حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در بیانات ۱۱/۸/۱۴۰۱ فرمودند که: «من اینجا بگویم این را – یک‌وقتی من [این را] گفتم – منطقۀ ما را میگویند: خاورمیانه! خاورمیانه یعنی چه؟ یعنی اصل دنیا و مرکز دنیا اروپا است؛ مثل همان داستان ملانصرالدین که گفتند مرکز دنیا کجا است؟ گفت همین‌جایی که میخ طویلۀ خر من است؛ اینجا […]

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در بیانات ۱۱/۸/۱۴۰۱ فرمودند که: «من اینجا بگویم این را – یک‌وقتی من [این را] گفتم – منطقۀ ما را میگویند: خاورمیانه! خاورمیانه یعنی چه؟ یعنی اصل دنیا و مرکز دنیا اروپا است؛ مثل همان داستان ملانصرالدین که گفتند مرکز دنیا کجا است؟ گفت همین‌جایی که میخ طویلۀ خر من است؛ اینجا مرکز دنیا است! هر منطقه‌ای که از اروپا دور است، اسمش منطقۀ خاور دور است؛ چون دور از اروپا است؛ هرکدام که نزدیک است؛ مثل بعضی کشورهای شمال آفریقا، این خاور نزدیک است؛ هرکدام میانۀ این‌ها است، خاورمیانه است؛ یعنی ملاک و اصل و اساس در نام‌گذاری کشورها هم عبارت است از اروپا. غربی‌ها این‌قدر برای خودشان حق قائل بودند! این است که بنده اصرار دارم نگویم خاورمیانه، بگویم غرب آسیا. غرب آسیا است دیگر؛ چرا میگوییم خاورمیانه؟ این روحیۀ مقاومت در مقابل زورگویی و قدرت‌طلبی و سلطه‌طلبی قدرت‌های سلطه‌گر را جمهوری اسلامی به وجود آورد. اول کسی که در دنیا گفت «نه شرقی و نه غربی» امام بزرگوار ما بود؛ نه شرقی و نه غربی». رهبر معظم انقلاب همچنین در خصوص عملیات ۱۵/۷/۱۴۰۲ مقاومت فلسطین؛ طوفان الاقصی، علیه رژیم صهیونیستی در بیانات ۱۸/۷/۱۴۰۲ فرمودند: «رژیم غاصب صهیونیستی هم از لحاظ نظامی هم از لحاظ اطلاعاتی یک شکست غیرقابل‌ترمیم خورده. شکست را همه گفتند، من تأکیدم به غیرقابل‌ترمیم بودن است».
فرایندهای تحول نظام ژئوپلیتیکی نشان می‌دهد که نیروهای اثرگذار بر معادلۀ قدرت در سال‌های بعد از جنگ سرد در قالب کنش نیروهای هویت‌بخش شکل‌گرفته است. هویت سیاسی به‌عنوان نشانۀ مقاومت در برابر قالب‌های معنایی، مفهومی، ساختاری و ژئوپلیتیکی محسوب می‌شود. ادبیات سیاسی و ژئوپلیتیکی انعکاس‌دهندۀ نمادهای معنایی در نظام جهانی در حال‌گذار محسوب می‌شود. ابراهیم متقی؛ استاد روابط بین‌الملل و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، بر این نظر است که جهان غرب برای از بین بردن ارادۀ معطوف به کنش گروه‌های اسلامی، ارادۀ آنان را هدف قرار داده بود. هویت‌گرایی اسلامی و بومی‌سازی مفاهیم ژئوپلیتیکی به مفهوم آن است که اسلام‌گرایی می‌تواند مرکز جدیدی را در نظام چندمرکزی ایجاد نماید. در دوران جنگ سرد، کشورهای مسلمان برای ارتقای میزان کارآمدی و اثربخشی سیاسی نیازمند همکاری با جهان غرب و بهره‌گیری از ادبیات مفهومی تولیدشده در نظام جهانی غرب‌محور و اروپامدار بوده‌اند. در این دوران، جهان غرب توانست امپراتوری نامرئی خود را از طریق تولید اندیشه‌های راهبردی گسترش دهد. از مصادیق شکست غیرقابل‌ترمیم طوفان الاقصی مرکززدایی بیشتر از جهان غرب و اروپامداری فضایی می‌باشد که به‌موجب آن مجموعه‌های مختلف فرهنگی ازاین‌پس آسان‌تر می‌توانند واژگان سیاسی مختلفی را جدا از ادبیات، مفاهیم و رهیافت‌های تولیدشده در جهان غرب جست‌وجو نمایند. چنین فرایندی می‌تواند مشروعیت گفتمانی جهان غرب را که برای مدت‌های طولانی مبتنی بر نگرش شرق شناسانه و اروپامدار قرار داشته است را با چالش و بحران مشروعیت روبه‌رو سازد.

در طول قرون ۱۶ تا ۱۹ میلادی، کشورهای اروپایی جهان را تحت استعمار قرار دادند و دیدگاه خود-مرکزبین‌شان (Self-centered Perspectives) را بر جغرافیای جهان تحمیل کردند. برای آن‌ها امپراتوری عثمانی «خاور نزدیک» (The Near East) بود. خاور نزدیک منطقه‌ای بود که غرب آسیا، جنوب شرقی اروپا و شمال شرقی آفریقا را در بر می‌گرفت. اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ که آمریکا به عنصر برجسته‌ای در ساختار خودخوانده «غرب» (The self-styled West) تبدیل شد، چشم‌انداز دو سوی اقیانوس اطلس، جایگزین چشم‌انداز اروپایی شد. از دیدگاه آمریکایی‌ها سرزمینی که تحت سیطره امپراتوری در حال سقوط عثمانی قرار داشت، مناطقی میان اروپا (از شبه‌قاره اوراسیا تا شرق ایالات‌متحده آمریکا) و شبه‌قاره هند محسوب می‌شد. به همین دلیل بود که آلفرد تایر ماهان؛ دریادار، مورخ و استراتژیست آمریکایی، تصمیم گرفت که این منطقه باید خاورمیانه خطاب شود و نه خاور نزدیک. امروزه حتی افرادی که در این منطقه زندگی می‌کنند هم آن را خاورمیانه خطاب می‌کنند و پرتیراژترین روزنامه در جهان عرب «الشرق الاوسط» نامیده شده است.
چس فریمن؛ پژوهشگر در دانشگاه براون؛ بر این نظر است که نام تحمیل‌شده بر این منطقه باقی‌مانده است؛ اما ساکنان این سرزمین دیگر نسبت به تعریف خارجی‌ها از منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، رضایت ندارند. زمانی که خلافت عثمانی سقوط کرد، رویکرد جهان‌وطنی عثمانی (Ottoman Cosmopolitanism) هم با آن از بین رفت. بعد از چند دهه که کشورهای منطقه با ایدئولوژی‌های گوناگون فراملیتی مانند پان‌عربیسم، بعثیسم، یهودگرایی، اسلام‌گرایی سنی و اسلام‌گرایی شیعی خود را مشغول کردند، عاقبت مردم منطقه خود را به‌عنوان «دولت- ملت» بازشناختند. ترکیه و بخش‌هایی از سلطنت عثمانی در شام به‌صورت مناطق نیمه خودمختار زیر سیطره استعمار نوی بریتانیا و فرانسه توانستند به‌تدریج هویت شناخته‌شده بین‌المللی پیدا کنند. ایران، عراق، لبنان، اسرائیل، فلسطین و سوریه هویت‌های ملی جاافتاده‌ای پیدا کردند که توانستند چالش‌های درونی و بیرونی علیه موجودیتشان را پشت سر بگذارند.
چس فریمن بر این نظر است که ایران وابستگی‌اش را به حامیان نواستعمارگر قطع کرد و یک حکومت مستقل کاملاً شیعی تأسیس کرد و حوزه نفوذ خود را در غرب آسیا مشخص کرد. حتی در همین قرن اخیر هم عراق دوره‌ای از حاکمیت «دزدسالاری» (Thugdom) را پشت سر گذاشت که ناشی از هرج‌ومرجی بود که پس از تلاش بزن در روی آمریکا برای دموکراسی‌سازی در این کشور به وجود آمد. نتیجه تهاجم آمریکا به عراق دست‌کم نیم میلیون تلفات بود که توسط نیروهای خارجی و داخلی در عراق بر جا ماند. اسرائیل از نوعی رویکرد انسان‌دوستانه مبهم در ملی‌گرایی یهود به سمت نفی صهیونیستی ارزش‌های یهود سقوط کرد. بومیان سرزمین فلسطین به‌صورت مستمر زیر بار آواره‌سازی و سرکوب بی‌رحمانه توسط حکومت صهیونیست بودند. لبنان که روزگاری زمین‌بازی سیاست طایفی فرانسوی و لذت‌گرایی عربی بود، حالا غیرقابل اداره شده است. سوریه توسط ائتلافی از نیروهای داخلی تحت حمایت بازیگران خارجی از جمله کشورهای عربی خلیج‌فارس، اسرائیل، ترکیه و ایالات‌متحده آمریکا، منزوی، شرحه‌شرحه و نابودشده است. سوریه همچنان کانون مجموعه‌ای از جنگ‌های نیابتی از جمله میان ایران و اسرائیل، روسیه و آمریکا و ترکیه و کردهای جدایی‌طلب باقی‌مانده است.
