آفتاب یزد – مجید دیبازر: گاهی اوقات فکر می‌کنم که آیا برخی مسائل در حوزه فرهنگ قرار می‌گیرند یا نه؟ مثلا همین سوژه‌ای که برای این نوشتار برگزیدم چند روزی است ذهنم را درگیر خودش کرده است، برای همین نوشته‌ام را با طرح یک سوال آغاز کردم، اینکه آیا ارتباط برقرار کردن با دیگران جزو […]

آفتاب یزد – مجید دیبازر: گاهی اوقات فکر می‌کنم که آیا برخی مسائل در حوزه فرهنگ قرار می‌گیرند یا نه؟ مثلا همین سوژه‌ای که برای این نوشتار برگزیدم چند روزی است ذهنم را درگیر خودش کرده است، برای همین نوشته‌ام را با طرح یک سوال آغاز کردم، اینکه آیا ارتباط برقرار کردن با دیگران جزو مسائل فرهنگی به حساب می‌آید یا نه؟ یعنی اگر منِ نوعی بتوانم با آدمهای مختلف ارتباط کلامی مستمر برقرار کنم تا بعد از مدتی این ارتباط کلامی به دوستی ختم شود آیا یک کار فرهنگی انجام داده ام؟ می‌دانم پاسخ‌ها به این سوال می‌تواند در حیطه «بله»، «خیر» و «بستگی دارد» باشد، اما به واقع جواب قطعی کدام است؟ فرض کنید در یک مهمانی نه چندان خودمانی حضور دارید، آدمهای مختلفی هم به آنجا آمده اند، خود شما به عنوان یکی از دعوت شده‌ها دوست دارید در آن مجلس خلوت کنید و با کسی حرف نزنید یا دوست دارید با مهمانان دیگر وارد گفت وگو شوید و اینگونه دوست‌های بیشتری پیدا کنید؟ کدامیک؟ اگر از آن دسته افرادی باشید که درونگرا هستند مطمئنا خلوت خودتان را بیشتر معاشرت با بقیه می‌پسندید و اگر اینگونه باشد شاید حتی به آن مهمانی هم نروید، اما اگر فرد برونگرایی باشید قطعا روابط عمومی قوی هم دارید و خیلی راحت می‌توانید در آن مراسم کلی دوست پیدا کنید، با این تفسیر اگر شما از آدمهای گروه دوم باشید و موفق شوید که در آن مجلس با دیگران وارد مراوده شوید یک کار فرهنگی انجام داده اید؟ روانشناسان بسیاری در این زمینه سخن گفته‌اند و کتابهای خوبی هم نوشته اند، آن‌ها معتقدند ارتباط برقرار کردن با دیگران یک هنر است، شاید فرهنگ نباشد، اما قطعا یک هنر است، هنری که هر کسی ندارد، اما آنانی که دارند خوب بلدند از آن استفاده کنند به صورتیکه وقتی مهمانی تمام شد هر کدام از این افراد چند دوست تازه برای خودشان پیدا کرده اند. اما اگر به مقوله ارتباط برقرار کردن با دیگران با عینک فرهنگی بودن یا نبودن این کار نگاه کنیم جواب چه خواهد شد؟ اصلا تا بحال شنیده‌اید که کسی بگوید من از فرهنگ ارتباط برقرار کردن با دیگران برخوردارم؟ اگر پاسختان مثبت است معنایش این است که ارتباط برقرار کردن با دیگران و به سخن بهتر دوست شدن با آن‌ها یک کار فرهنگی محسوب می‌شود، این را قبول دارید؟ برای پذیرش یاعدم پذیرش یک مسئله به عنوان یک رفتار عرفی باید بدانیم که آن افرادی که کاری را که ما به عنوان عرف می‌شناسیم انجام نمی‌دهند به صورت صددرصد کار اشتباهی مرتکب نشده اند، مثلا در همین قضیه‌ی ارتباط برقرار کردن با دیگران اگر کسی به دلیل درونگرا بودن نتواند یا نخواهد با دیگران ارتباط برقرار کند لزوما آدم بی‌فرهنگی نیست، به همین دلیل است که کتاب‌های زیادی در این زمینه نوشته شده که عنوان اکثر آن‌ها «هنر دوست پیدا کردن» یا «هنر دوست شدن» است. وقتی روانشناسان از چنین عناوینی برای کتاب خودشان استفاده می‌کنند معنایش این است که ممکن است برخی افراد در برقراری ارتباط با دیگران ضعف‌هایی داشته