آفتاب یزد – یوسف خاکیان: گفت: «ما آدمهای بدی هستیم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «دیدم که میگما.» گفتم: «میگم برای چی میگی؟» گفت: «دیدی این کبوترا رو که تا یه جا گندم می‌بینن میرن اونجا و وقتی یه کبوتر دیگه میاد اونجا دون بخوره، دنبالش می‌کنن تا فرار کنه بره، بعد که رفت خودشون میرن […]

آفتاب یزد – یوسف خاکیان: گفت: «ما آدمهای بدی هستیم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «دیدم که میگما.» گفتم: «میگم برای چی میگی؟» گفت: «دیدی این کبوترا رو که تا یه جا گندم می‌بینن میرن اونجا و وقتی یه کبوتر دیگه میاد اونجا دون بخوره، دنبالش می‌کنن تا فرار کنه بره، بعد که رفت خودشون میرن
سر وقت گندما؟» گفتم: «آره دیدم، چطور؟» گفت: «ما آدما از اونا هم بدتریم، بالاخره اونا رفتارشون با همنوعانشون غریضیه، ولی رفتار ما آدما با همنوعانمون کاملا آگاهانه و انتخاب شده اس، قبول نداری؟» گفتم: «یعنی الان اگه من از فرط عصبانیت با آجر بزنم تو سر تو بشکونمش رفتارم آگاهانه اس؟» گفت: «واسه چی بزنی تو سر من؟» گفتم: «آخه یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی، آدمو جون به لب می‌کنی حرف بزنی، اصل مطلب رو بگو، آسمون ریسمون به هم نباف.» گفت: «گفتم دیگه آدما بدن.» گفتم: «الان من باید بپرسم چرا؟» گفت: «زحمت میشه برات ولی ممنون میشم اگر بپرسی.» گفتم: «خب چرا؟» گفت: «دیروز رفتم نانوایی، یه پسر شونزده هفده ساله ی شهرستانی پای دستگاه بود، کاری هم نمی‌کردا، خمیر از اینجا برمی‌داشت می‌گذاشت اونجا، بعد دستگاه خمیره رو می‌برد تو دل آتیش و بعد می‌آوردش بیرون، نونه خودش با پای خودش می‌رفت می‌افتاد جلو مشتری، هر کسی هم هر چند تا نون می‌خواست کارت عابر بانکشو از تو کیفش می‌آورد بیرون، می‌کشید به دستگاه رمز و قیمت نون رو می‌زد و بعد هم نونهاش رو برمی داشت و میرفت.» گفتم: «خب؟» گفت: «دو تا تیکه کاغذ زده بودن رو دیوار، رو یکیش نوشته بودن «نایلون دو هزار تومن» روی اون یکی نوشته بودن «خرید نان فقط با کارت بانکی امکانپذیر است.» گفتم: «بعدش؟» گفت: «یعنی مُشَمَع یا کیسه پلاستیک که همه جا میگن استفاده نکنید دونه‌ای دو تومن، بعد نونش چند؟ دونه‌ای هزار و دویست و پنجاه تومن، یعنی مُشَمَعِه از نونه گرونتره، یعنی اگه طرف مُشَمَع فروشی باز کنه براش به صرفه تره.» گفتم: «چه جالب، خب بعدش؟ رفته بودی نانوایی نون بخری؟» گفت: «نه پس رفته بودم خمیرگیری یاد بگیرم، نون می‌خواستم دیگه.» تا اومدم بگم بعدش، گفت: «وایستادم تا نوبتم بشه، از جیبم یه اسکناس ده هزار تومنی بیرون آوردم و گفتم: «هشت تا به من نون بده. پسره گفت: “پول نمی‌گیریم”، گفتم: “صلواتیه؟” گفت: “نه کارت باید بکشی”، گفتم: “کارت ندارم”، گفت: “باید کارت داشته باشی”، گفتم: “نیاوردم کارتم رو”، گفت: “تو کارت نداری؟ تو ده تا کارت داری”، گفتم: “نیاوردم کارت رو، این پول رو بگیر هشت تا به من نون بده”، صداشو برد بالا گفت: “نمیشه”، گفتم: “من الان چی کار کنم؟” باز صداشو بالاتر برد و گفت: “کارت بیار”، نیم وجب بچه بودا، حتی نیم وجبم نبود، اما خیالات برش داشته بود که شعبون بی‌مخه، گفتم: “بچه میفهمی چی میگم؟ کارتمو نیاوردم”، گفت: “برو بیار”، گفتم: “تو نون به من بده من برم کارت رو بیارم”، گفت: “دِه زرنگی نون بدم بهت بری حاجی حاجی مکه؟” گفتم::این ده هزارتومن رو بگیر هشت تا به من نون بده من برم کارتمو بیارم ده هزار تومن رو بگیرم برم دنبال بدبختیم:، ایندفه دیگه داد زد که: “نمیشه، دستور دادن پول نگیرید، حالیت نیست مگه؟ برو کارت بیار”. گفتم: “کی بهت دستور داده؟” گفت: “گفتن نگیرید دیگه، چیکار داری کی دستور داده؟”» گفتم: «آخرش چی شد؟ گرفتی نون؟» گفت: «یه دفه دیدم یه پسر جوان تقریبا