هم‌زمان عربستان سعودی که روزگاری باافتخار خود را در مقابل پان‌عربیسم در منطقه پان‌اسلامیست می‌دانست، بعد از دهه‌ها به‌سوی ملی‌گرایی سوق پیداکرده است. این کشور سالروز تاسیسش را در سال ۱۹۳۲ جشن می‌گیرد و برای این سالروز از تقویم بین‌المللی میلادی استفاده می‌کند و نه تقویم هجری. مصر شخصیت متمایز و هویت فرهنگی خود را زیر سلطه دیکتاتوری نظامی تمامیت‌خواه حفظ کرده است. عمان، قطر و امارات متحده عربی سیاست خارجی مستقلی را دنبال می‌کنند و نه‌تنها در منطقه، بلکه در سطح بین‌المللی اثرگذار هستند. کویت که تحت محاصره ایران، عراق و عربستان سعودی قرار دارد، به همین تناسب محتاط است. بحرین تحت امر عربستان سعودی است و به‌عنوان یک نیروی نیابتی کارآمد در تماس با اسرائیل و ارتش آمریکا عمل می‌کند.
آنچه تغییری در آن ایجاد نشده است، مرکزیت ژئوپلیتیک (Geopolitical Centrality) آسیای غربی است. این منطقه تقاطعی است برای آفریقا، آسیا، اروپا و مسیرهایی که این سه قاره را به هم متصل می‌کند. فرهنگ منطقه سایه سنگینی بر شمال آفریقا، آسیای مرکزی، جنوبی و جنوب‌شرقی و سواحل مدیترانه انداخته است. این منطقه کانون تولد یهودیت، مسیحیت و اسلام، سه دین ابراهیمی است که مجموعاً دین، آئین و استانداردهای اخلاقی سه‌پنجم از بشریت را شکل می‌دهد. این مسئله باعث می‌شود که منطقه دسترسی جهانی داشته باشد. در مسیری که اما کشورهای غرب آسیا در حال پیدا کردن اهداف خودشان هستند، به‌تدریج از سیطره رقابت ابرقدرت‌ها رها شدند و آسیب‌پذیری‌شان را نسبت به تلاش‌های خارجی برای تحمیل ایدئولوژی‌های بیگانه مانند مارکسیسم و حکومت نمایندگی ترمیم کردند. اسلام سیاسی هم که پاسخ این کشورها به ایدئولوژی‌های بیگانه بود، در حال عقب‌نشینی است. مردم منطقه خودشان را در قالب سنت‌های پادشاهی، دیکتاتوری نظامی، سیاست شورایی، دموکراسی پارلمانی یا دین‌سالاری بازآفرینی کرده‌اند.
دوره سلطه بیگانگان بر تقاطع‌های جهانی که با تهاجم و اشغال مصر توسط ناپلئون در سال ۱۷۹۸ آغاز شد، به‌روشنی پایان‌یافته است. این موضوع نباید چندان غافلگیرکننده باشد. تقریباً دوسوم یک قرن از زمانی که مصر، فرانسه و بریتانیا را وادار کرد تا کنترل کانال سوئز را واگذار کنند، گذشته است. بریتانیا جاه‌طلبی‌های امپریالیستی خود را در شرق سوئز ۵۶ سال پیش رها کرد. چس فریمن بر این نظر است که ۴۴ سال از زمانی گذشته است که ایرانی‌ها شاه را که ربع قرن پیش از آن به‌وسیله یک عملیات تغییر نظام بدنام توسط آمریکا و انگلیس در کرسی قدرت نشسته بود، بیرون راندند. جنگ سرد که روزگاری سیاست‌های منطقه‌ای را تحت سیطره خود درآورده بود، ۳۴ سال است که تمام‌شده است. ۱۱ سپتامبر که به شکل بنیادین منطقه را نسبت به ایالات‌متحده آمریکا بیگانه کرد، دو دهه پیش معادل یک نسل کام، اتفاق افتاد. خیزش‌های عربی ۲۰۱۱ به‌جز برای کسانی که در آن نقش داشتند به یک خاطره آشفته در دوردست تبدیل‌شده است. جهان دچار تغییرات بنیادین شده و بالطبع آسیای سیاه، آسیای غربی و شمال شرقی آسیا هم تغییر کرده است.
از جمله تحولاتی که رخ‌داده کاهش جذابیت سنت‌های روشنفکری و نظام‌های حکومتی غربی است. مارکسیسم به‌جز مکتب حزب مرکزی در پکن و تعداد کمی از مراکز آموزش عالی در جهان آنگلوساکسون، تقریباً به‌عنوان یک ایدئولوژی از بین رفته است. در شرایطی که حاکمیت قانون در همه جای دنیا (از جمله در آمریکا) در حال تسلیم شدن در مقابل عوام‌گرایی است، می‌توان مشاهدات ارسطو را تائید کرد که می‌گفت دموکراسی‌ها تمایل دارند به سمت انحطاط بروند و به عوام‌فریبی، اشرافی‌گری و استبداد اکثریت تبدیل شوند. شکل‌های مختلفی از خودکامه‌های انتخابی در روسیه و ترکیه جاافتاده‌اند و در هند و اسرائیل در حال ریشه دواندن هستند. اگر در این قاب به تحولات نگاه کنیم آنگاه درمی‌یابیم که چرا تلاش واشنگتن برای وانمایی رویدادهای جهان در قالب رویارویی دائمی میان دموکراسی و خودکامگی خارج از این کشور دیگر جذابیت ندارد؛ چراکه برای دیگران هر دو شکل مورداشاره (دموکراسی و خودکامگی) بی‌معنی شده‌اند و با واقعیت‌های موجود تناسبی ندارند.
آنچه اما در بالا گفته شد، تنها بخشی از دلایلی است که باعث شد برخلاف دوران جنگ سرد، تمامی کشورهای منطقه غرب آسیا (به‌استثنای قابل‌توجه ایران) ترجیح داده‌اند سیاست‌عدم تعهد را در مقابل آمریکا و دشمنان ادعایی‌اش روسیه و چین انتخاب کنند. اینکه به دولت‌های مشتری و وابسته غرب آسیا مانند اسرائیل و کشورهای جنوب خلیج‌فارس لقب متحد هیچ‌یک از ابرقدرت‌ها داده شود، نشانه‌عدم درک و عدم توصیف صحیح از جایگاه آن‌هاست. آن‌ها چه در گذشته و چه تا حدی در حال حاضر حکومت‌های تحت‌الحمایه (Protected States) هستند، مصرف‌کنندگان امنیتی هستند که توسط حامیانشان ارائه می‌شود، نه اینکه ارائه‌دهنده یا تضمین‌کننده امنیت برای حامیانشان باشند. احتمال این بیشتر است که دولت‌های منطقه حامیانشان را درگیر جنگ کنند تا از درگیری آن‌ها در جنگ‌ها جلوگیری کنند. امروزه این دولت‌ها به‌جای اینکه فقط به یک حامی تکیه کنند، دست‌هایشان را از کارت‌های مختلف بازی تعداد زیادی از قدرت‌های بزرگ پرکرده‌اند. آن‌ها دیگر به هیچ طرفی وفادار نیستند.