باشند، در مقابل این عده، افرادی هم هستند که از قدرت کلامی و تاثیرگذاری عمیقی برخوردارند و به قولی فوت کوزه‌گری این کار را بلدند، در عالم روانشناسی به این فوت کوزه‌گری می‌گویند: «هنر»، حتما تا به حال این جمله را شنیده‌اید که می‌گویند: «طرف اینکاره‌اس» یا «سرزبون داره»، «یا از عهده هر کاری برمیاد، اینکه براش مثل آب خوردنه» تمام اینها یعنی فلانی هنر دوست‌یابی و دوست شدن با دیگران و البته تاثیرگذاری بر روی آن‌ها را بلد است، اما نقش فرهنگ در اینجا چه می‌شود؟ آیا درباره چنین فردی می‌توان گفت او یک کار فرهنگی انجام داده؟ اگر بخواهیم به معمولی‌ترین حالت ممکن به مقوله فرهنگ نگاه کنیم با چنین تعریف ساده‌ای مواجه می‌شویم: «فرهنگ مجموعه بایدهایی ست که وجود ندارند و مجموعه نباید‌هایی ست که وجود دارند» تعریف بهترش چنین می‌شود: «مجموعه هست‌هایی که برای زندگی بشر سودی ندارند و حتی ممکن است مضر هم باشند و مجموعه‌ای از نیست‌هایی که نبودشان زندگی بشر را با مشکل روبرو می‌کند» مثلا فردی که در آپارتمان زندگی می‌کند اگر فرهنگ آپارتمان نشینی را بلد نباشد برای دیگران مشکل ایجاد می‌کند یا مثلا در اماکن عمومی کسی که سیگار می‌کشد یا بلند صحبت کرده و در میان حرفهایش فحش و ناسزا هم می‌گوید آدم بی‌فرهنگی محسوب می‌شود، با این تفسیر آیا ارتباط برقرار کردن با دیگران جزء کارهای فرهنگی محسوب می‌شود یا خیر؟ یعنی اگر یکی از طرفین تلاش خودش را برای جذب نظر طرف دوم بکار بگیرد تا با او دوست شود اما طرف دوم چندان تمایلی به انجام این کار نداشته باشد می‌توان به طرف دوم لقب «آدم بی‌فرهنگ» را داد؟ منطق می‌گوید: «نه» طرف مجبور که نیست با دیگران دوست شود، شاید دلش نخواهد، شاید در طول زندگی آدم خوش مشربی بوده و با افراد زیادی هم دوست شده باشد اما از این دوستی‌ها چیزی جز ضرر نصیبش نشده باشد، بنابراین ممکن است ترجیحش این باشد که آدم جدیدی را به زندگی خود وارد نکند، چون از قبلی‌ها خیر چندانی ندیده، با این تفسیر به این نتیجه می‌رسیم که نمی‌توان به صرف اینکه یک نفر دلش نمی‌خواهد با بقیه گرم بگیرد به او بگوییم آدم بی‌فرهنگ، ما که جای او نیستیم، نمی‌دانیم او چه تجربه‌هایی داشته بنابراین حق قضاوت کردن درباره او را نداریم، بسیار خب، اگر چنین است درباره فردی هم که روابط عمومی خوبی دارد و خیلی راحت با دیگران دوست می‌شود هم نمی‌توان چنین چیزی را بیان کرد، یعنی نمی‌توان به چنین فردی گفت: «آدم بافرهنگ»، چرا؟ به این دلیل که شاید خوش مشربی و سریع دوست پیدا کردن و به سرعت با دیگران رابطه برقرار کردن جزء خصوصیت‌های ذاتی و فردی او باشد و این خوش مشرب بودن را از کسی نیاموخته باشد، بنابراین نمی‌توان به او گفت: «آدم با فرهنگ». اما در این میان یک مسئله را نباید نادیده گرفت، می‌پرسید چه مسئله ای؟ خدمت شما عرض می‌کنم، نیک می‌دانیم که فرهنگ مسئله‌ای آموختنی است یعنی از ویژگی یاد گرفتن برخوردار است و هم از ویژگی یاد دادن، مثل درس خواندن است، فردی که به مدرسه می‌رود و خواندن نوشتن یاد می‌گیرد، می‌شود «آدم باسواد»، در مقابل فردی هم که به مدرسه نمی‌رود و خواندن و نوشتن یاد نمی‌گیرد، می‌شود آدم «بی‌سواد» اما این «بی سواد» بودن می‌تواند همیشگی نباشد، یعنی به محض آنکه فرد مورد نظر برای یادگیری خواندن و نوشتن و حساب و کتاب کردن اقدام کند از جایگاه «آدم بی‌سواد» به جایگاه «آدم باسواد» منتقل می‌شود، به عقیده شما وقتی یک فرد بی‌سواد تلاش می‌کند که با سواد شود و افرادی هم پیدا می‌شوند که در این مسیر به وی کمک کنند، چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ کمی به این سوال فکر کنید، در ادامه پاسخ این سوال را خواهیم داد. حال بیایید از یک زاویه کلی‌تر به ماجرا نگاه کنیم، فرض کنید همه افرادی که «آدم بی‌سواد» هستند تصمیم بگیرند به «آدم باسواد» تبدیل شوند، در چنین صورتی به نظر شما چه اتفاقی رخ داده است؟ هم در مورد آن یک نفر که پیشتر سوالش را مطرح کردیم و هم در مورد این گروه اکثریت که الان سوالش را مطرح کردیم یک اتفاق خوب و تحسین‌برانگیز رخ داده است، اینکه درباره آن فرد یا درباره این گروه یک کار فرهنگی صورت گرفته، در اینجا ممکن است به فردی که سواد دار شده، نشود گفت با فرهنگ (به این دلیل که او تازه اول راه است و با موضوع بافرهنگ شدن فاصله دارد، در چنین مواقعی باید به او قبولاند همانطور که سواد توانسته برایش مفید باشد، انجام کارهای دیگر (مانند رعایت حقوق همسایگان در مسئله آپارتمان نشینی» هم می‌تواند برایش سودمند و مفید باشد) می‌خواهیم بگوییم وقتی در چنین موضوعاتی برای افراد مختلف مسئله «پذیرش» نهادینه شود، آنوقت می‌توانیم به چنین افرادی بگوییم آدم بافرهنگ، چرا؟ چون یاد گرفته زندگی‌اش در شرایط بهتر می‌تواند زیباتر باشد. با تمام این تفاسیر و با اینکه گفتیم وقتی یک فرد یا یک گروه از مرحله بی‌سوادی به مرحله با سوادی حرکت می‌کنند، نمی‌شود آن‌ها را آدمهای بافرهنگی به حساب آورد، فراموش نکنیم که در طول این مسیر یک اقدام فرهنگی صورت گرفته، یعنی عده‌ای از یک مرحله پایین به یک مرحله بالاتر رفته اند، درست است که هنوز با مسئله «بافرهنگ شدن» فاصله دارند، اما اقدامش یک اقدام فرهنگی ست، یعنی در اینجا یک کار فرهنگی صورت گرفته، اما هنوز و همچنان باید تلاش کرد تا این افراد بتوانند به مرحله «آدم بافرهنگ بودن» برسند. این موضوع در ماجرای ارتباط برقرار کردن با دیگران هم صدق می‌کند، گفتیم که شاید یک نفر درونگرا باشد و با ارتباط برقرار کردن با دیگران رابطه چندان خوبی نداشته باشد، اما اگر عده‌ای بیایند و روی احساسات و عواطف و عقل و تدبیر و دوراندیشی چنین فردی کار کنند و او را مجاب کنند که چون انسان موجودی اجتماعی است چاره‌ای جز برقرار کردن رابطه با دیگران را ندارد، قطعا کارشان یک کار فرهنگی است، یعنی در حال تلاشند برای اینکه یک فرد یا یک گروه را از مرحله «الف» به مرحله «ب» برسانند، آن‌ها می‌خواهند به فرد یا افراد مورد نظر که تمایلی به دوستی با دیگران ندارند، بفهمانند که زندگی کردن در مرحله «ب» بسیار بهتر است، بدیهی است که چنین اقدامی را باید در زمره کارهای فرهنگی در نظر گرفت، در این شرایط اگر این افراد موفق شوند و فرد مورد نظر مجاب شود که زندگی در شرایط دوست بودن با دیگران برایش بهتر است، نتیجه تلاش فرهنگی آدمهایی که در این مسیر به فرد مورد نظر کمک کرده اند، به ثمر نشسته و کار فرهنگی صورت گرفته است، اما همانند ماجرای باسواد شدن آدم‌ها نمی‌توان به فردی که قبول کرده با دیگران دوست باشد، گفت: «آدم بافرهنگ» چون او تازه در ابتدای راه است و با «آدم با فرهنگ» شدن فاصله دارد.
