آفتاب یزد – یوسف خاکیان: بچه که بودم با این اتوبوس دو طبقهها میرفتم مدرسه، با مادرم سر چهارراه میایستادم منتظر اتوبوس تا بیاد و ما رو سوار کنه، مدرسمون دو تا چهارراه بالاتر بود، هی سرک میکشیدم که ببینم اتوبوس میاد یا نه، قد و قواره اتوبوسه هم بزرگ، از میدون راه آهن که […]
آفتاب یزد – یوسف خاکیان: بچه که بودم با این اتوبوس دو طبقهها میرفتم مدرسه، با مادرم سر چهارراه میایستادم منتظر اتوبوس تا بیاد و ما رو سوار کنه، مدرسمون دو تا چهارراه بالاتر بود، هی سرک میکشیدم که ببینم اتوبوس میاد یا نه، قد و قواره اتوبوسه هم بزرگ، از میدون راه آهن که راه میافتاد میشد دیدش، وقتی هم که میدیدمش، دست مادرم رو فشار میدادم و میگفتم: «اتوبوس اومد، اتوبوس اومد» یادش بخیر، این اتوبوسا هم دو طبقه بودن هم تو جایگاه راننده دو نفر کار میکردن، یعنی یکی راننده بود و اون یکی بلیت بگیر، گفتم بلیت، داغ دلم تازه شد، باورتون میشه، بلیت میخریدیم دونهای یه تومن، یه تک تومن، بعد سوار میشدیم کمک رانندهه بلیت رو میگرفت و همونجا پاره میکرد و مینداخت تو کیسه، بعد هم که همه سوار میشدن، راننده پاشو میذاشت رو گاز و ده برو که رفتی، البته خیلی آهسته و آروم راه میرفت، نه که رانندهه گاز نده ها، اتوبوسه نای تند رفتن نداشت، خب دو طبقه بود و یه موتور فکستنی، میدویدم میرفتم طبقه بالا و مینشستم اون جلوی جلو و از اونجا خیابون رو برانداز میکردم،ای دل غافل، چقدر زود گذشت، حالا دیگه نه از مادرم خبری هست و نه از کودکیهای من و نه از اون روزا و نه از اون اتوبوس و نه اون بلیتهایی که اگه گاهی نداشتی کمک راننده اشاره میکرد که: «بیا بالا، اشکال نداره اگه بلیت نداری.»
الانه من نزدیک پنجاه سالمه، الانه خودم به اصطلاح نونآور خونه شدم، خونهای که اجاره ایه و فقط خودم توش زندگی میکنم، الانه مثلا روزنامه نگارم اما چه کنم که چرخ زندگی نمیچرخه، واسه همین بخشی از ساعات شب رو به مسافرکشی مشغولم، تاکسی ندارم اما یه جورایی راننده تاکسی ام،
یعنی مسافرا بهم میگن راننده تاکسی، با اینکه ماشینم پرایده. مسافرا سوار که میشن هر کدومشون یه طوریَن، اخلاق هرکدومشون از زمین تا آسمون با اون یکی فرق داره، یکی رو یه عالمه راه میبرم و میرسونمش به مقصد، یه اسکناس ده تومنی (ده هزار تومن) بهم میده و بر و بر نگام میکنه، میگم: «پیاده نمیشید؟» میگه: «بقیه پولمو نمیدی؟» یکی دیگه یه مسیر کوتاه رو سوار میشه موقع پیاده شده ه ایران چک ۵۰ هزار تومنی بهم میده و پیاده میشه و میره، میگه: «میگم آقا واستا بقیهاش رو بگیر.» میگه: «بقیه نداره که، کلی مسیر سوار ماشینت بودم.» یه بار یه نفر رو سوار کردم چنان آرایشی ریخته بود رو صورتش که حتی مامانش هم نمیتونست بشناسدش، فقط یه ایراد داشت، بنده خدا پسر بود، ولی خب تیپ دخترونه زده بود، از این ترنس…، خیلی اوقات هم خالی میرم اینور اونور، دریغ از یه چیکه مسافر، خلاصه که یکی دو ساعتی که مسافرکشی میکنم،ای یه نخور و بمیری نصیبم میشه، تازه همین چند روز پیش داشتم حساب میکردم پولایی که از مسافرکشی به دست آوردم چقدر شده که یهو ماشینه گیرپاچ کرد، بردمش مکانیکی، گفت: «با این چیکار کردی؟ به غلط کردن افتاده بیچاره، رادیاتش زنگ زده چند جاش سوراخ شده نمیشه جوشش داد باید عوض کنی، پمپ ترمزش هم که خراب شده، روغن این بینوا رو کی عوض کردی؟» گفتم: «یه سالی میشه.» گفت: «یه سال؟ خودتم یه سال یه بار غذا میخوری؟ یه سال که پوست موتور کنده میشه مرد حسابی، اینجا رو نگاه کن، باطریت هم که مرخصه، دینامت هم که،ای بابا سیم منفی باتریت هم که اسیدی شده، قمقمه برف پاک کنتم که سوراخه… » خلاصه سرتون رو درد نیارم، الان ماشینه تو پارکینگه، یه چیزی حول و حوش ده میلیون تومن خرج رو دستم گذاشت، حالا من چقدر از مسافرکشی با همین به دست آورده بودم، یه چیزی حول و حوش هفت هشت میلیون تومن، یعنی من یه چیزی هم از جیبم گذاشتم دادم مکانیک و باتری ساز تا ماشینمو شبیه اون چیزی کنن که قبل مسافرکشی بود، یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنویدا، الان فقط چند روزه یه سوالی تو مخم رژه میره، اینکه رانندههای اون اتوبوس دو طبقهها چطوری میتونستن با یه بلیت زندگیشونو بگذرونن، اما ما الان با این حقوقای میلیونی از گذروندن یه روز از سی روز ماه عاجزیم.
Saturday, 27 April , 2024