یه بار داشتیم میرفتیم بهشت زهرا، تو جاده ترافیک بود نگم براتونا، از اینجا تا ناکجا، یعنی نه ته ترافیکه معلوم بود نه سرش، تابستون بود، هوا هم گرم، کوله ماشین هم کار نمیکرد، شیشه رو که میکشیدی پایین آتیش از بیرون میاومد تو، شیشه رو میدادی بالا آتیش از تو میومد تو، با اینهمه […]
یه بار داشتیم میرفتیم بهشت زهرا، تو جاده ترافیک بود نگم براتونا، از اینجا تا ناکجا، یعنی نه ته ترافیکه معلوم بود نه سرش، تابستون بود، هوا هم گرم، کوله ماشین هم کار نمیکرد، شیشه رو که میکشیدی پایین آتیش از بیرون میاومد تو، شیشه رو میدادی بالا آتیش از تو میومد تو، با اینهمه چون هوا صاف بود و تو اون منطقه آلودگی خاصی وجود نداشت، ترجیح میدادیم که شیشه پایین باشه تا بالا تا اگه یه موقع اوس کریم دلش واسه ما سوخت و به یه نسیمی فرمان داد که بیاد و بوزه، ما خوش خوشانمون بشه و به قول گفتنی حال کنیم. خلاصه گرفتاری شده بودیم تو اون جاده، صاحب عزا هم کنار ما نشسته بود، ما هم نمیتونستیم چیزی بگیم، سرمونو انداخته بودیم پایین و فقط تحمل میکردیم دیگه، تحمل میکردیم. یه نیمه ساعتی گذشت یهو دیدم که دو سه تا ماشین جلوتر از ماشین ما، یه ماشینی که رانندهاش تحملش طاق شده بود، فرمون رو چرخوند و مثلا زرنگی کرد و اومد تو حاشیه خاکی جاده و راه افتاد، به ثانیه نکشید که یه ماشین دیگه همون کار رو کرد و اونم انداخت تو حاشیه خاکی جاده و راه افتاد، بعد سومی، بعد چهارمی، بعد پنجمی، ششمی، هفتمی، هشتمی، نهمی، دهمی، بیستمی، دویستمی، باورتون میشه؟ یه چشم به هم زدیم دیدیم که جاده رو گرد و غبار و خاک فرا گرفته، دیگه چشم چشمو نمیدید، حالا دیگه قوز بالا قوز شده بود، ما هم مجبور شدیم شیشه رو بکشیم بالا، صاحب عزا که اصلا غم و غصهاش یادش رفت، عین این برق گرفتهها مات و مبهوت مونده بود که چه اتفاقی داره میافته، واسه همین نگاه به من کرد و گفت: «ارتش اسکندر حمله کرده؟» گفتم: «نه»، گفت: «پس این گرد و خاک اثر سُمِ اسب کیاس؟» گفتم: «من به این میگم مِتُدِ گوسفندی، راستی گوسفندا سُم دارن؟» گفت: «نمی دونم، لابد سُم دارن، متد گوسفندی چیه؟» گفتم: «این کلمه از اختراعات خودمه، البته همیشه ازش استفاده نمیکنم، گاهی وقتا که موقعیتش پیش بیاد (مثلا الان) این کلمه میاد تو ذهنم، گوسفندا رو دیدی میرن دشت و دمن واسه چرا؟ خوب که زیر نظرشون بگیری متوجه میشی متد گوسفندی چیه؟ تو دنیای گوسفندا وقتی یه گوسفند همینجوری الکی، همینجوری الابختکی بیاراده سرشو میچرخونه یه سمتی راه میافته میره، بقیه هم همینطوری بیخود و بیجهت دنبالش راه میافتن میرن، بعد یهو میبینی که کل گله دنبال اون گوسفنده راه افتادن، اون گوسفنده هم اصلا به اینا نمیگه که کجا راه افتادین دنبال من؟ هرجا من میرم شمام باید بیایین؟ من دارم میرم دسشویی، چیه گازشو گرفتین دنبال من راه افتادین؟ برید دنبال زندگیتون، برو عَلَفِتو بخور بالا چیکار به کار من داری؟ تو این حین و بین یه دفه چوپونه میبینیه کهای دل غافل گوسفندا رفتن، واسه همین یه اشاره به سَگِ گله میکنه که برو بیارشون، سگه هم مثل وور ووره میده دنبال گله و برشون میگردونه، فهمیدی؟، میگم فهمیدی؟ هوی کجایی؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟» به خودش گفت: «یعنی میخوای بگی اینا که رفتن تو جاده خاکی… آره؟» گفتم: دور از جونشون، من کی همچین حرفی زدم، من فقط سوال طرح کردم حالا اگه تو علامت سوالو ندیدی که من مقصر نیستم. » گفت: «سوال چی؟» گفتم: «این قصه رو برات تعریف کردم تا بگم اونا که گوسفندن خب عقل که ندارن، یه کاری که میکنن نمیشه بهشون گفت چرا این کارو کردی، تازه بهشون بگی هم باز مثل گوسفند نگات میکنن، گوسفندن خب بدبختا، حالشون که نیست، اما اینا آدمن، عقل دارن، شعور دارن، فهم دارن، چهار کلاس سواد یاد گرفتن خیر سرشون، نیگاه کن جاده رو به چه وضعی انداختن، اولیه که رفت، دنبالش همه راه افتادن رفتن، الان ما ده دقیقه اس شیشه رو دادیم بالا، یعنی گرد و خاکی که اون بیرونه اینجا نباید باشه دیگه، درسته؟ اما الان من تو رو نمیتونم ببینم چون اینجام گرد و خاک هست، الان اگهپاشی بری به رانندههای تکتک این ماشینا بگی آقا برای چی رفتی تو جاده خاکی، جاده رو پر از گرد و خاک کردی،