در این نوشتار تلاش کردیم تا به همه مردم (مسئول و غیرمسئول ندارد) بگوییم که هر کار و هر تلاشی (حتی از نوع بسیار ساده اش) ممکن است آدم‌ها را از مرحله «بی‌فرهنگ بودن» به مرحله «با فرهنگ بودن» نرساند، اما چون نفس کاری که صورت گرفته در جهت بهبود شرایط زندگی آدم‌ها انجام شده، آن کار یا آن تلاش، یک کار و تلاش فرهنگی محسوب می‌شود، حتی اگر نتیجه ندهد. اجازه دهید مثالی بریتان بزنم تا متوجه منظور نظر نگارنده بشوید. فرض کنید که در داخل خودروی شخصی‌تان نشسته‌اید در پشت ترافیک مانده اید، افرادی که در ماشین بغل دستی شما هستند، به خوردن میوه و تنقلات مشغولند، چقدر هم خوب، چقدر هم عالی، در همین حین سرمی چرخانید به سمت چراغ قرمز تا ببینید چند ثانیه به حرکتتان مانده است، هنوز فرصت هست، دوباره سرتان را به سمت مورد نظر می‌چرخانید و ناگهان می‌بینید که‌ای دل غافل، دوستان پوست خوراکی‌هایی که می‌خورند را از شیشه به بیرون پرتاب می‌کنند، نگاهشان می‌کنید بلکه از نگاه شما متوجه کار اشتباهشان بشوند و آن را ادامه ندهند، اما می‌بینید که فایده‌ای ندارد، در چنین شرایطی آدمهای بسیار کمی پیدا می‌شوند که وارد مرحله عمل بشوند، انگشت‌شمارند، اما وجود دارند، در آن لحظه با خودتان می‌گویید: «چرا من یکی از این آدمهای انگشت‌شمار نباشم؟» براساس همین اعتماد به نفس توی چشم راننده ماشین بغلی زل می‌زنید و می‌گویید: «ببخشید آشغالا رو نریزید کف خیابون، یه کیسه بردارید، آشغالا رو بریزید توش، بهتر نیست؟» در ادامه اقدامی که راننده ماشین بغلی یا همراهان او انجام می‌دهند از دو حال خارج نیست، یا نعره می‌کشند که: «هیچی دیگه، همه واسه ما شدن یه پا معلم، همین منتظر بودیم که تو به ما یاد بدی چیکار کنیم چیکار نکنیم، اگه بیل‌زنی در باغچه خودتو بیل بزن، یه کاره اومده درس اخلاق به ما می‌ده، تا همین دیروز سر چهارراه وامیستاد از ملت می‌پرسید آقا ببخشید مستقیم کدوم سمته؟ حالا اومده واسه من تعلیمات مدنی یاد میده، شیطونه میگه برم پایین چَکیش کنم تا حساب کار دستش بیاد تو کار دیگرون فضولی نکنه، آخه قابل زدنم نیستی جوجه…» یا ناگهان به خودش می‌آید و به همراهانش می‌گوید: «راست میگه بنده خدا، ما چرا آشغالا رو میریزیم تو خیابون، کیسه که اینجا هست بریزیم تو کیسه» بعد هم برایتان دست تکان می‌دهد و بابت تذکری که به آن‌ها داده‌اید از شما تشکر می‌کند. تمام؟ نه، هنوز تمام نشده، چراغ سبز می‌شود و هر دو ماشین به همراه خودروهای دیگر می‌روند دنبال کار و زندگی شان، اما در آن چهارراه یک اتفاق خوب رخ داده است، فرقی نمی‌کند که واکنش راکبان ماشین بغلی کدامیک از دو مورد بیان شده باشد، در هر دو صورت یک کار فرهنگی انجام شده است، منتها اگر راننده ماشین بغلی واکنش اول را نشان داده باشد، کار فرهنگی مورد نظر به‌ثمر ننشسته و هنوز جا برای تلاش کردن دارد، اگر هم که راننده ماشین بغلی واکنش دوم را نشان داده باشد که دیگر نور علی نور است و تلاش فرهنگی صورت گرفته به ثمر نشسته و شما موفق شده‌اید یک خانواده، چند دوست و حتی یک نفر را از مرحله «بی‌فرهنگ بودن» به مرحله «بافرهنگ بودن» انتفال دهید، به نظر شما این تلاش ستودنی نیست، ما می‌گوییم ستودنی است، به این دلیل که تلاش صورت گرفته به این جهت بوده