ایران هم درواقع ابتدا نه به شرق و نه به غرب متعهد نبود. چس فریمن بر این نظر است که اما دهه‌ها پیگیری سیاست طرد و فشار حداکثری از سوی آمریکا، باعث شد احساس کند جایی جز آغوش دشمنان آمریکا، ندارد که برود. ایران به سمت آن‌ها رفته است تا اثر و نفوذ آمریکا را از منطقه پاک کند. ایران در جنگ نیابتی روسیه با آمریکا، به تأمین‌کننده سلاح برای مسکو تبدیل‌شده است. با روسیه و هندوستان همکاری می‌کند تا کریدور ترانزیتی شمال-جنوب را تاسیس کند؛ کریدوری که مسیرهای دریایی تحت کنترل ناتو در بُسفُر و کانال سوئز را دور می‌زند. کریدور شمال-جنوب روسیه را به بندر چابهار ایران متصل می‌کند و اجازه می‌دهد که مسکو به بمبئی و دیگر بنادر غرب هندوستان متصل شود. برخلاف آمریکا، چین تمام تلاش خود را به‌کاربرده است که روابطی دوستانه با همه کشورهای منطقه داشته باشد. رویکرد چین برای ایران هم منفعت داشت و کمک کرده است که با همسایگان عربش که قبلاً رویکردی خصمانه داشتند، روابط خود را عادی‌سازی کند. این آشتی علاوه بر منافع دیگری که برای ایران دارد، کمک می‌کند که تهران با استفاده از تجارت و سرمایه‌گذاری با پایتخت‌های سرشار از سرمایه کشورهای خلیج‌فارس، تحریم‌های تحمیل‌شده توسط آمریکا را بشکند. هم‌زمان جاده‌ها، خطوط آهن و خطوط لوله انتقال انرژی که در قالب ابتکار کمربند و راه چین تأمین مالی می‌شوند، کمک می‌کنند تا ایران به نقش دوران پیشامدرن خود به‌عنوان هاب منطقه‌ای برای مبادلات اقتصادی شرق و غرب و شمال و جنوب بازگردد. همان‌گونه که ایران در چهار دهه گذشته موفق بود، دولت‌های عرب منطقه هم در مسیر آزاد کردن خودشان از روابط حامی-مشتری (Patron-client Relationships) با ابرقدرت‌ها هستند. تعامل‌های این کشورها با بریتانیا، فرانسه، اتحاد جماهیر شوروی و ایالات‌متحده آمریکا همواره ذاتاً غیرمتوازن (Inherently Unequal) بود. این کشورها هیچ تعهدی برای کمک به دفاع از منافع منطقه‌ای حامیانشان نداشتند. اسرائیل هم حالا با تردید مشابهی در روابطش با ایالات‌متحده آمریکا و دیگر قدرت‌های خارجی مواجه شده است، تردیدی که همسایگان عربش مدت‌هاست با آن روبه‌رو هستند. اسرائیل به‌شدت نگران وابستگی بیش‌ازحدش به ایالات‌متحده آمریکا است و درعین‌حال می‌بیند که تعهد به آمریکا علیه چین و روسیه، روزبه‌روز بیشتر منافعش را به خطر می‌اندازد. اسرائیل دیگر نمی‌تواند ادعا کند که ارزش‌هایش با ایدئالیست‌های آمریکایی مشترک است هرچند که هنوز به حمایت تمام‌قد از صهیونیست‌ها، نژادپرست‌ها و متعصبان مذهبی آمریکا ادامه می‌دهد. اسرائیل مانند دیگران در منطقه تحت‌فشار آمریکا قرار دارد تا سیاست خارجی و داخلی‌اش را تغییر دهد؛ اما نگرانی از انتقام‌گیری سیاسی (Political Reprisals) یا از دست دادن حمایت لابی‌های اسرائیلی برای مقام‌های منتخب باعث می‌شود که این انتقادها علنی بیان نشوند.
در دهه پایانی قرن بیستم، دوره‌ای که چارلز کروتامر آن را دوره «تک‌قطبی» (The Unipolar Moment) نامید، ایالات‌متحده آمریکا جای تمامی حامیان و پدرخوانده‌های خارجی پیشین دولت‌های عربی و اسرائیل را در منطقه گرفت. سال ۱۹۷۳ زمانی که مصر تصمیم گرفت حمله غافلگیرکننده‌ای به نیروهای اشغالگر اسرائیلی در شبه‌جزیره سینا داشته باشد، امارات متحده عربی کمک‌های نظامی عظیمی در اختیار اسرائیل قرار داد که باعث موفقیت اسرائیل در عملیات پدافندی شد. بلافاصله بعد از جنگ سرد، واشنگتن برای حمایت از کشورهای عربی خلیج‌فارس در مقابل تهاجم عراق به کمک آن‌ها آمد، اما بلافاصله مطالبات ایدئولوژیک و مسائل دیگری را مطرح کرد که ازنظر کشورهای عربی غیرمنطقی بود. بعد از حملات ۱۱ سپتامبر، آمریکا اسلام‌هراسی (Islamophobia) را در پیش گرفت. زمانی که دهه دوم قرن بیست‌ویکم فرارسید ایالات‌متحده آمریکا نه‌تنها نتوانست از افراد تحت حمایت همیشگی‌اش مانند حسنی مبارک در مقابل سرنگونی حمایت کند بلکه حتی کنار گذاشته شدنشان را از قدرت تحسین کرد. این رویدادها باعث شد که تقریباً تمام وعده‌های پیشین آمریکا در موردحمایت از حاکمان کشورهای مشتری آمریکا در منطقه غرب آسیا زیر سؤال برود. بقیه اعتبار آمریکا زمانی از بین رفت که ایران اقداماتی را علیه منافع و آزادی دریانوردی کشورهای عربی خلیج‌فارس در تنگه هرمز انجام داد.
حالا که کشورهای عربی خلیج‌فارس اختلاف‌های گذشته را کنار می‌گذارند و از وابستگی اختصاصی به ایالات‌متحده آمریکا عبور می‌کنند، دنبال این نیستند که تحت سلطه چین، هندوستان، روسیه یا هر قدرت دیگر خارج از منطقه قرار بگیرند. اتفاقی که می‌افتد، برخلاف آنچه آمریکایی‌ها بی‌فکرانه تبلیغ می‌کنند، این نیست که چین و روسیه یا هر قدرت خارج از منطقه دیگری تلاش کند تا هژمونی آمریکا را در منطقه موسوم به «خاورمیانه» با هژمونی خودش جایگزین کند. علاوه بر این کشورهای منطقه هم دیگر به دنبال روابط جایگزینی برای وابستگی به قدرت‌های دیگر نیستند. آن‌ها فعالانه دنبال خودمختاری استراتژیک از طریق تنوع‌بخشی به روابط خارجی و کاهش وابستگی سیاسی و اقتصادی به ایالات‌متحده آمریکا هستند. چنین خودمختاری‌ای به‌سادگی به دست نخواهد آمد. در عمل محدودیت‌هایی برای میزان رهایی کشورهای غرب آسیا در آزاد شدن از بند وابستگی به آمریکا وجود دارد. هیچ ابرقدرت دیگری دارای توانمندی‌های لازم برای پذیرش دفاع از این کشورها در مقابل یکدیگر و دشمنان خارجی نیست. کشورهای غرب آسیا بدشان نمی‌آید که از رقابت‌های ابرقدرت‌های جهانی بهره ببرند، اما سیاستشان را بر این اساس بنا نکرده‌اند. اگر نتوانند تعهدات لازم را برای دفاع در مقابل قدرت‌های خارجی به دست بیاورند، مجبور می‌شوند که خودشان مسئولیت دفاع از خودشان را بر عهده بگیرند. این کشورها به‌تدریج به این سمت حرکت می‌کنند که مسئولیت دفاع از خودشان را بپذیرند.
پادشاهی عربستان سعودی در طول ۲۲ سال پس از حملات ۱۱ سپتامبر، روزبه‌روز بیشتر از آمریکا بیگانه شده است. حملات ۱۱ سپتامبر بیش از هر زمان دیگر باعث بدنام شدن عربستان، کشورهای عربی و اسلام در سیاست‌های آمریکا شد. ناتوانی دولتمردان آمریکایی برای تفاوت قائل شدن میان نظام حاکم بر عربستان و دشمنانشان در القاعده، باعث بهت‌زدگی سعودی‌های طرفدار آمریکا شد. برکناری حسنی مبارک؛ رئیس‌جمهور مصر، از قدرت نیز بیش از هر زمان دیگر باعث بدبینی سعودی‌ها نسبت به آمریکا شد. وقتی آمریکا نتوانست واکنشی به حملات تحت حمایت ایران به تاسیسات نفتی عربستان و امارات، حملات ادعایی به کشتی‌ها در تنگه هرمز و تاسیسات نظامی در ابوظبی نشان بدهد، نگرانی‌های سعودی افزایش یافت. سعودی‌ها و کشورهای عرب منطقه، بیش‌ازپیش این نیاز را احساس کردند که وابستگی‌شان را به آمریکا کاهش دهند. قتل فجیع جمال خاشقجی در سال ۲۰۱۸ نیز باعث شد که آمریکایی‌ها از هدایت خاموش از عربستان سعودی به سمت خصومت آشکار حرکت کنند. بایدن که در کارزار تبلیغاتی انتخاباتی‌اش وعده داده بود محمد بن‌سلمان؛ ولیعهد سعودی را به یک شخصیت مطرود بین‌المللی تبدیل کند، وقتی به کاخ سفید وارد شد، متوجه شد که منافع آمریکا نیازمند رابطه صمیمانه و جامع با پادشاهی تحت رهبری اوست. بایدن اما نتوانست سابقه اظهارنظرهای خود را پاک کند. عربستان سعودی به‌جای بازیابی روابط با آمریکا به سمت روابط نزدیک به روسیه رفت. مسکو با تلاش‌های سعودی اکنون به‌صورت کامل در اوپک ادغام‌شده است. ریاض به چین نزدیک شده است که بزرگ‌ترین شریک تجاری‌اش محسوب می‌شود. اقدام عربستان سعودی به عادی‌سازی روابط با ایران، ضربه‌ای مهلک به تلاش آمریکایی-اسرائیلی برای ایجاد یک ائتلاف ضدایرانی بود. درحالی‌که به نظر می‌رسد عربستان برای معامله بده‌بستان با اسرائیل برای عادی‌سازی با حکومت صهیونیست آماده می‌شود، این اقدام هزینه‌ای بسیار بیشتر از آنچه آمریکا و اسرائیل تصور می‌کردند در پی دارد. عربستان سعودی، درست مانند اسرائیل و بقیه کشورهای غرب آسیا حاضر نشدند که در جنگ روسیه علیه اوکراین، با غرب موضع مشترک بگیرند. عربستان همچنین به‌رغم اعتراض آمریکا در حال عادی‌سازی روابط با سوریه است.