۲۵ ساله از اون پشت اومد بیرون و به من گفت: “چن تا نون میخوای برادر؟” گفتم: “هشت تا.” بعد جوان رو کرد به پسره و گفت: “چرا بهش نون نمیدی؟” پسره گفت: “کارت نداره.” جوانه گفت: “نداشته باشه، آدم که هست، هشت تا نون بهش بده.” یه دفه پسره دوباره صداشو برد بالا و اینبار جوان رو مخاطب قرار داد و گفت: “ای بابا خب خودت گفتی پول نگیرم، حالا الان میگی بگیرم؟” جوان به طعنه گفت: “اولا که دستور دادم، نگفتم، ثانیا تو آدم مگه نیستی؟ نمی‌بینی این بابا مشکل جسمی داره، عصا دستشه، الان بخواد بره کارت از خونه بیاره، وقت ناهار ما شده، دیگه نون نمی‌پزیم که بهش بفروشیم که، الان اومده کارت نیاورده، باید گرسنه بمونه؟” پسره که از اون بچه پرروها بود، گفت: “پس خودت بیا وایستا اینجا نون بفروش به مردم، از هر کی خواستی پول بگیر، از هر کی خواستی کارت بگیر، بهتر نیس؟” چند دقیقه‌ای نگاهش کردم بعد بهش گفتم: «پس اون جوان نجاتت داد، دمش گرم.» گفت: «از دیروز تا حالا تو فکرم که چرا ما آدما با همدیگه اینطوری رفتار می‌کنیم؟ مثلا خیر سرمون آدمیم، ممکنه بگی اون پسرِ سن و سالی نداشته و سرد و گرم زندگی رو نچشیده؛ واسه همین خیالات برش داشته که الان که شده نون درآر انگار شده شاه مملکت، ولی این حرفا نیست، آدم باید ذاتش سالم باشه، من بچه کوچولو یکی دو ساله دیدم تمام داراییش رو که شیشه شیرشه گرفته طرف من که یعنی این مال تو باشه، یه بچه کوچولو بیشتر نیست، اما رفتارشو نگاه کن، انگار این بچه اندازه یه پروفسور می‌فهمه، همه اون چیزی که داره رو داره به من می‌بخشه، اون بچه رو من می‌بینم، این پسره رو هم می‌بینم، اون بچه شیشه شیرش رو که غذاش توشه و همه زندگیش رو تشکیل میده، با مهربونی هدیه می‌ده به من، بعد این پسره حاضر نیست ده هزار تومن از من بگیره هشت تا نون به من بده، میگه برو کارت بیار.» گفتم: «حرفات منطقیه ولی یه چیزی رو فراموش نکن، آدما با هم فرق دارن، خوب و بد توشون هست، اگه یکی خوبه یا یکی بده به قول خودت خوبی و بدی تو ذاتشونه، آدم خوب خوبی می‌کنه، آدم بد بدی، ما باید سطح انتظارتمون رو نسبت به آدمها تغییر بدیم یا بهتر بگم میزونش کنیم.» گفت: «یعنی اگه من سرمو مینداختم پایین و از نونوایی می‌اومدم بیرون و می‌رفتم خونه کارتم رو برمی داشتم و برمی گشتم سطح انتظارم رو میزون کرده بودم؟ بعد اونوقت کی سطح انتظارات اون پسره رو که فکر می‌کنه آسمون سوراخ شده اون از اون بالا افتاده رو زمین رو کی میزون می‌کرد؟ این پرروییه خاصی که توی وجود اون پسره بود و معلوم بود که مدتهاست توی وجودشه رو چه کسی می‌خواد میزون کنه؟ همینطوری باید بار بیاد دیگه نه؟ همینطوری بزرگ بشه، همینطوری تو جامعه بچرخه و سر همه داد بزنه و خیال کنه که شاه عالمه، نه؟» حرفاش کاملا منطقی بود، لال شده بودم، اصلا نمی‌تونستم جوابشو بدم، خب بنده خدا راست می‌گفت، اگه منِ نوعی با دیگرون طوری رفتار می‌کنم که رفتارم در نظر اونا مودبانه اس، این انتظار رو هم دارم که اونا هم رفتار مودبانه‌ای با من داشته باشن، اینکه نمیشه من با اونا مودبانه رفتار کنم و اگه اونا با من رفتار در خور شانی نداشتن سطح انتظاراتم رو با رفتار بد اونا تنظیم کنم، این اشتباهه، منطق درستی نیست، غلطه، می‌فهمی؟ غلط.
