داوود خانی: گاهی اوقات دل آدمی می گیرد، خاصه آن زمانهایی که آدمی اندوهی در دل دارد و به هیچ طریق ممکن و غیر ممکنی نمی تواند از شر غمی که بر دلش نشسته خلاصی یابد، زن و مرد و کوچک و بزرگ هم ندارد، مثلا همین چند روز پیش از خواهرزاده ام که به […]

 داوود خانی: گاهی اوقات دل آدمی می گیرد، خاصه آن زمانهایی که آدمی اندوهی در دل دارد و به هیچ طریق ممکن و غیر ممکنی نمی تواند از شر غمی که بر دلش نشسته خلاصی یابد، زن و مرد و کوچک و بزرگ هم ندارد، مثلا همین چند روز پیش از خواهرزاده ام که به تازگی سه سالش تمام شده، پرسیدم: «چطوری؟ خوبی؟» گفت: «خوب نیستم» برخی آدمها می گویند خوب بودن برای هرکسی تعریف خاصی دارد و برای همه تعریف یکسانی از خوب بودن ارائه نشده که بر اساس آن، آدمها به احوالات درونشان بنگرند و اگر شرایط روحی شان با اِلِمانهای خوب بودن برابری کرد، بگویند: «خوبم» و اگر برابری نکرد، بگویند: «خوب نیستم»، حال به نظر شما این استدلال پایه و اساس علمی دارد یا نه؟ من می گویم ندارد، می پرسید چرا؟ دلیلش آن است که مثلا خواهرزاده من که بچه کوچکی است و هنوز نمی تواند کلمات را درست ادا کند چگونه دریافته که تعریف خوب بودن چیست که بعد برود اِلِمانهای خوب بودن را با احوالات خود بررسی کند و بفهمد که خوب است یا نه؟ دنیای او دنیای بازی و شیطنت و بپر بپر و اینسو و آنسو دویدن است، با این تعریف می توان فهمید که حتی اگر خوب بودن تعریف خاصی هم داشته باشد نمی توان گفت آدمها بر اساس اِلِمانهای خوب بودن می فهمند که حالشان خوب است یا نیست؟ با این تفسیر این پرسش مطرح می شود که ما آدمها از کجا می فهمیم که حالمان خوب نیست؟ از کجا درمی یابیم روی مود خوشحالی نیستیم، همین که نخندیم یعنی حالمان خوب نیست؟ یا حتی اگر قهقهه بزنیم این قهقهه نشاندهنده این است که حالمان خوب است؟ به نظر می رسد این استدلال هم چندان محکمه پسند نباشد، چه بسیار آدمهایی که در روابط اجتماعی شان باعث شادی و شعف دیگران شده اند اما در دنیای فردیت و تنهایی شان آنقدر اندوهگین بوده اند که هر شب کلی اشک از چشمانشان سرازیر می شده، مثلا فردی که بازیگر یک نمایش طنز است را در نظر بگیرید، فرض کنید که در سر صحنه نمایش، وقتی دارد با حرکات و وجناتش تماشاچیان را از خنده روده بر می کند، به او خبر بدهند که مادرش از دنیا رفته، هوم؟؟ آیا تا بحال خودتان را در چنین موقعیتی قرار داده اید؟ اگر نمایش هنوز شروع نشده بود و خبر مرگ مادر بازیگر مورد نظر را می آوردند باز می شد کاریش کرد، اما وقتی نیمی از نمایش اجرا شده و مخاطبان در انتظار تماشای بقیه نمایش هستند چه باید بکنیم؟ بازیگر مورد نظر ما قلبش از اندوه مادرش لبریز است، اما کارش را هم باید بکند، در حالت عادی کارگردان نمایش می تواند روی صحنه رود و با تماشاچیان صحبت کند و به آنها بگوید که متاسفانه بازیگر نمایش ما مادرش را از دست داده و حال خوشی ندارد، به همین دلیل مجبوریم اجرای ادامه نمایش را به زمان دیگری موکول کنیم، تماشاچیان هم خب آدمند، می فهمند، درک می کنند و به این صورت نمایش نیمه کاره رها می شود و بازیگر مورد نظر هم به سوگواری عزیز از دست رفته اش می پردازد، اما آمدیم و چنین اتفاقی رخ نداد، یعنی کارگردان حاضرنشد با تماشاچیان گفت وگو کند یا تماشاچیان حاضر نشدند که نمایش را نیمه کاره رها کنند، آن وقت چه؟ چکار باید کرد؟ در چنین شرایطی آیا جز این است که بازیگر مورد نظر باید روی صحنه برود و کار نیمه تمامش را تمام کند؟ باید برود روی صحنه و با اکت ها و دیالوگهایش مخاطبان را بخنداند در حالی در وجودش انبوهی از اندوه قرار گرفته است. حال دوباره سوال اصلی این نوشتار را مطرح می کنیم؛ آدمها چگونه می فهمند که حالشان خوب نیست؟ یا به عبارت بهتر، آدمها چگونه می فهمند که حالشان بد است؟ اصلا خوب نبودن حال آدمها نشانگر بد بودن حالشان است یا وقتی خوب نیستند، فقط خوب نیستند؟ آدمها در چه شرایطی حالشان خوب نیست؟ مثلا یک نفر می گوید: «من وقتی تنها هستم، حالم خوب نیست.» دیگری می گوید: «من وقتی در جمع هستم احساس خوبی ندارم.» نفر سوم می گوید: «احساس می کنم آدم مفیدی برای دیگران نیستم به همین دلیل حالم خوب نیست.» نفر چهارم هم اینگونه فکر می کند که: «در هر شرایطی می توان حال خوب داشت و به آینده امیدوار بود.» به هر روی با هر دیدگاهی به ماجرای خوب بودن و خوب نبودن و بد بودن و بد نبودن نگاه کنیم یک واقعیت وجود دارد، اینکه این خصوصیات علیرغم اینکه یک مسئله جسمی هستند، در روح هم وجود دارند، اصلا شاید به خاطر اینکه یک مسئله روحی و روانی هستند بر روی جسم آدمها هم تاثیر می گذارند، مثلا فردی که غمی در دلش نشسته دوست ندارد با دوستان خودش به تفریح برود، با کسی حرف بزند، دوست دارد تنها باشد چون حال روحش خوب نیست و همین خوب نبودن حال روح باعث می شود که او خودش و جسمش را از یک تفریح خوب و خوشحال کننده محروم کند، البته برعکس این موضوع هم صادق است، مثلا فردی را در نظر بگیرید که بر اثر یک اتفاق در بیمارستان بستری است، وقتی دوستش به ملاقاتش می رود از او می پرسد: «چطوری؟ خوبی؟» و بیمار مورد نظر می گوید: «پام خیلی درد می کنه، دوست ندارم اینجا باشم، کاش می شد منو از اینجا
می بردی، محیط اینجا دلگیره، مناسب روحیه من نیست، تا وقتی پام درد می کنه مجبورم اینجا باشم و تا وقتی اینجام حالم خوب نیست.» البته به شکل دیگری هم می توان به این ماجرا نگاه کرد، مثلا همین فردی که به علت خاصی در بیمارستان بستری است، وقتی دوستش به ملاقاتش می رود، می بیند بیمارش روی تختش نیست، این سو را می گردد، آنسو را می گردد تا بالاخره رفیق بیمارش را در یکی از اتاقهای دیگر پیدا می کند و او را
می بیند که یک لنگه پا در کنار تخت بقیه بیماران ایستاده و دارد آنها را می خنداند، وقتی از او می پرسد: «چطوری؟ خوبی؟»
می گوید: «عالی ام، یعنی اینجا داره بهم خیلی خوش می گذره، با همه رفیق شدم، مریضا، پرستارا، خدماتیا، دکترا، همه، هیچوقت
هیچ جا تجربه ای که اینجا به دست اوردم رو به دست نیاوردم، اصلا دوست ندارم از اینجا برم.» چه ماجرای عجیبی ست این خوب بودن، از آن عجیب تر ماجرای خوب نبودن است، درست است که می گویند: «هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی» اما این حقیقت را هم نمی توان کتمان کرد که در اوج خوب نبودن می‌توان خوب بود، همانطور که در اوج خوب بودن می توان خوب نبود و این یعنی خوب نبودن دلیل بر بد بودن نیست، معنایش این است که الان رو مود سرزندگی نیستم، اما مفهومش هم این نیست که «مُردَم»، این یعنی؛ نَمُردَم، هستم هنوز، فقط یه کم میزون نیستم، زیاد طول نمی کشه که روبراه می شم، همین.