محمد بن‌سلمان، زمانی که در غرب شخصیت نامطلوب محسوب می‌شد، به سمت چین، هندوستان و روسیه رفت. از آن زمان اما تاکنون دیدارهایی را با رجب طیب اردوغان، رئیس‌جمهور ترکیه و امانوئل مکرون، رئیس‌جمهور فرانسه انجام داده است. او در خاک عربستان از جو بایدن و نخست‌وزیر پیشین بریتانیا میزبانی کرده و به‌تازگی برای سفر به لندن دعوت‌شده است. او تلاش‌هایش را برای برقراری روابط با کشورهایی که از دیدگاه او بیشترین منافع را برای کشورش داشتند، تشدید کرد. درنتیجه بن‌سلمان در کنار امارات متحده عربی و قطر که سیاست خارجی مشابهی در قالب دیدگاه‌های مبتنی بر سیاست واقعگرایانه (Realpolitik) در پیش گرفتند که عمدتاً سلطه آمریکا را به چالش می‌کشید یا دور می‌زد، به‌تدریج پادشاهی سعودی به یک قدرت میان‌رده با نفوذ گسترده بین‌المللی تبدیل شد. هم‌زمان ریاض تلاش کرد از طریق برقراری رابطه با نظام سوریه که در ۱۲ سال پیش از آن تلاش می‌کرد سرنگونش کند، نفوذ منطقه‌ای خود را نیز بازیابی کند و گفت‌وگوهایی را که به مدت طولانی قطع‌شده بود با حماس از سر گرفت. سعودی به‌جای اینکه به یک حکومت مطرود تبدیل شود، حالا به یک بازیگر مؤثر در منطقه و جهان تبدیل‌شده است.
عربستان در مسیر ایجاد تنوع در مناسبات سیاسی-اقتصادی و بین‌المللی‌اش تنها نیست. امارات متحده عربی و قطر هم روابطشان را با روسیه و چین توسعه داده‌اند. دوبی، درست مانند تل‌آویو، به یکی از مراکزی تبدیل‌شده است که ثروتمندان روس برای رهایی از بند تحریم‌ها به آن پناه می‌برند. ایالات‌متحده آمریکا به بهانه روابط نزدیکی امارات با چین، انتقال جنگنده‌های اف-۳۵ را که به‌عنوان مشوق برای عادی‌سازی روابط ابوظبی و اسرائیل وعده داده بود، ملغی کرد. موفقیت دوبی به‌عنوان یک مرکز تبادل، کسب‌وکار و مالی باعث شد که عربستان سعودی بیش‌ازپیش به فکر رقابت با امارات متحده عربی در حوزه‌های مالی، بازرگانی، سرمایه‌گذاری، فن‌آوری‌های جاسوسی و تولید تسلیحات بیفتد. عربستان سعودی تلاش می‌کند که موجودی حساب سرمایه‌گذاری اصلی‌اش، صندوق عمومی سرمایه‌گذاری تا سال ۲۰۲۳ به ۲۰۰۰ میلیارد دلار برسد تا به بزرگ‌ترین صندوق ذخیره ارزی جهان تبدیل شود. سعودی‌ها همچنان برای عضویت در بریکس و بانک توسعه جدید این نهاد چندجانبه هم اقدام کرده‌اند. سعودی‌ها بعد از دهه‌ها وابستگی به واردات تسلیحات، حالا تلاش می‌کنند که سرمایه‌گذاری‌های جدیدی را برای توسعه صنایع داخلی تولید اسلحه جذب کنند. این سیاست، خلاف رویکرد همیشگی آمریکا است که همیشه از مشتریان تحت‌الحمایه‌اش می‌خواست که از تولیدکنندگان رقیب آمریکا سلاح نخرند، هرچند گاهی خود آمریکا هم از فروش سلاح‌های مشابه به آن‌ها خودداری می‌کرد. معلوم شد که سیاست‌های آمریکا که همواره امنیت را معادل نظامی‌گری و نادیده گرفتن عوامل سیاسی، اقتصادی، تجاری و فرهنگی می‌پنداشت و تکیه دائمی آمریکا بر تحریم و منزوی‌سازی به‌جای گفت‌وگوهای دیپلماتیک، به‌شدت غیرسازنده است. این‌گونه می‌توان این تناقض را درک کرد که هم آمریکا در ۶ کشور عضو شورای همکاری خلیج‌فارس، سوریه و عراق حضور دارد و هم گفته می‌شود که آمریکا از منطقه عقب‌نشینی کرده است.


هم‌زمان با پایان سلطه قدرت‌های جهانی بر غرب آسیا، کشورهای منطقه بار دیگر منافع خودشان را بر مبنای سیاست واقعگرایانه (Realpolitik) پیگیری می‌کنند. پنج ماه پیش تلاش‌های عراق و عمان برای ازسرگیری روابط ایران و عربستان سعودی، با میانجی‌گری چین تکمیل شد. از آن زمان تاکنون عربستان سعودی و امارات هر دو برای عادی‌سازی روابطشان با سوریه اقدام کرده‌اند. ترکیه و مصر برای کنار گذاشتن خصومت‌هایشان تلاش می‌کنند. توافق‌های ابراهیم که بر اساس آن بحرین و امارات روابطشان را با اسرائیل عادی‌سازی کردند، مثال دیگری از این است که چگونه عمل‌گرایی مبتنی بر منافع شخصی می‌تواند باعث تحرک شود. این توافق‌ها نشان می‌داد که چگونه کشورهای حاشیه خلیج‌فارس علاقه‌مند هستند که از قدرت لابی اسرائیل در واشنگتن به نفع خودشان استفاده کنند و دسترسی‌شان را به سلاح‌های آمریکایی تقویت کنند. لابی اسرائیل تاکنون به این وظیفه عمل کرده است، هرچند آمریکا هنوز اجازه نداده است جنگنده‌های اف-۳۵ وعده داده‌شده به امارات منتقل شود. بزرگ‌ترین مانع برای پیشرفت در منطقه در حال حاضر مناقشه فلسطین است. افزایش خشونت میان اسرائیل و جمعیت عرب تحت اسارتش باعث شده است که پیشرفت در عادی‌سازی روابط اسرائیل با کشورهای عرب منطقه متوقف شود و بیش‌ازپیش اسرائیل از غرب دور شود. هیچ نشانه‌ای اما وجود ندارد که آمریکا و اسرائیل برای حل این مسئله آمادگی داشته باشند. دهه‌هاست که چیزی به نام فرآیند صلح وجود ندارد و مشخص‌شده است که منظور اسرائیل از «صلح»، تسلیم شدن فلسطینی‌ها به برتری و حاکمیت یهودیان است.
در هیچ‌یک از این مسائل، آمریکا دیگر توانایی رهبری مؤثر ندارد. واشنگتن با تهران یا دمشق، روابط سیاسی ندارد، به روابطش با ریاض آسیب‌زده است، دچار مشکل در مناسبات با آنکارا شده است، رابطه با قاهره راکد مانده است و روابط با اسرائیل از دو سو در حال افول است. دور شدن کشورهای منطقه را از آمریکا می‌توان در تلاش آن‌ها برای پیوستن به بریکس و سازمان همکاری شانگهای و استفاده از ارزهایی غیر از دلار برای تسویه‌حساب دید. قدرت‌های منطقه‌ای مانند عربستان، امارات و مصر هرچند که نمی‌خواهند روابطشان را با آمریکا قربانی کنند، اما کاملاً تمایل خود را برای استفاده از گشایش‌های ایجادشده در آستانه ورود به یک نظام پساآمریکایی و چندقطبی، نشان داده‌اند. دلارزدایی یکی از نشانه‌های این تحول محسوب می‌شود. با نگرانی‌هایی که آمریکا و اروپا اما از طریق توقیف دارایی‌های دلاری و طلای ایران، ونزوئلا و روسیه ایجاد کرده‌اند، این فرآیند شتاب بیشتری گرفته است. این توقیف‌ها، تمسخر تمام‌عیار امانت‌داری بانک‌های مرکزی بود. این رویدادها نشان داد که آمریکا و متحدان غربی‌اش هر زمان که دلشان بخواهد، قواعد حاکم بر نظام بین‌الملل را پس از جنگ جهانی دوم، زیر پا می‌گذارند. این وقایع باعث شده است که تردیدهای جدی نسبت به قابل‌اتکا بودن امنیت ذخایر دلاری ایجاد شود. بااین‌حال به‌رغم ریسک روزافزونی که در نگهداری دلار وجود دارد، توافق دلارهای نفتی ۱۹۷۳ همچنان پابرجا است. این توافق اجازه داد دلار، زمانی که به نخستین ارز فیات (ارز صادر شده توسط دولت‌ها که توسط یک کالای فیزیکی مانند طلا یا نقره پشتیبانی نمی‌شود؛ بلکه توسط مرکز صادرکننده آن پشتیبانی می‌شود) تبدیل شد که دیگر وابسته به طلا نبود، به‌عنوان واسطه جهانی برای تبادل در بازارهای کالا ازجمله انرژی و مواد خام استفاده شود. بر اساس توافق ۱۹۷۳ عربستان سعودی و بالطبع، دیگر کشورهای عضو اوپک، موافقت کردند که ذخایر ارزی خود را بر مبنای دلار نگهداری کنند و دلاری را که دریافت می‌کنند در خاک آمریکا سرمایه‌گذاری کنند. نتیجه توافق این بود که ایالات‌متحده به‌جای صادرات کالا و خدمات بتواند دلار چاپ کند و از این طریق واردات انجام دهد. اما دیگر این امتیاز ویژه برای آمریکا یک پیش‌فرض قطعی برای نظام بین‌الملل تلقی نمی‌شود.
