آفتاب یزد – یوسف خاکیان: خیلی از افراد مدام نک و ناله می‌کنند که من تنها هستم و کسی را ندارم و یار و رفیقی با من همراه نیست و صبح تا شب و شب تا صبح تنهایی روزگار می‌گذرانم و این موضوع مرا خیلی آزار می‌دهد، برخی حتی از این هم فراتر می‌روند و […]

آفتاب یزد – یوسف خاکیان: خیلی از افراد مدام نک و ناله می‌کنند که من تنها هستم و کسی را ندارم و یار و رفیقی با من همراه نیست و صبح تا شب و شب تا صبح تنهایی روزگار می‌گذرانم و این موضوع مرا خیلی آزار می‌دهد، برخی حتی از این هم فراتر می‌روند و به زمین و زمان دشنام می‌دهند که: «این چه سرنوشت شومیه که من توش گرفتار شدم، الان هر کسی رو می‌بینی یه یار و دلداری واسه خودش داره، حتی سنجابای رو درخت و موشای کور زیر زمین و فاخته‌های تو آسمون هم یه کسی رو برای خودشون دارن که وقتی حوصله شون سر میره، وقتی دلشون می‌گیره، وقتی یه اتفاق خوب براشون می‌افته میرن سراغش و با اون حرف می‌زنن، درد دل می‌کنن تا سبک بشن، خداجون یعنی هیچکسی تو این دنیا نبود که بنذازین تو زندگی ما بشه یار و یاورمون تا مجبور نباشیم اینهمه تنهایی رو تحمل کنیم؟» شاید خود من هم جزو همین افراد باشم، اما بیایید با هم صادق باشیم، به نظر شما تنهایی واقعا چیز بدی است؟ یعنی آدمهایی که تنهایند و یار و یاوری ندارند بدبخت‌ترین آدمهای دنیا هستند؟ آن افرادی که معتقدند تنهایی خوب نیست، می‌گویند: «تنها بودن فقط مختص خداست، فقط اونه که می‌تونه تنها باشه، بقیه نباید تنها باشن، هر موجودی به یه جفت نیاز داره، همین موضوع نشون میده که تنهایی چیز خوبی نیست.» این هم برای خودش استدلال قابل تاملی است که باید زوایای مختلفش را مورد بررسی قرار داد، اما یک عده دیگر هم هستند که نظرشان خلاف نظر این گروه است، آن‌ها معتقدند: «با هم بودن خوب نیست، اگه شریک داشتن چیز خوبی بود، خدا هم برای خودش یه شریک می‌گرفت، شریک داشتن (چه تو زندگی، چه تو کار) با اینکه یه سری محاسن داره، اما اونایی که شریک دارن (اونم از نوع بدش) می‌دونن که دردسر با هم بودن، با هم کار کردن، با هم زندگی کردن از منفعتش بیشتره، این مسئله نشون میده که اگه آدم تنها باشه بهتر از اینه که شریک داشته باشه.» اما واقعا کدام درست‌تر است؟ اینکه آدم شریک داشته باشد یا اینکه آدم تنها باشد؟ پاسخ این پرسش را می‌توان از دو جنبه بررسی کرد اول اینکه به صورت صفر و صدی به ماجرا نگاه کنیم و بگوییم آدم دو انتخاب بیشتر ندارد، یا باید تنها باشد یا شریک داشته باشد، حد وسطی در این بین وجود ندارد، پر واضح است که با چنین دیدگاهی آن‌ها که تنها هستند از تنهایی خودشان شکوه و شکایت می‌کنند و آن‌هایی هم که شریک دارند، گهگاهی با خودشان می‌گویند: «کاش تنها بودم، اینطوری حداقل مشکلاتم کمتر بود.» مثلا فردی را در نظر بگیرید که همسر و فرزندی دارد و مسئولیت خرج و مخارج خانواده‌اش با اوست، چنین فردی اگر شغل و منبع درآمدی نداشته باشد مسلما با خودش می‌گوید: «کاش تنها بودم، کاش زن و بچه نداشتم، حالا مخارج اینا رو چطوری تامین کنم، باید کار کنم، باید پول در بیارم، اگه خودم تنها بودم، مشکلی نبود، نون خالی هم می‌تونستم بخورم، می‌رفتم تو پارک می‌خوابیدم، اما به زن و بچه که نمیشه نون خالی داد، نمیشه که بردشون تو پارک بگی از این به بعد اینجا خونمونه، همینجا بخوابید، بالاخره زن و بچه سرپناه می‌خوان، اومدن که زندگی کنن، نمی‌شه که هر شب بهشون نون خالی داد.» یا فردی را در نظر بگیرید که همراه شریکش در یک فعالیت اقتصادی ورشکست شده، یا شریکش سرش را کلاه گذاشته و تمام پول‌ها را برداشته و دِ برو که رفتی؛ بدیهی ست که فرد زیان دیده با خودش می‌گوید: «ای کاش شریک نمی‌گرفتم؛‌ای کاش تنها بودم، اونوقت کسی کلاه سرم نمی‌ذاشت، این وضعیتی که دارم به خاطر همین شریکیه که بهش اعتماد کردم و خودم دو دستی خودمو انداختم تو گرفتاری.» اما جنبه دوم قضیه کدام است؟ اینکه به ماجرا به صورت صفر و صدی نگاه نکنیم، یعنی حد فاصلی بین تنهایی مطلق و با هم بودن مطلق در نظر بگیریم، اما اجازه دهید اول تکلیف خودمان را با خودمان و واژه «مطلق» روشن کنیم، به نظر شما «مطلق» بودن به قد و قواره آدمی می‌آید؟ مثلا بگوییم فلانی در زیبایی بسیار مطلق است، یعنی زیبایی او کاملا صددرصدی است و نمی‌توان فرد دیگری را پیدا کرد که از او زیباتر باشد، این موضوع را به ثروتمند بودن، دانا بودن، آرامش داشتن، سالم بودن و… هم تعمیم دهید، یعنی هیچکسی را در این دنیا نمی‌توان یافت که به صورت مطلق پولدار باشد، دانا باشد، آرامش داشته باشد، سالم باشد و… بالاخره ظرف و ظرفیت انسان محدود است و این محدودیت باعث می‌شود که آدمی با مطلق بودن محض منافات داشته باشد، این یعنی هر ویژگی که آدمی از آن برخوردار است، نسبی است نه مطلق، مثلا یک دونده را در نظر بگیرید که با سرعت بالایی مسیر مسابقه را می‌دود و رتبه نخست را از آن خود می‌کند، اگر به قهرمان شدن او به صورت مطلق نگاه کنیم باید باور داشته باشیم هرگز فرد دیگری پیدا نخواهد شد که سریع‌تر از دونده مورد نظر ما بدود، باید باور داشته باشیم که حتی خود او هم نمی‌تواند سریع‌تر از آنچه که در مسابقه ذکر شده دویده، بدود. این مفهوم مطلق بودن است، اما آیا این مطلق بودن قابل قبول است؟ خیر، چرا؟ چون اگر اینگونه بود در مسابقات بعدی دونده دیگری یا حتی خود همان دونده پیدا نمی‌شد تا رکورد مسابقه قبلی را بشکند. این مثال ساده را زدیم تا بگوییم آدمی را با مطلق محض بودن هیچ مناسبتی نیست، تنها ذات اقدس الهی ست که سزاوار مطلق محض بودن است، او مطلقا نمی‌میرد، مطلقا نمی‌زاید، مطلقا گرسنه نمی‌شود، مطلقا خسته نمی‌شود، مطلقا با نتواستن میانه‌ای ندارد، هر چه که آفریده به صورت کامل و مطلقِ محض زیباست، با این تفسیر می‌توان گفت وقتی خدا مطلق است، یعنی بقیه موجودات تماما نسبی هستند، نسبی زندگی می‌کنند، نسبی کار می‌کنند، نسبی غذا می‌خورند، نسبی می‌خوابند و خب وقتی تمام اینها نسبی است یعنی تنهاییِ آدمی که تنهاست و یا احساس تنهایی می‌کند هم نسبی ست، مفهوم این عبارت آن است که حتی آدمهایی که خیلی تنها هستند باز هم تنهای مطلق نیستند، یعنی شرایط می‌توانسته طوری رقم بخورد که آن‌ها از این تنهایی که اکنون در آن قرار دارند هم تنهاتر باشند، مثل بیماری که در بستر است و فکر می‌کند نهایت بیماریهای عالم را گرفته، در حالیکه شرایط می‌توانسته طوری رقم بخورد که بیمار مورد نظر ما، حالش بسیار بدتر از اینکه هست، باشد. بسیار خب، حال زمان آن است که به بررسی جنبه دوم موضوع مورد بحثمان بازگردیم، قرار شد حد فاصلی میان تنهایی و با هم بودن در نظر بگیریم، بر هیچکس پوشیده نیست که انسان موجودی اجتماعی است، حتی رابینسون کروزوئه که سال‌ها در یک جزیره تک و تنها زندگی می‌کرد هم چنان زندگی‌ای را دوست ندارد، دلیلش هم این است که ذات انسان به صورت تمایل به اجتماعی بودن آفریده شده، او