دهه هشتاد بود فکر کنم، درست یادم نیست سالش رو، اواخر دهه هفتاد رفتم توش، اوایل دهه هشتاد اومدم بیرون، دانشگاه رو می‌گم، تو همین پیچ شمرون، دانشکده اقتصاد و حسابداری واحد تهرون مرکز، البته ترم اول رو فیروزکوه درس می‌خوندم، تو اون سرما، تو اون برف، تو اون سره خطرناک، بعدش اما یه بار […]

دهه هشتاد بود فکر کنم، درست یادم نیست سالش رو، اواخر دهه هفتاد رفتم توش، اوایل دهه هشتاد اومدم بیرون، دانشگاه رو می‌گم، تو همین پیچ شمرون، دانشکده اقتصاد و حسابداری واحد تهرون مرکز، البته ترم اول رو فیروزکوه درس می‌خوندم، تو اون سرما، تو اون برف، تو اون سره خطرناک، بعدش اما یه بار کنکور دادم اومدم تهرون، شاگرد زرنگی نبودم، یعنی بودما، ولی تو درسهای محاسباتی خنگ پیشم پروفسور بود، خرد و کلان و پژوهش‌های عملیاتی و آمار یک و دو و ریاضی و این چیزا، به زور نمره می‌آوردم ازشون(بین خودمون باشه، استادها هم بهم کمک می‌کردن، یه بار حتی پول دادم به استاد تا نمره قبولی بهم بده، خب اونم قبولم کرد، ولی تو درسای حفظ کردنی نمره‌ام هیچوقت از ۱۷ پایین‌تر نیومد، اکثر نمره هام هم بیست بود، به قول حبیب تو «رادیو چهرازی» واسه خودمون یه… بودیم، بگذریم. می‌دونید واسه چی رفتم دانشگاه، واسه اینکه می‌خواستم توی اداره‌ای که توش کار می‌کردم، شغل بهتری داشته باشم و خب حقوقم هم اضافه می‌شد، بعد از دانشگاه اما همون کاری رو هم که داشتم از دست دادم، واسه اینکه تو اداره اذیت می‌کردن و خیلی با عدم حضورم تو محل کار و رفتن به دانشگاه موافقت نمی‌کردن و خب من سال آخر دانشگاه بودم و کلی هزینه کرده بودم واسه همین دلم نمی‌اومد ولش کنم، خلاصه همین ول نکردن دانشگاه شرایطی رو فراهم آورد که مجبور شدم شغلمو از دست بدم. دانشگاه تموم شد و ما هم مدرکمونو گرفتیم، اما مثل خیلی از فارغ التحصیلانی که از دانشگاه میان بیرون، به شغل شریف متر کردن خیابونا مشغول شدم، البته کار چندان خوبی هم نبود، نه بیمه داشت، نه سنوات داشت، نه بازنشستگی داشت، حقوق هم که قربونش برم نمی‌دادن، مگه اینکه وقتی داشتم خیابونا رو گَز می‌کردم یه پولی کف خیابون پیدا می‌کردم، اون می‌شد حقوقم، البته دلم خوش بود که کارشناس این مملکت به حساب میومدم، اونم کارشناس اقتصاد، یادمه یه بار یکی از رفیقام که علوم سیاسی خونده بود بهم گفت: «تو که اقتصاد خوندی بگو ببینم چرا وضعیت اقتصاد این مملکت اینقدر درب و داغونه؟» نگاش کردم و گفتم: «شما که سیاسی خوندی بگو ببینم چرا اوضاع سیاست این مملکت اینقدر درب و داغونه؟» گفت: «من چه می‌دونم؟» گفتم: «ولی من می‌دونم، اقتصاد درب و داغونه چون سیاست…» گفت: «نگو اینا رو، ممنوع الخروجت می‌کننا.» گفتم: «کاش می‌شد یکی پیدا می‌شد قبل از اینکه من به این دنیا بیام، منو ممنوع الورود می‌کرد، منو از ممنوع الخروج شدن می‌ترسونی؟ مرد حسابی من تا سر کوچمون هم نمی‌تونم برم، جیبم خالیه خالیه، پاشم برم خارج؟ حرفا می‌زنیا.» ‌ای دل غافل،‌ای دل غافل، باورتون میشه من بابت انتخاب دانشگاه و رها کردن شغلم، ۵ سال تمام خیابون گردی کردم، نه که ول بگردما، دنبال کار می‌گشتم، هر جایی می‌رفتم هم می‌گفتن: «مدرک چیه؟» می‌گفتم: «لیسانس دارم»، بعد می‌پرسیدن: «سابقه کار داری یا نه؟» می‌گفتم: «بله فلان اداره کار کردم» می‌گفتن: «منظورمون سابقه کار مرتبط با مدرک تحصیلیته.» می‌گفتم: «ندارم.» می‌گفتن: «بفرما.» می‌گرفتم می‌نشستم، می‌گفتن: «نه، منظورمون اینه که بفرما برو بیرون، به درد ما نمی‌خوری.» بعد پا می‌شدم می‌رفتم بیرون، دم در برمی گشتم و می‌گفتم: «اون جمله معروفه رو نمی‌گین؟» می‌گفتن: «کدوم جمله؟» می‌گفتم: «خودمون باهاتون تماس می‌گیریم.» می‌گفتن: «باید بگیم؟» می‌گفتم: «معمولا میگن، تازه شما به من فرم هم ندادید پر کنم.» می‌گفتن: «اگه خوشحالت می‌کنه، باهاتون تماس می‌گیریم، بفرمایید.» ۵ سال اینطوری گذشت، بعد از ۵ سال من یه کاری پیدا کردم تو روزنامه، همین روزنامه‌ای که الان دارم مطلب می‌نویسم توش، البته اولش مطلب نمی‌نوشتما، مطلب تایپ می‌کردم، مطلب دیگرون رو تایپ می‌کردم، تایپیست بودم خب دیگه، با مدرک لیسانس اقتصاد بازرگانی شدم حروفچین روزنامه. دوستان می‌دونن وارد روزنامه که بشی، حتی اگه حروفچین باشی می‌تونی خودتو یواش یواش بکشی بالا، اونقدر که حتی بشی روزنامه نگار و جریده بنویس و شایدم سردبیر و حتی مدیرمسئول، بسته به جَنَم خودت داره، حالا اینجا در خدمت شمام، مطلب می‌نویسم، اما یه علامت سوالی خیلی وقته گوشه ذهنم (دقیقا بغل هیپوتالاموس، یه کمی با هیپوکامپوس فاصله داره) درست چسبیده به تالاموس و ول هم نمی‌کنه، میگه: «لعنتی (منظورش منم)، نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ دانشگاه رفتنت چی بود؟ رفتی دانشگاه که چی بشه؟ که چیکار کنی؟ قبل از دانشگاه سر کار می‌رفتی، حقوق بگیر بودی، بعد از دانشگاه همون کاری رو هم که داشتی از دست دادی، چی رو ثابت کردی با این دانشگاه رفتنت ؟» هر بار پرسیده منم هر بار گفتم بهش: «لعنتی خودتی، حداقلش اینه که مدرک گرفتم.» همیشه وقتی به اینجای کار که می‌رسیم عصبانی میشه و میگه: «آخه خاک عالم بر اون ملاجت، مدرکی که به کار نیاد به چه دردی می‌خوره، نیم سیر تخمه آفتابگردون سر کوچه باهاش میدن این همه مدرک مدرک می‌کنی؟ بنده خدا کلاه رفت سرت، مدرکِ چی؟ کشکِ چی؟ الان کجاست اون مدرک؟ اینهمه پول هم هزینه کردی واسش، به دردت خورد اصلا، یا گذاشتیش در کوزه؟» همیشه وقتی به اینجای کار که می‌رسیم سکوت می‌کنم و هیچی نمیگم، چون می‌بینم داره راست میگه، حق با اونه، مدرکه به چه کار من اومد؟ به دردم خورد؟ نخورد که نخورد، هیچی به هیچی.