خیلی از منافع آمریکا در مواجهه با رویکرد جدید کشورهای غرب آسیا به خطر می‌افتد. منطقه همچنان جایگاهی ویژه در ژئوپلیتیک جهانی دارد؛ اما دیگر در حوزه نفوذ آمریکا نیست. واشنگتن باید با واقعیت جدید کنار بیاید که مشتریان سابقش دیگر منافعشان را در این می‌بینند که روابط سیاسی، اقتصادی و نظامی‌شان را با چندین قدرت خارجی حفظ کنند. آن‌ها دیگر حاضر به تحمل انحصار فروش سلاح و حضور نظامی آمریکا نیستند. کشورهای منطقه خواستار اطمینان از سوی واشنگتن هستند که آمریکا به‌عنوان یک حامی قابل‌اتکا برای منافعشان باقی می‌ماند، نه اینکه فقط به منافع خودش توجه کند. برای رسیدن به این هدف، آمریکا باید تلاش کند همکاری این کشورها را از طریق ارائه دادن منافع ملموس سیاسی و اقتصادی جلب کند. آمریکا نمی‌تواند جلوی این کشورها را برای دست یافتن به منافع بیشتر از طریق رابطه با چین یا دیگر قدرت‌های جهانی بگیرد. ایالات‌متحده آمریکا همواره اعتقاد داشته است که رونق داخلی‌اش و رونق جهانی به دسترسی مستمر به منابع هیدروکربنی خلیج‌فارس وابسته است و همواره برای حفاظت از این منافع به‌صورت یک‌جانبه اقدام کرده است. به‌رغم تولد دوباره آمریکا به‌عنوان صادرکننده انرژی و تبدیل‌شدن این کشور به یک رقیب برای کشورهای غرب آسیا در حوزه نفت و گاز، خلیج‌فارس همچنان موقعیت اثرگذارش را در اقتصاد جهانی حفظ کرده است. تمایل و توانایی آمریکا اما برای بر عهده گرفتن دسترسی همه کشورهای جهان به منابع هیدروکربنی خلیج‌فارس، دیگر مانند گذشته وجود ندارد. دیگر هیچ کشوری در منطقه غرب آسیا نیست که آمادگی داشته باشد برای حفاظت از تجارت انرژی یا هویت ملی‌اش به‌صورت اختصاصی به آمریکا تکیه کند. خوب یا بد، پویایی‌های غرب آسیا نیازمند این است که آمریکا در سیاست‌های همیشگی‌اش بازنگری کند. آنچه در دوران جنگ سرد یا دوران تک‌قطبی پس‌ازآن جوابگو بود، در آستانه شکل‌گیری یک جهان چندقطبی و یا در غرب آسیایی که سوگیری‌های متعدد دارد، پاسخگو نیست. برای پیگیری منافع آمریکا در شرایط جدید، آمریکا باید به‌صورت بنیادین در سیاست‌هایش بازاندیشی و آن‌ها را مجدداً طراحی کند. متاسفانه تا به امروز شواهد ناچیزی وجود دارد که آمریکایی‌ها برای چنین چالشی آماده باشند. سیاست‌هایی که نتوانند تغییرات را پیش‌بینی کنند و با آن وفق پیدا کنند، این خطر را در بر دارند که باعث غافل‌گیری استراتژیک و تحقیر شوند.


۲) زنده‌باد غرب آسیا!
غرب آسیا؛ خاورمیانه، به تعبیر لوئیس فاست «گورستان نظریات روابط بین‌الملل» است؛ به‌طوری‌که بسیاری از تحولات در آن قابل پیش‌بینی نیست. تا چند روز پیش قرار بود بین عربستان و اسرائیل توافق صلح بسته شود که به ناگاه همه‌چیز دگرگون می‌شود و بنابراین بار دیگر تفوق «الگوی دشمنی» بر «دوستی» را در روابط بین اعضا به‌مثابه کل تاریخ تاسیس این منطقه پرآشوب شاهد هستیم. خاورمیانه مدرن هیچ‌گاه آرامش به خود ندیده و مجموعه‌ای از خشونت‌ها و جنگ‌های قومی- مذهبی داخلی و خارجی در آن وجود دارد. فارغ از چندوچون و ارزش‌گذاری و حقانیت‌بخشی به یکی از طرفین درگیر جنگ فعلی (حماس و اسرائیل)، آنچه در حال حاضر وجود دارد، این است: امنیت شکننده میان اعضای منطقه و تلاش اعضای قدرتمند برای هژمون‌شدن و تلاش سایر اعضا برای تغییر نظم موجود.
حالا دیگر مثل روز روشن‌شده است که مفهوم آمریکایی خاورمیانه خیلی کم ریشه در تاریخ پیشامدرن دارد. طی قرن‌های متمادی، ایالت‌های عربی در شمال آفریقا و در منطقه شام، بخشی از امپراتوری وسیع و چندملیتی عثمانی بود. جوامع کنار ساحل خلیج‌فارس به‌طور طبیعی از طریق دریای احمر متصل بودند به شاخ آفریقا. شبکه‌های اسلامی وصل می‌شدند به مصر و سایر مناطق آفریقای شمالی و همچنین تا اعمال قاره، تا آفریقای زیر خط صحرا می‌رفتند. اما ایالات‌متحده به‌جای اینکه به زمانه‌ای دور نگاه کند، نسخه خود را از این منطقه از منابع متأخرتر تهیه کرد: دوران استعمار و سیاست‌های قدرت‌های بزرگ اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در اروپا.
پروژه‌های امپریالیستی بریتانیا و فرانسه در قرن نوزدهم این فکر را پیش بردند که باید منطقه متمایزی تعریف شود شامل شمال آفریقا و منطقه شام. در سال ۱۸۳۰ فرانسه الجزایر را اشغال کرد. در سال ۱۸۸۱ تونس را اشغال کرد و تا سال ۱۹۱۲ این کشور کنترل مراکش را به دست گرفت. میراث استعماری فرانسه که عبارت بود از تفکیک نژادی و نه موانع طبیعی صحرای آفریقا، باعث شد که تمایزی بین آفریقایی‌های سیاه‌پوست فرانسوی و عرب‌های مغربی فرانسوی و بربرها که کمی پوست روشن‌تری داشتند به وجود بیاید. این نژادپرستی مانع بزرگی ایجاد کرد بین جمعیت‌های منطقه دریای مدیترانه که ازنظر فرهنگی باهم شباهت داشتند؛ بنابراین فاصله‌هایی ایجاد شد بین کسانی که در خاور نزدیک بودند در امتداد دریا در شمال آفریقا و شبه‌جزیره عربستان.
بریتانیا نیز به‌نوبه خود این منطقه را «خاور نزدیک» نامید؛ چون این منطقه اهمیت و نقشی ترانزیتی پیدا می‌کرد برای مسیری که منافع اساسی استعماری را در هند و خاور دور در آسیا تأمین می‌کرد. بعدازاینکه در سال ۱۸۹۶ کانال سوئز باز شد، این منطقه اهمیت دوباره‌ای یافت. منابع امپریالیستی بریتانیا حالا مربوط شده بود به منطقه‌ای از عربستان سعودی تا مصر و شام درحالی‌که این مناطق را از شمال و شرق و جنوب از یکدیگر متمایز می‌کرد و رشته‌ای از کشورهای تحت‌الحمایه در امتداد شبه‌جزیره عربستان تحت کنترل بریتانیا باقی ماندند و اوضاع به همین منوال بود تا سال ۱۹۷۱ که مرزهای امپراتوری قدیمی از هم پاشید و منطقه شکل دیگری گرفت. مجموعه‌ای از فرضیات ایدئولوژیک در باب عرب‌ها و فارس‌ها و ترک‌ها یک نوع افکار غریب را در استعمارگران ایجاد کرد که بود که ادوارد سعید، محقق آمریکایی-فلسطینی آن‌ها را زیر عنوان «شرق‌شناسی» (Orientalism) آورده است و این اصطلاح او شهرت زیادی پیداکرده است. این تفکرات شرق شناسانه کمک کرد به‌جا افتادن این فکر که در چنین منطقه وسیع، مردم از فرهنگی مشترک برخوردار هستند.