دوست دارد در کنار همنوعان خودش باشد و با چند تن از این همنوعان رابطه‌ی نزدیکتری داشته باشد و با یکی از این همنوعان که به قول شُعَرا «مخاطب خاص» اوست رابطه‌ی بسیار نزدیکتری داشته باشد، این مسئله را خداوند در وجود انسان قرار داده و خودش هم در قرآن فرموده که: «ما انسان را به صورت جفت آفریدیم» اما، اما و باز هم اما این جفت بودن و این تمایل به بودن در کنار «مخاطب خاص» دلیل نمی‌شود که آدمی تنهایی‌اش را بریزد داخل کیسه زباله و آن را شب هنگام ساعت ۹ ببرد ببرد سر کوچه بگذاد تا ماشین حمل زباله بیاید و آن را ببرد و نابود کند به صورتی که دیگر هیچ اثری از «تنهایی» یاد شده باقی نماند، آدمی نمی‌تواند چنین کاری بکند، حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند، چرا نمی‌تواند؟ چون آدمی موجودی نسبی است، یعنی آن قسمت از روح او که نیازهایش را مسئله‌ای تحت عنوان «تنهایی» برآورده می‌کند، به انسان می‌گوید: «هوی این «تنهایی» رو کجا می‌بری؟ نبری بندازیش دور، فکر نکنی به درد نمی‌خوره، من لازمش دارم، حق نداری حالا که جفت پیدا کردی «تنهاییتو» طرد کنی، این تنهایی یه زمانهایی به کارت میاد، خیلی هم به کارت میاد، ممکنه الان داغ باشی متوجه نشی من چی میگم ولی بعدا از اینکه اجازه ندادم تنهاییتو دور بندازی ازم تشکر خواهی کرد. » در ابتدای این متن از دو گروه آدم حرف زدیم، آنان که تنهایند و مدام غر می‌زنند که: «کاش تنها نبودم» و آنان که تنها نیستند و مدام غر می‌زنند که: «کاش تنها بودم» باید به هر دو گروه بگوییم که قدر تنهایی خودتان را بدانید، هم آنانی که تنهایند و یاری ندارند و هم آنانی یاری دارند و گاهی تنهایند، تنهایی بسیار چیز خوبی ست، اصلا یک پکیج کاملا منحصربفرد است که از سوی خداوند کادوپیچ شده و در اختیار بندگانش قرار گرفته، انسان نیاز دارد گاهی تنها باشد، با خودش خلوت کند، برای خودش «تنهاکده (واژه‌ای من درآوردی که توسط نگارنده این متن اختراع شده)»‌ای دست و پا کند و بعضی وقتها، آن زمانهایی که به آن نیاز داشت برود داخلش و درب را از درون قفل کند، بعد بنشنید و فکر کند تا به آرامشی که به آن نیاز دارد دست پیدا کند، حتما تاکنون با افرادی مواجه شده‌اید که روی هیچ «مود (حس و حال)» ی نیستند، وقتی می‌خواهی به این افراد نزدیک شوی و مثلا کمکشان کنی، واکنش جالبی نشان می‌دهند، آن‌ها در چنین مواقعی می‌گویند: «میشه لطف کنی تنهام بذاری، میخوام تنها باشم، اگه تنها باشم حالم خوب میشه، الان حوصله هیچ کسی رو ندارم، تنهایی بهترین داروییه که می‌تونم ازش استفاده کنم.» می‌دانید چنین واکنشی از کجا نشات می‌گیرد؟ از همان «تنهاکده»‌ای که پیشتر وصفش را برایتان بیان کردیم، فرد مورد اشاره دقیقا در همان زمانی که شما به سراغش رفته‌اید و می‌خواهید کمکش کنید، کمک شما را پس می‌زند، چون در همان زمان به خاطر نیازی که به تنها بودن دارد به داخل «تنهاکده» خود رفته و درب را هم از درون قفل کرده، شاید شما از چنین عکس العملی بسیار ناراحت شوید و بگویید: «من که قصد بدی نداشتم، می‌خواستم کمکش کنم تا از این حال و هوا بیاد بیرون…» اما من به شما می‌گوید، با صدای بلند هم می‌گویم که ناراحتی شما هیچ دلیل موجهی ندارد، حتی هیچ دلیل غیرموجهی هم ندارد، شرمنده‌ام اما باید بگویم که حق کاملا با اوست و شما اشتباه کرده‌اید که می‌خواستید به او کمک کنید، شما در چنین مواقعی حتی اگر هرکول هم که باشید باز هم