در این متن تلاش کردیم تا دو مقوله را مورد بررسی قرار دهیم، دوم آنکه خوب بودن و خوب نبودن چه شکل و شمایلی دارد؟ و دوم آنکه آدمها از کجا می فهمند که حالشان خوب نیست؟ هر چند که پاسخ هیچکدام از این دو پرسش را ندادیم اما همین که این دو علامت سوال را در ذهن شما ایجاد کردیم، خودش یک قدم رو به جلو است. اما یک پرسش بسیار مهم دیگر هم وجود دارد، اینکه اصلا چرا باید خودمان را به زحمت بیندازیم و پاسخ این دو پرسش را پیدا کنیم؟ مگر بدون پی بردن به پاسخ این دو پرسش نمی توان به زندگی ادامه داد؟ این همه آدم به این دنیا آمده اند و زندگی کرده اند و رفته اند، بیش از نود و پنج درصدشان هم گاهی حالشان خوب بوده، گاهی خوب نبوده، گاهی بد بوده و گاهی هم بد نبوده، دنبال علت خوب بودن و خوب نبودن و بد بودن و بد نبودنشان هم نبوده اند، اما زندگی شان را کرده اند، ما هم مثل آنها، چه می شود مگر اگر نفهمیم که چرا حالمان خوب است، چرا حالمان خوب نیست، اصلا خوب بودن و بد بودن چه شکلی است و هزار سوال دیگر، به چه درد می خورد این مسائل؟
باید بگویم که اینطوری (طوری که شما به زندگی نگاه می کنید) هم می شود زندگی کرد، اما من و آدمهایی شبیه من در پی یافتن پاسخ سوالات مهم زندگی مان هستیم، که چه بشود؟ که در زندگی خودمان و دیگران تغییر ایجاد کنیم، که تلاشی کرده باشیم برای اینکه کیفیت زندگی خود و دیگران را بهبود بخشیم، به قولی گفتنی: «خیلی مهمه که تو توی این دنیا آدم مفیدی باشی، بتونی گره از زندگی یه آدم باز کنی، فرقی هم نمی کنه که اون آدم خودت باشی یا یه نفر دیگه، اصلا وقتی بتونی تو زندگی خودت یه تغییر ایجاد کنی و کیفیت زندگی خودت رو بهتر و بهتر کنی، عاشق این میشی که توی زندگی دیگران هم تغییر ایجاد کنی و کیفیت زندگی اونا رو بالا و بالاتر ببری.» وقتی توانستی غم و اندوه را از قلب و دل یک نفر پاک کنی و به جایش خوشحالی و شادی را قرار بدهی یعنی حال او را از خوب نبودن به سمت و سوی خوب بودن سوق داده ای و این برای آدمیزاد یک رسالت بسیار مهم است، مهم این است که وقتی از دنیا می روی تلاشی را برای بهتر شدن و زیباتر شدن این دنیا و آدمهایی که در این دنیا زندگی می کنند از خودت بروز داده باشی، خیلی سخت نیست، فقط کمی اراده می خواهد و اندکی مهربانی، البته این کار صبوری هم می طلبد، اگر می خواهید امتحان کنید، پشیمان نمی شوید، این گوی و این میدان.