ایالات‌متحده بعد از جنگ جهانی دوم درگیر جنگ سرد شد که حاصل رقابت با اتحاد جماهیر شوروی بود. وزارت امور خارجه آمریکا همان مفهوم انگلیسی-فرانسوی از این منطقه را برای اهداف خود اتخاذ کرد. تعریف آنچه آمریکا حالا «خاورمیانه» می‌نامید؛ که همان‌قدر نزدیک واشنگتن بود که نزدیک لندن، هدف سیاست‌گذاران را این‌چنین معین می‌کرد: حفظ دسترسی به نفت در شبه‌جزیره عربستان، حفاظت از اسرائیل و دور نگه‌داشتن کشورهایی در شمال آفریقا از تأثیر شوروی که قبلاً وابسته به بریتانیا و فرانسه بودند.
در خلال دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ اولویت‌های اقتصادی و سیاسی آمریکا به تثبیت این نقشه در حلقه‌های دانشگاهی و سیاست‌گذاری کمک کرد. در سال ۱۹۵۸ قانون آموزش دفاعی ملی (National Defense Education Act) منابع فدرال را به‌سوی حوزه‌هایی مطالعاتی رهنمون کرد که اولویت خود را در حمایت از جنگ سرد می‌دانستند و مؤسسات بزرگ غیرانتفاعی مثل بنیاد فورد نیز به این مجموعه پیوستند. این شیوه جدید جهان را به مناطق متمایزی تقسیم می‌کرد که یکی از آن‌ها خاورمیانه بود. درنتیجه، محققان حوزه خاورمیانه تجربیات خود را درزمینۀ فرهنگ و زبان و تاریخ و سیاست کشورهایی که در این منطقه تعریف می‌شدند عمق بخشیدند. آن‌ها اما انتظار نداشتند که چیز زیادی از کشورهای زیر خط صحرا در آفریقا یا افغانستان و پاکستان بدانند و اعتنایی نمی‌کردند به اینکه این کشورها چقدر برای مسائلی که آن‌ها در حال تحقیق رویایشان هستند اهمیت دارد.
در سال‌های اولیه جنگ سرد، رئیس‌جمهور پان‌عربیست مصر، جمال عبدالناصر، دوباره مفهوم خاورمیانه را قوام بخشید اما در قالب یک واحد فرهنگی و سیاسی، به‌جای یک سازه مصنوعی. مسئله فلسطین و درگیری برای بیرون آمدن از زیر یوغ استعمار به دنیای عرب انرژی بخشید و آن‌ها را متحد ساخت. این کشورها خود را زیر چتر ضدیت با اسرائیل و اتحاد عرب جمع کردند و در مصر و سایر کشورهای شمال آفریقا، نگرش نژادپرستانه به جمعیت‌های مناطق آفریقایی زیر خط صحرا این فکر را قوت بخشید که خاورمیانه ازنظر نژادی و فرهنگی یک منطقه متمایز مناطق اطراف خود است. دراین‌بین، همکاری‌های متقابل بسیاری از کشورهای آسیای مرکزی در داخل اتحاد جماهیر شوروی، این فکر را پیش کشیده که مناطقی مثل آذربایجان و قزاقستان و ترکمنستان خارج از حوزه‌ای که رقابت‌های جنگ سرد در آن جریان دارد تعریف می‌شود.
مفهوم خاورمیانه پایه‌ای را برای یک‌رشته از دکترین‌های سیاست خارجی و اتحادها و روابط امنیتی به وجود آورد و جریان باثباتی از نفت را نیز سرازیر غرب کرد. دانشگاهیان و سیاست‌گذاران که طبق این نقشه تربیت‌شده بودند و اغلب نگاه‌های شرق شناسانه‌ای حاصل از دوران استعماری داشتند، مایل بودند به نتیجه‌گیری‌هایی درباره این منطقه دست بزنند که بسیاری از نیروهای اجتماعی و سیاسی مرزهای آن را در نظر نمی‌گرفتند. برای مثال، در حملات یازده سپتامبر خیلی سریع این اتفاق‌نظر پیش آمد که این حملات از آسیب‌های خاورمیانه عربی نشئت‌گرفته است. کوهی از تحلیل‌ها جهاد را از طریق فرهنگ عربی تشریح می‌کردند و اغلب خیلی راحت بی‌توجه بودند به ظهور شکل‌های افراط‌گرایانه مذهبی در آفریقا و جنوب آسیا و بسیاری دیگر از بخش‌های جهان.
به همین ترتیب، این فکر قدیمی که کشورهای مسلمان به‌نوعی شبیه به یکدیگر در برابر دموکراسی مقاومت نشان می‌دهند هم این واقعیت را ندیده می‌گیرد که ریشه اصلی این وضعیت مقاومت اقتدارگرایانه در خاورمیانه است: پادشاهان نفتی و مردان قدرتمند عرب که از حمایت غرب برخوردارند اما مسئولیت کمی در قبال حکمرانی ضعیفشان در برابر شهروندان می‌پذیرند. این دیدگاه از مشارکت دائمی مسلمانان در بسیاری از کشورهای خارج از خاورمیانه نیز غفلت می‌کند، کشورهایی از هند و اندونزی گرفته تا خود ایالات‌متحده. این فرضیه که اگر مسلمانان شانس انتخاب داشته باشند، درنهایت و به شکل اجتناب‌ناپذیری حکومت‌های افراطی را انتخاب می‌کنند، ده‌ها سال شکست آمریکا در حمایت از اصلاح سیاسی واقعی در این منطقه را توجیه کرده است.
با همه این حرف‌ها، مفهوم آمریکایی از خاورمیانه در اغلب موارد یک محدودیت بوده است تا یک نقطه قابل‌اتکا و حتی بعدازاینکه آشکارا ثابت شد که این فرضیه اشتباه است، ادامه یافته است. حتی بعد از حملات یازده سپتامبر که به ناگزیر ارتباطات جهانی گروهی مثل القاعده روشن شد و مشخص شد که این گروه در افغانستان و مصر و عربستان سعودی و سودان ریشه دارد، سیاست آمریکا در راستای همان الگوی قدیمی ادامه یافت. مداخله در عراق تا حدی با اراده ساختن دوباره خاورمیانه توجیه شد و «دستورالعمل آزادی» (Freedom Agenda) دولت جورج دابلیو بوش نبردی افکار را پیش کشید با این هدف که جهان عرب تمام و کمال و به شکلی سرتاسری و مشابه، مهد اقتدارگرایی و خشونت قبیله‌ای است. همین اواخر نیز فرضیات مشابهی باعث شد که ایالات‌متحده در همراهی با موج اعتراضات مردمی که جهان عرب را در سال‌های ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ با عنوان بهار عربی درنوردید، موفق نباشد.
خیزش‌های عربی برای سیاست‌گذاران آمریکایی یک درس گمراه‌کننده در پی داشت. در وهله اول، گسترش سریع اعتراضات از تونس تا مصر نشان از انسجام و یکنواختی تازه‌ای در تا سایر نقاط این منطقه ظاهراً خاورمیانه داشت. تضعیف بیشتر این فکر که یک صحنه ژئوپلیتیک واحد وجود دارد بیشتر از گذشته دیده می‌شود: قطر و عربستان سعودی و امارات متحده عربی در جنگ‌های لیبی و سوریه و یمن مداخله کردند و در وسط صحنه تغییراتی بودند که در مصر و تونس اتفاق می‌افتاد. از این‌ها گذشته، کشورهایی در منطقه که تأثیر آن افزایش‌یافته است؛ ایران و اسرائیل و ترکیه، اصلاً بخشی از جهان عرب نیستند. وانگهی، حکومت‌های اقتدارگرای عربی به‌سرعت به سمت این دیدگاه متمایل شدند که پیوندهای متقابل مردمشان تهدیدی برای بقای خود آن‌ها به شمار می‌رود و بسیاری از آن‌ها در پی در هم شکستن جنبش‌های سیاسی پان‌عربی امثال اخوان‌المسلمین و شبکه کنشگران لیبرال بودند. امید به اصلاحات سیاسی در سرتاسر منطقه فروکش کرد و جای خود را به فروپاشی‌های تازه داد، مثل سوریه و لیبی که در آشوب فرورفتند و بسیاری از پادشاهی‌های عرب نیز در جست‌وجوی مناطق جدیدی از مشروعیت رفتند چون این مشروعیت نتوانست با یک خلق عرب گسترده به دست بیاید.

امروزه، توسعه سیاسی در بسیاری از کشورهای خاورمیانه باعث شده است که مرزهای سنتی این منطقه بیش‌ازپیش بی‌معنا جلوه کند. انقلاب سال ۲۰۱۸ سودان و کودتای نظامی بعدازآن که با حمایت مصر انجام شد اما علیه اتحادیه آفریقا بود که یک نهاد بین‌المللی به نمایندگی از ۵۵ کشور آفریقایی است، نشان داد که تا چه اندازه یک کشور می‌تواند هر پایش در یک منطقه باشد. جای دیگری در آفریقا، مهاجرت و رشد افراط‌گرایان در امتداد منطقه ساحل تبدیل‌شده است به منافع سیاسی و امنیتی و اقتصادی کشورهای منطقه مغرب در سمت جنوب قاره. جنگ داخلی لیبی ناشی از جریان‌های مهاجرت و اسلحه و مواد مخدر و افراط‌گرایی در سرتاسر منطقه مرکزی قاره آفریقا بود و بیش از همیشه مرز بین آفریقای شمالی و بقیه قاره را محو کرد. بسیاری از مهاجرانی که از خاورمیانه به قاره اروپا رفته‌اند از کشورهای زیر خط صحرا در قاره آفریقا به آنجا رفته‌اند. مراکش در واکنش به رشد اهمیت استراتژیک منطقه ساحل، متمرکز شده است بر قدرت مذهبی خود در غرب آفریقا که هرروز بیشتر می‌شود و الجزایر نیز درگیر عملیات امنیتی در مالی شده است.