که سطح زندگی آدم‌ها را از مرحله «الف» به مرحله «ب» تغییر دهد، این همان چیزی ست که موضوع و مسئله آموزش دنبالش است، چه ایرادی دارد که ما آدمهای بافرهنگی در کنارمان داشته باشیم؟ در جامعه‌ای زندگی کنیم که مردمانش فقط به خودشان اهمیت نمی‌دهند، به دیگران هم فکر می‌کنند، دیگران هم برایشان مهم هستند، حال بگویید تا بدانیم به نظر شما ته این پیشرفت فرهنگی کجاست؟ یعنی تا کجا می‌شود آموزش داد و زندگی آدم‌ها را از نقطه‌ای به نقطه دیگر انتقال دارد؟ حتما می‌گویید این تلاش می‌تواند به اندازه تعداد حروف الفبا ادامه داشته باشد، هوم؟ اینطور فکر می‌کنید؟ اگر اینطور فکر می‌کنید باید بگویم که اشتباه فکر می‌کنید، این تلاش‌ها و این کارهای فرهنگی (چه نتیجه بخش باشد، چه نتیجه بخش نباشد) می‌تواند تا ته کره زمین ادامه داشته باشد، حد نهایتش سی و دو حرف الفبا نیست، اصلا حد نهایتی ندارد، چنین مسئله‌ای می‌تواند به بی‌نهایت میل داشته باشد، یعنی ته و پایانی نداشته باشد، به این دیالوگ مشهور توجه کنید: «به عدد آدمهای دنیا راه هست برای رسیدن به خدا» یادتان هست مال کدام فیلم بود؟ احسنت بر شما، «مارمولک» کمال تبریزی. از همین دیالوگ آن روحانی بزرگوار که نقشش را شاهرخ فروتنیان بازی می‌کرد می‌توان به نتیجه‌ای که مورد نظر ماست، رسید. به جمله داخل گیومه دوباره دقت کنید، اینبار با کمی تامل بیشتر، حال این جمله را در مقابل پرسشی که ما آن را مطرح کردیم قرار دهید، امتحان کنید؛ مطمئن باشید اتفاق بدی نمی‌افتد، چه شد؟ فقط کمی نیاز به جابجایی واژه‌ها دارد، اگرنه جمله شاهرخ فروتنیان دقیقا همان چیزی ست که ما می‌خواهیم، یعنی به عدد آدمهای دنیا می‌شود به آدم‌ها آموخت و آن‌ها را از نقطه‌ای که در آن قرار دارند به نقطه‌ای که باید در آن قرار داشته باشند انتقال داد، مسلما اگر نیت آدم‌ها چنین چیزی باشد و برای رسیدن به آن تلاش هم بکنند و اگر نتیجه آن چیزی باشد که بر اساس جمله شخصیت روحانی فیلم «مارمولک» بیان کردیم، هم کار فرهنگی ایجاد شده و هم کار فرهنگی به ثمر نشسته است و در زندگی اجتماعی انسانها چه اتفاقی بهتر از این می‌تواند رخ بدهد؟
به عنوان سخن پایانی این گزارش بیان می‌کنیم که آدمی به تلاش زنده است و اگر تلاشی صورت نگیرد زندگی آدم‌ها حتی اگر ادامه هم داشته باشد نتیجه‌اش بجز خمودی و خستگی و ملال آوری چیز دیگری نخواهد بود، با این تفسیر حتی اگر بر فرض محال شما جزو آن دسته از افرادی هستید که می‌خواهید بی‌هیچ تلاش و تکاپویی به همه چیز برسید، از جایتان برخیزید و همتی کنید و حداقل سهم خودتان را در ایجاد تغییر و به جلو بردن قافله انسانی و بهبود شرایط زندگی همنوعان خودتان (حتی به اندازه یک قدم کوچک) سهم خودتان را انجام دهید و بدانید که با همین قدم‌های کوچک اتفاقات بزرگ و شگفت‌انگیزی می‌تواند رخ بدهد که شاید هیچکس هرگز در مخیله‌اش هم نتواند آن را تصور کند.