نمی دونم اون پسره بعد از اینکه رفیق من نونهاش رو خرید و از اون نونوایی اومد بیرون، با بقیه مشتری‌ها چطوری رفتار می‌کنه؟ دوباره سر همه داد می‌زنه؟ با پررویی میگه نون بهت نمیدم؟ طلبکارانه با مردم رفتار می‌کنه یا عملکردش رو تغییر می‌ده و از اون به بعد با مهربونی با بقیه برخورد می‌کنه، اما هرچی که هست یه چیز روشنه، اینکه متاسفانه ما آدما خیلی خودمون و کارهایی که انجام میدیم رو روی ترازوی عدل و انصاف و انسانیت وزن نمی‌کنیم، هممون یه جورایی یه «نَفَهمِ» درون داریم که فکر می‌کنه خیلی حالیش میشه، فکر می‌کنه که راوی اصلی داستان زندگی ما و بقیه مردم اونه، واسه همین گاهی وقتا که ما یا دیگرون بر اساس سلایق اون «منظور همون نَفَهمِ درونمونه» رفتار نمی‌کنیم ناراحت میشه و خودشو می‌زنه به در و دیوار مغز ما که یعنی چرا اینقدر نَفَهمی و اینطوری رفتار می‌کنی، در حالیکه نَفَهمِ واقعی خودِ اونه، نه ما، بنابراین برای یه بار هم که شده بیایید این «نَفَهمِ» درونمون رو از توی وجودمون بکشیم بیرون و اونقدر با مشت بکوبیم تو ملاجش که یا به طرز فجیعی بمیره و به دَرَک واص بشه یا بفهمه که حق نداره پاشو از گلیمش درازتر کنه، در واقع اینطوری هم به خودمون و هم به اون «نَفَهمِ» درونمون می‌فهمونیم که ما آدمیم و نباید مثل کبوترا یا حیوانات دیگه رفتارهامون از روی غریضه مون باشه، خداوند به هر کدوم از ما آدمها قدرت ادراک و فهمیدن و اندیشیدن داده، این نعمت رو به ما داده که ازش استفاده کنیم نه اینکه به صورت آک بند توی وجودمون نگهش داریم و وقتی که از دنیا رفتیم ببریمش توی گور، استفاده نکردن از قوه درک و عقلانیت خودش بزرگترین کفران نعمته، بنابراین هر کدوم از ما آدمها باید در زمانهایی از زندگی مون عملکرد روزانه مون رو بررسی کنیم و نقایصمون رو برطرف کنیم نه اینکه به همون صورتی که روز گذشته رفتار کردیم امروز هم رفتار کنیم و فردا هم همینطور. امیدوارم رفتار اون جوانی که به قول اون پسره اون دستور رو داده بود باعث بشه اون پسر بفهمه که بعضی وقتا باید دستورات من درآوردی رو زیر پا بذاری و اون طوری که وجدانت بهت دستور میده عمل کنی، مثلا اون پیرزنی که با سختی بسیار زیاد از خونه‌اش اومده بیرون و نه بلده از کارت عابر بانک استفاده کنه و نه اصلا کارت عابربانکی داره، رو باید از در نانوایی یا هر مغازه دیگری برگردوند فقط به این دلیل که می‌خواد پول جنسی که خریداری می‌کنه رو نقدا پرداخت کنه؟ باید برش گردوند؟ باید بهش گفت نون بهت نمیدم؟ باید سرش داد کشید؟ من که اینطوری فکر نمی‌کنم، من معتقدم میزان و درجه انسانیت آدمها رو «دستورات دست و پاگیر» مشخص نمی‌کنن، بلکه ذات و وجدان آدمهاست که اندازه و مقدار آدم بودن رو مشخص می‌کنه، والسلام.