سایر پویایی‌ها و تغییرات سیاسی نیز نشان‌دهنده کم‌ارزش بودن تعریف خاورمیانه به‌عنوان یک منطقه جغرافیایی واحد و منسجم است. برای مثال، رقابت‌های ایران و عربستان سعودی ربط چندانی به شمال آفریقا ندارد. نبرد سیاسی بین قطر و عربستان سعودی و امارات متحده عربی باعث شد که در سال ۲۰۱۷ قطر از سوی بسیاری از کشورهای منطقه کنار گذاشته شود و رقابتی بین قطر و سایر کشورهای عربی ایجاد شد که دامنه‌اش نه‌تنها به کشورهای همسایه عربی کشیده شد بلکه به سرتاسر قاره آفریقا و حتی به واشنگتن هم رسید. درگیری با داعش حتی بیش از القاعده جهانی بود تا منطقه‌ای چراکه جریانی از جنگجویان خارجی را به سوریه کشاند و دامنه کارهای خود را به آفریقا و آسیا گسترش داد. نمی‌شود الگوهای ضدتروریستی را بر مسائلی بنیان نهاد که می‌گویند جهان عرب به‌طور یکپارچه شبیه به هم هستند درحالی‌که برخی از افراطی‌ترین نیروهای داعشی از مالی و نیجریه و سومالی آمده‌اند.

دراین‌بین، برخی از بزرگ‌ترین درگیری‌های اخیر روی می‌گردانند از این فرضیه که ما خاورمیانه را یک منطقه جغرافیایی در نظر بگیریم. جنگ داخلی لیبی، مالی و سایر همسایگان آفریقایی خود را بی‌ثبات کرده است. وقتی‌که عربستان سعودی در سال ۲۰۱۵ می‌خواست جنگجویان حوثی را در یمن عقب براند، ائتلافی درست کرد که نه‌تنها در آن نیروهایی از کشورهای عربی بودند بلکه از حمایت اریتره و پاکستان و سودان هم بهره‌مند بودند و از تجهیزات نظامی و پایگاه‌های آنان نیز استفاده شد. در همان زمان، امارات متحده عربی نیز از پایگاه‌های دریایی خود علیه جنگجویان یمنی استفاده کرد تا حضور نظامی خود را در شاخ آفریقا تثبیت کند و جزیره استراتژیک «سقطرا» (Socotra) را مجهز کند، جزیره‌ای که به آفریقا نزدیک‌تر است تا به شبه‌جزیره عربستان. بااین‌حال، وقتی‌که بحث جنگ یمن پیش می‌آید، به این قضیه با همان الگوی قدیمی جنگ‌ها در خاورمیانه نگاه می‌شود و مرزهای این منطقه جغرافیایی خیلی پررنگ در نظر گرفته می‌شود.
با این اوصاف از نظر مارک لینچ؛ استاد علوم سیاسی دانشگاه جرج واشنگتن، باید تأکید کرد که در آینده، آمریکا اگر می‌خواهد که در خاورمیانه سیاست‌گذاری کند، باید نقشه قدیمی خود را از خاورمیانه کنار بگذارد و در مفهوم آن خاورمیانه‌ای که شرق‌شناسان مطرح می‌کردند هم تجدیدنظر کند. اثبات‌شده است که آن خاورمیانه با آن مفروضات سابق و آن محدودیت‌های جغرافیایی دیگر وجود ندارد و باید استراتژی‌های جدید را بر اساس نقشه‌ای جدید از منطقه تدوین کرد.
محقق فقید فؤاد عجمی در کتاب محبوب خود در سال ۱۹۹۸ به نام «قصر رویایی اعراب»، ناسیونالیست‌ها و روشنفکران عرب قرن بیستم را به‌دلیل ساختن آنچه عجمی به‌عنوان «حسی تخیلی از دستاوردهای خودشان» می‌دید، نقد کرد؛ چراکه به ادعای او جهان‌بینی شوونیستی و توطئه‌گرانه را ترویج کرد. عجمی نوشت: «در تاریخ سیاسی عرب که پر از رویاهای خنثی‌شده است، احترام کمی برای عمل‌گرایانی قائل می‌شدند که محدودیت‌های کاری را که می‌توان و نمی‌توان انجام داد، می‌دانستند. فرهنگ سیاسی ناسیونالیسم تایید خود را برای کسانی محفوظ می‌دارد که مبارزات ویرانگری را در تعقیب تلاش‌های غیرممکن هدایت می‌کردند.» البته عجمی به روشنفکری موردعلاقه بارگاه و مدافع عمومی کمپین‌های ویرانگر دولت جورج دبلیو بوش در تعقیب تلاش‌های غیرممکن تبدیل شد.
اخیراً اما شاهد تخریب یک کاخ رؤیایی دیگر بودیم: تلاش دولت بایدن برای تقویت ساختار [معماری] امنیتی خاورمیانه تحت سلطه ایالات‌متحده از طریق پیمان‌های دفاعی نزدیک‌تر با دولت‌های مختلف سرکوبگر منطقه. چهره اصلی در این زمینه، برت مک گورک، مرد دیپلماسی در سیاست خاورمیانه‌ای کاخ سفید بوده است که از زمان دولت جورج دبلیو بوش در هر دولت، از جمله به‌عنوان مشاور حقوقی برای اشغال عراق توسط ایالات‌متحده، در پست‌های ارشد سیاستی خدمت کرده است.
برخلاف «برنامه آزادیِ» خاورمیانه پس از ۱۱ سپتامبر بوش که به‌رغم ایرادات استراتژیک و پیامدهای فاجعه‌بار و مرگبار آن، حداقل یک بخش سیاست واقعی در ارتقای حقوق بشر و دموکراسی داشت، دکترین جو بایدن برای خاورمیانه؛ همان‌طور که توسط مک‌گورک در سخنرانی ماه فوریه بیان شد، نشان می‌دهد که نگرانی چندانی نسبت به نحوه اداره مردم منطقه ندارد. ذکر مختصر آن از مؤلفه «ارزش‌ها» آن‌قدر ظاهری است که توهین‌آمیز به نظر می‌رسد. بایدن به‌عنوان رئیس‌جمهور، برخلاف وعده‌های کمپین انتخاباتی‌اش برای اولویت دادن به حقوق بشر، ایالات‌متحده را حتی بیشتر [از دولت‌های قبلی] به اقتدارگرایان خاورمیانه نزدیک‌تر کرده است. درحالی‌که در ابتدا توافق‌نامه ابراهیم با میانجی‌گری دولت ترامپ باعث شد دولت آمریکا کمی از منطقه دورتر شود، اما دولت بایدن به‌زودی با این باور اشتباه به آغوش آن‌ها رفت که بستن قراردادهای تسلیحاتی با دولت‌های متجاوز و «صلح» نامیدن آن راه خوبی برای پیشبرد امنیت و رفاه آمریکایی‌ها است.
ماتیو داس؛ معاون مرکز دیپلماسی بین‌المللی، در فارن پالیسی نوشت که به‌عنوان کسی که با تیم مبارزات انتخاباتی بایدن برای تضمین حقوق بشر و سایر تعهدات سیاسی در پلتفرم حزب دموکرات ۲۰۲۰ کار کرده، پیگیری اجرای مداوم این رویکرد مرا به یاد خط قدیمی «لیلی تاملین» می‌اندازد: «مهم نیست چقدر بدبین هستید، تداوم آن غیرممکن است». نمونه‌ای از آن تلاش دولت برای بسته‌بندی کردن یک توافق دفاعی آمریکایی-عربستانی به‌عنوان به‌اصطلاح عادی‌سازی روابط عربستان و اسرائیل بود تا قبولاندن داخلی آن توافق برای عادی‌سازی آسان‌تر شود. روشن است که عادی‌سازی چیز خوبی است. زمان پذیرش اسرائیل در منطقه گذشته است. به‌جای اینکه اسرائیل به‌عنوان یک لیبرال دموکراسی سالم پذیرفته شود، به‌عنوان یکی از بی‌شمار دولت‌های سرکوبگر شناخته‌شده و در رده همان بازیگران قرار می‌گیرد. گفته‌شده است اگر اسرائیل و عربستان سعودی خواهان عادی‌سازی روابط هستند، باید این کار را انجام دهند. درواقع، آن‌ها در حال حاضر چنین رابطه‌ای دارند. بااین‌حال، دلیلی وجود ندارد که چنین توافقی باید توسط نیروهای آمریکایی و دلارهای مالیات‌دهندگان امضا شود، چه رسد به اینکه نیاز به ارائه یک پیمان اتحاد نظامی و یک برنامه هسته‌ای برای ولیعهد سعودی، وجود داشته باشد که یک ثروتمند و یک «آقازاده» است. البته اتهامات و جرائم دیگری هم روانه او می‌شود از جمله قتل فجیع یک روزنامه‌نگار مخالف.
