تعداد کشته‌ها دستت می‌آیدمی گوید: هیچ وقت، هیچ کس راستش را نگفت ولی من یک روز نشستم حساب کردم در یک فامیل ۷۰ نفری فقط ۱۷ نفر زنده ماندند، تو ۷۰ را در ۱۰۰۰ ضرب کن تا تعداد کشته‌ها دستت بیاید. می‌گوید: می‌گویند جمعیت بم ۱۰۰ هزار نفر بوده اگر درست گفته باشند باید بین ۵۰ تا ۷۰ هزار نفر کشته شده باشند. می‌گویم: از زلزله عجیب‌تر هم چیزی دیدی؟ می‌گوید بله! زلزله به ما خیلی آموخت اما از زلزله درس نگرفتیم! می‌گوید: ما بمی‌ها اصلا باور نمی‌کردیم روزگاری ممکن است شهرمان زیر و رو شود. می‌گفتیم در این شهر هزاران چاه و قنات وجود دارد. همین ارگ چند هزار سال سرِ پا مانده است اما صبح که بیدار شدیم احوال هرکسی را پرسیدیم سکوت
تحویل مان دادند یعنی او نیز مُرده بود!

«بام بم تنها جایی که آرامم می‌کند!»
جایی حوالی بهشت زهرای بم، تلی از خاک که نتیجه ی آوار‌برداری زلزله است را نشان می‌دهند. می‌گویند از آن بالا تمام بم پیدا است. بالای تپه که رسیدم جوانی که بعداً فهمیدم اسم او حسن و سرباز است را دیدم که نشسته بود و چشم دوخته بود به قبرستان شهر بم. آهسته به او نزدیک شدم. داشت آهنگی غمگین را زمزمه می‌کرد. پرسیدم این جا چه می‌کنی؟ گفت: بامِ بم تنها جایی است که آرامم می‌کند. با دست قبرستان را نشانم داد و گفت: همه ی دار و ندارِ من آن زیر خوابیده اند. ۲۴ ساله بود. زمان زلزله ۷ ساله بوده و حالا سرباز است. می‌گفت: زلزله، بم را با خودش برد. بم هیچ وقت بم نخواهد شد. اصلا شهری که نیمی از زنده‌های آن سوگوار نیمه ی دیگرش باشند هرگز شهر نمی‌شود!

«دروغ می‌گویند شهر را بازسازی کردند!»
پیرمردی است لاغر و تکیده. می‌گوید:… درست وقتی خواستیم مثل آدم زندگی کنیم زلزله یقه مان را گرفت و دیگر ول نکرد. می‌گویم: زندان برای چه؟ می‌گوید برای یک اعتراف الکی، برای رفاقت. می‌گویم: بالاخره کی این بم آباد می‌شود؟ می‌گوید: اصلا به من باشد می‌گویم دروغ می‌گویند شهر را بازسازی کردند به کوچه پس کوچه‌ها نگاه کن: بعدِ ۱۸ سال هنوز خاکی هستند. راست می‌گوید؛ ظاهرِ شهرِ بم زیبا نیست گویی یک عده نمی‌خواهند روحیه ی مردم شاد شود! می گوید: برای یک عده که زلزله آسیبی به آن نزده بود خوب شد یعنی خودشان که نه ولی زندگی‌های شان درست و حسابی تکان خورد. می‌گوید: زمین لرزید گویی می‌دانست تا مدت‌ها کسی برای این شهر کاری نخواهد کرد اما یادش نبود بعدِ
زمین لرزه هم کسی کاری نخواهد کرد!

خاطره‌ای تلخ و شیرین/ آقای خبرنگار! نترس، زلزله است!
این یکی خاطره مربوط به بم نیست، در روستای «جور کوهبنان» رخ داد. نهیبی از آسمان به گوش می‌رسد و زمین آن چنان می‌لرزد که تو خودت را پَرِکاهی احساس می‌کنی! رنگ از رخسارت پریده است و دیواری پیش روی تو فرو می‌ریزد و اما یکی از ساکنان روستای جَوَرِ(به گویش محلی گَوَر) کوهبنان، در حالی که می‌خندد! می‌گوید: آقای خبرنگار! نترس؛ زلزله است!!!
سخت است باور کنیم هستند کسانی که به زلزله‌های پیاپی عادت کرده باشند اما واقعیت داشت زیرا مردم با این زلزله‌ای که در زمان حضور ما رخ داد، خیلی عادی برخورد کردند، آن قدر عادی که به اصل وقوع زلزله شک کردیم. ساعت را به خاطر سپردیم و روز را و تاریخ را؛ ۸ و ۴۵ صبح دوشنبه ۴ دی ماه ۱۳۹۶ و در نخستین زمان ممکن سری زدیم به سایت رسمی مرکز لرزه نگاری دانشگاه تهران تا مطمئن شویم آن چه ما را به هراس انداخت زلزله بود با ریشتری قابل تأمل و… درست حدس زده بودیم زیرا مرکز لرزه نگاری دانشگاه تهران در روز و ساعت مورد نظر، زلزله‌ای را در کوهبنان(جور یا گور تقریبا چسبیده به کوهبنان است)، با قدرت ۴ و نیم ریشتر ثبت کرده بود و ما بیشتر دچار تردید شدیم که عادت کردن در نهاد بشر طبیعی است حتی برخی به بدبختی هم عادت می‌کنند اما زلزله و عادت به زلزله…!
بگذریم.

تک جمله‌هایی که لا به لای گزارش‌ها گُم نشد:
ـ لایه‌ای سیاه، مغز و روح بمی‌ها را در بر گرفته تا به گذشته فکر نکنند
ـ ما زندگی می‌خواستیم به ما وام دادند، زندگی فراموش شد!
ـ من هیچ وقت زمین را نمی‌بخشم
ـ بمی‌ها دل خوشی از آسمان نداشتند حالا دیگر به زمین هم اعتمادی ندارند
ـ اگر خواستی داستانِ زلزله‌ای که ۱۲ ثانیه طول کشید اما تا همین امروز زیر پای ما می‌لرزد را خوب گوش کنی شب‌ها راه بیفت در محلات قدیمی، آدم‌هایی را می‌بینی که مثل روح در حرکت هستند!
ـ هیچ وقت نتوانستم زلزله را هضم کنم.
ـ آخرین باری که به زلزله فکر کردم همین چند دقیقه ی قبل بود!
ـ هر سال بیا. قصه ی زلزله ی بم هیچوقت تکراری نمی‌شود!