نمی‌توانید و نخواهید توانست به او کمک کنید، تنها چیزی که در شرایط کنونی برای او خوب است و می‌تواند حال او را خوب کند استفاده از همین «تنهاکده» است، او نیاز دارد که تنها باشد، نیاز دارد که خودش را مورد بررسی قرار دهد، نیاز دارد که همچون یک مادر مهربان که فرزندش را درآغوش می‌گیرد وبه او مهر می‌ورزد، خودش را در آغوش بگیرد و به خودش مهر بورزد، زخمهایش را نوازش کند، به خودش بگوید: «ناراحت نباش، من کنارتم، تا وقتی من هستم غصه نخور، با هم حلش می‌کنیم.» در واقع شما با اصرار به بودن در کنار او دارید مشکلاتش را زیادتر می‌کنید، می‌دانم، خوب می‌دانم که نیت شما خیر است، اما برای حل یک مشکل فقط نیت خیر کافی نیست، گاهی اوقات باید در گوشه‌ای نشست و از دور نظاره‌گر ماجرا بود، گاهی سکوت بهترین عملکردی ست که یک فرد می‌تواند از خودش بروز دهد، اگر فقط به خاطر نیت خیرتان اصرار به کمک کردن داشته باشید دقیقا مثل این است که به فردی که تا خرخره زیر بدهکاری قرار گرفته بگویید: «من یه راه حل خوب برات دارم، می‌تونی بری از یه نفر پول نزول کنی و تمام بدهی هاتو بدی» در چنین اوضاعی معلوم است که نیت شما خیر است، مشخص است که می‌خواهید مشکل رفیقتان حل شود، اما همانطور که اشاره شد فقط نیت مهم نیست، راه حل نیز بخشی از ماجراست و راه حلی که شما ارائه کرده‌اید فقط وضعیت را بدتر می‌کند، اصلا به فرض که هم نیت شما خیر باشد و هم راه حلتان بتواند مشکل را حل کند، دوست شما یا کسی که اصرار دارید مشکلش را حل کنید تمایل دارد برای حل مشکلش از مسیر «تنهاکده» برود و از آن طریق مسئله‌اش را رفع و رجوع کند، شما باید به این خواسته وی احترام بگذارید، فرقی نمی‌کند، این موضوع درباره شما هم صدق می‌کند، یعنی شما هم در وجودتان «تنهاکده»‌ای دارید که گاهی نیاز دارید دور از تمام قیل و قال‌های دنیا به آن پناه ببرید و به ترمیم زخمهای روح و روان و جسم خود مشغول شوید، دیگران اگر برای شما ارزش و احترام قائل باشند باید به این خواسته مهم شما احترام بگذارند و کاری را انجام دهند که دوست دارند شما در مواقع مقتضی آن را برای آن‌ها انجام دهید. من در مفهوم ساده روانشناسی به چنین بده بستانی می‌گویم: «قدر تنهاییتو بدون، نه اون رو فریاد بکش، نه اون رو به کسی نشون بده و نه کسی رو به اون راه بده، اونجا تنها جاییه که تو می‌تونی توش خودِ خودِ خودِ خودِت باشی، با خیال راحت پاهاتو دراز کنی، با خیال راحت لم بدی، با خیال راحت فکر کنی و با خیال راحت قربون صدقه خودت بری، گاهی وقتا همین تنهایی‌ای که به نظر خیلیا خیلی کشنده و سمی به نظر می‌رسه می‌تونه اونقدر کارساز باشه که حتی یه لشکر مرد جنگی نتونن کاری که اون انجام میده رو براتون انجام بدن، بنابراین وقته که این سوال رو از خودتون بپرسین که واقعا کیه که از داشتن چنین قدرتی بدش بیاد؟ کیه که اون رو پس بزنه، متاسفانه خیلیا فکر می‌کنن تنهایی یه نقطه ضعفه که دیگران با تنها گذاشتنت تو رو مجبور کردن که گرفتار اون بشی و زجر بکشی و زجر بکشی و زجر بکشی، اما من با جسارت کامل اعلام می‌کنم تنهایی برای من مثل یه عطر خوشبوئه، مثل یه دسته گل گرون قیمته و مثل یه ماشین آخرین مدله و مثل یه خونه هایپرلوکسه که خودم با
کنار گذاشتن دیگران (اونایی که هیچ منفعتی برای من ندارن) به خودم و فقط و فقط و فقط به خودِ خودم هدیه دادم، کادویی که هیچکس نه می‌تونه اون رو به من بده و نه می‌تونه اونو از من بگیره.»