هدف اولیه پیمان پیشنهادی دولت بایدن با عربستان و رویکرد کلی منطقه‌ای آن، سدکردن راه رقیبی به نام چین است (این فهم شما درباره «رقابت استراتژیک» است. آیا سوالی دارید؟). اینکه به چین اجازه میانجی‌گری برای تنش‌زدایی بین عربستان و ایران در ماه مارس داده شد تا حدی به‌عنوان تلاشی از سوی سعودی‌ها برای کسب حمایت ایالات‌متحده تلقی می‌شود که کارگر افتاد. همان‌طور که اما اشفورد؛ مقاله‌نویس فارن‌پالیسی، اخیرا در نقدی عالی و جامع از این پیمان گفت: «محتمل‌ترین سناریو برای این توافق این است که ایالات‌متحده مسئولیت امنیت عربستان سعودی را بر عهده بگیرد درحالی‌که چین مهم‌ترین شریک اقتصادی پادشاهی باقی بماند. این‌یک بده‌بستان ضعیف به نظر می‌رسد». درواقع، چنین هم به نظر می‌رسد. حتی اگر کارساز هم باشد، این سیاست در سرکوب آینده در منطقه قفل خواهد شد، به این امید که زندانی کردن مردمان منطقه امنیت و ثبات را برای ایالات‌متحده به ارمغان بیاورد.
البته در میان شدیدترین زندانیان، فلسطینی‌ها هستند که دکترین بایدن چیزی فراتر از وعده‌های مبهم مبنی بر تلاش برای باز نگه‌داشتن امکان (شاید روزی، به‌نوعی) ایجاد یک کشور فلسطینی برای آن‌ها ارائه نمی‌کند. درحالی‌که هیچ‌کس نباید تصور کند که دولت سعودی بیش‌ازحد به فلسطینی‌ها اهمیت می‌دهد؛ اما آن‌قدر برای افکار عمومی منطقه حساس است که ولیعهد اعلام کرد عادی‌سازی در پی حمله اسرائیل به غزه متوقف‌شده است. دکترین بایدن فرض می‌کرد که می‌توان فلسطینی‌ها را کنار گذاشت و برای ساکت نگه‌داشتنشان خرده‌ریزهایی عرضه کرد. هیچ تلاشی برای رسیدگی به منبع اصلی خشونت انجام نخواهد شد: اشغال کرانه باختری، غزه و بیت‌المقدس شرقی توسط اسرائیل که اکنون بیش از نیم‌قرن از عمر آن می‌گذرد. بسیاری از کسانی که با این منطقه و مردمان آن درگیر هستند، متوجه شده‌اند که این‌یک خیال است.
همه ما اخیراً به‌صورت کاملاً گرافیکی دیدیم که این فانتزی چقدر خطرناک و غم‌انگیز است. این درگیری راهی برای اثبات مجدد خود در دستور کار جهانی دارد. اتفاقات اخیر بار دیگر این پیش‌فرض را از بین برد که واشنگتن می‌تواند در روابط با دولت‌هایی سرمایه‌گذاری کند که منکر حقوق اولیه برای کسب امنیت و ثبات برای آمریکایی‌ها هستند. این اولین‌بار نیست که ایالات‌متحده از این خیال‌پردازی تکان می‌خورد؛ ۱۱ سپتامبر زنگ بیداری مشابهی را ارائه کرد. این استراتژی ممکن است برای مدتی کارآمد باشد؛ اما برای همیشه کار نخواهد کرد. استراتژی خود بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیر اسرائیل برای تقویت اقتصادی حماس برای شکاف میان فلسطینیان، نمونه‌ای از رویکرد مشابه را ارائه می‌دهد.
ضرورت اصلی رویکرد بایدن در قبال خاورمیانه محدود کردن توجه ایالات‌متحده به این منطقه برای ایجاد تمرکز بیشتر بر رقابت استراتژیک با چین به‌عنوان بخشی از «چرخش به‌سوی آسیا» است. ایالات‌متحده اکنون دو گروه تهاجمی ناوهای نیروی دریایی را به شرق مدیترانه اعزام کرده است تا تلاش کند هرگونه تشدید بالقوه تنش فراتر از غزه و به‌ویژه مداخله حزب‌الله لبنان یا ایران را مهار کند. این به‌وضوح یک مفهوم امنیتی است که شکست‌خورده است. نویسندگان رویکرد خاورمیانه‌ای بایدن به‌وضوح معتقدند که این‌یک سیاست واقع‌گرایانه سرد و سخت است؛ اما این سیاست واقع‌گرایانه منعکس‌کننده محاسبه هزینه-فایده واقعی بسیاری از بازیگران مسلح منطقه و پادشاهی‌های ثروتمند – به‌طور عمده، عربستان سعودی و امارات متحده عربی- است. این رویکرد فاقد آن است. در حقیقت، این فقط شکل بدی از آرمان‌شهری است؛ کاخ رؤیایی دیگری که اکنون در سیل ویرانگری متلاشی‌شده است که اکنون و بار دیگر شاهد آن در فلسطین هستیم.

روشن‌سازکلام
اسرائیلی‌ها ممکن است احساس کنند که با توجه به اینکه حماس از سال ۲۰۰۷ غزه را کنترل کرده است، هیچ مسئولیتی در قبال واقعیت‌های این منطقه ندارند؛ اما بقیه جهان می‌دانند که اشغال همچنان ادامه دارد، هرچند از آن‌سوتر از مرزهای نوار. اسرائیل در تمام مدت کنترل شدیدی بر آب‌های ساحلی غزه، حریم هوایی، امواج هوایی آن و همه گذرگاه‌های عبوری به نوار غزه به‌جز گذرگاه کوچکی که توسط مصر نگهداری می‌شود، داشته است. اسرائیل از سال ۱۹۶۷ تقریباً تمام تصمیمات اصلی را درباره غزه گرفته است از جمله تصمیم بی‌پروا و «خودویرانگرش» برای تقویت حماس برای شکاف در حرکت ملی فلسطین بین اسلام‌گرایان مستقر در غزه و ملی‌گرایان سکولار در کرانه باختری. حسین ایبیش در مقالۀ خود (Israel’s Dangerous Delusion) در نشریۀ آتلانتیک نوشت که هدف اصلی حماس از زمان تأسیس آن در سال ۱۹۸۷، تسلط بر جنبش ملی فلسطین، از جمله سازمان آزادی‌بخش فلسطین (با حضور ارزشمند دیپلماتیک بین‌المللی، وضعیت ناظر سازمان ملل و بیش از ۸۰ سفارت در سراسر جهان) بوده است. در راستای خدمت به این هدف، حماس امیدوار است که اسرائیل را به غزه بکشاند؛ جایی که بتواند شورشی طولانی علیه اشغالگران اسرائیلی ترتیب دهد. سپس حماس ادعا خواهد کرد که جنگ را به اسرائیل می‌برد؛ درحالی‌که ناسیونالیست‌های سکولار در کرانه باختری به انتظار مذاکراتی می‌نشینند که هرگز انجام نخواهد شد. این امر مسیر حماس برای رهبری در میان فلسطینیان است. اگر اسرائیلی‌ها دست‌به‌کار شوند، حماس به‌سادگی از طغیان برنامه‌ریزی‌شده دست نخواهد کشید. حماس این طرح را علیه هر قدرتی که به نظر برسد نماینده منافع اسرائیل باشد؛ اعم از عرب، سازمان ملل یا حتی فلسطین، اجرا خواهد کرد. هیچ طرف سومی قرار نیست برای مبارزه با شورش‌های برنامه‌ریزی‌شده علیه سربازان اسرائیلی، بازسازی زیرساخت‌ها و جامعه متلاشی‌شده براثر جنگ و حل مشکل طولانی‌مدت حکومت‌داری که حضور مسلحانه حماس تضمین کرده است، وارد غزه شود. اسرائیل تنهاست، بنابراین باید جایگزینی برای خروج سریع از غزه بیابد. در نتیجه به حماس اجازه می‌دهد تا حداقل به‌عنوان یک نهاد سیاسی دوباره ظهور کند و برای این شورش اجتناب‌ناپذیر بماند و به نبرد ادامه دهد. هر کاری که اسرائیل تصمیم بگیرد اکنون‌که حمله زمینی در غزه آغازشده انجام دهد، باید بداند که هیچ امداد غیبی‌ای وارد نخواهد شد و آن را از عواقب انباشته اقداماتش از سال ۱۹۶۷ نجات نخواهد داد. وقتی گردوغبار فرونشیند، اسرائیل برای مقابله با فجایع «خود تحمیلی‌اش» باید دست و آستین بالا بزند.