خیالت تَهِ تَهِش چه جوابی میخواد بگه، میدونی؟» گفت: «از کجا بدونم؟ مگه تو میدونی؟» گفتم: «از دو حال خارج نیست، یا از بیجوابی میخواد بگه دوست داشتم برم تو جاده خاکی، همینه که هست، به شما ربطی نداره یا میخواد بگه اون اولیه رفت منم رفتم، جواب درست درمون که نمیدن به آدم، یه چیزی میپرونن دیگه واسه خودشون.» گفت: «شما رو هم به درد سر انداختیم، یه روز تعطیلتو به جای اینکه استراحت کنی، پاشدی اومدی دنبال ما.» گفتم: «نه بابا این حرفا چیه؟ وظیفه منه، الانم چون پرسیدی گفتم، وگرنه من اونقدر از این رفتارا دیدم تو این جادهها و خیابونا.» گفت: «مثلا؟» واسه اینکه فضا رو عوض کنم به شوخی گفتم: «مثلا روم زوم کنی بوم بوم کنه قلبم/ مثلا هی لج کنی راه کج کنی از من/ مثلا شمعا رو تو روشن کنی هر شب/ مثلا بارون بشه چتر وانشه به به.» به زور خودشو نگه داشت تا نخنده، بیچاره معتقد بود اگه بخنده به عزیزش که از دنیا رفته یه جورایی خیانت کرده، مثلا اون بنده خدا از دنیا رفته این به جای اینکه ناراحت باشه داره میخنده، شایدم حق داشت خب، شاید هم اصلا من نباید اون شعر رو تو اون موقعیت میخوندم ولی با خودم گفتم تو این گرما و ترافیک و گرد و خاک خوندن چنین شعری میچسبه. چند ثانیه بعد گفت: «نگفتی مثلا چی؟» چونمو جمع کردم و ژست متفکرانهای به خودم گرفتم و گفتم: «مثلا بوق مُمتَد» گفت: «چی هست اینکه میگی؟» گفتم: «میگم بهت ولی قبلش باید یه مقدمهای رو بیان کنم، من اگه اون کسی رو که برای اولین بار تو یه ترافیکی، تو یه بیاحتیاطی یه رانندهای یا تو هر چیز دیگهای تو خیابون به نشانه اعتراض دستشو گذاشت رو بوق و ولش نکرد، پیدا کنم، یه گلوله خالی میکنم تو مخش.» با تعجب گفت: «تفنگ از کجا میاری؟ واسه چی؟» گفتم: «تفنگم گیرم نیاد با تیرکمون میزنمش، واسه اینکه اگه مثلا من به عنوان یه راننده دستمو بذار رو بوق و ولش نکنم ترافیک باز میشه؟ یا رانندهای که بیهوا پیچیده تو لاین من رفتارش رو درست میکنه؟ الکی بوق میزنم برای چی؟ من به این میگم «بوق ممتد»، مخ آدم درد میگیره بابا، باور کن یه بوق کوچیک هم بزنی میتونی منظورت رو بفهمونی، واسه چی دستتو میذاری رو بوق ولش هم نمیکنی، دیوونه مون کردی. » گفت: «گناه اون بنده خدا که اولین بار بوق ممتد زده چیه؟ الان یه عالمه آدم هر روز تو خیابونا بوق ممتد میزنن، اَد باید بریم یقه اون اولیه رو بگیریم؟ چرا؟» گفتم: «بله دیگه یقه اون رو باید بگیریم، یقه کیو بگیریم پس؟ اون بود که اولین بار این کار رو انجام داد دیگه، بقیه هم یاد گرفتن ازش، مثل همون رانندهه که اولین بار انداخت تو جاده خاکی و بقیه رو دنبال خودش راه انداخت.» گفت: «مثل همون گوسفنده که همینجوری الکی، همینجوری الابختکی بیاراده سرشو چرخوند به یه سمتی راه افتاد رفت و بقیه هم دنبالش؟» گفتم: «ببین، تو داری آدما رو با گوسفندا مقایسه میکنیا، فردا نیای بگی من نبودم.» گفت: «تو داستان گوسفندا رو تعریف کردی» گفتم: «من مثال زدم، منظورم این نبود که آدما بلانسبتشون…» بعد از چند دقیقه سکوت که بینمون حکمفرما شد، گفت: «داریم نزدیک میشیم، اینا که رفتن انگار از بار ترافیک کم شد.» گفتم: «کیا؟» گفت: «همین گ.. ببخشید، همین ماشینایی که انداختن تو حاشیه خاکیِ جاده و رفتن تا زودتر برسن دیگه، اونا که رفتن جاده همچین یه جونی گرفت، میبینی که داریم میریم جلو، یه کم مونده برسیم، زندگیمونو نگاه کن به کجا کشیده شد، من که تو این همه سالی که از خدا عمر گرفتم حتی پنج بار هم بهشت زهرا نیومده بودم، حالا الان اما سرمو بزنی، تهمو بزنی اینجام، دیگه آدم که عزیزشو از دست میده انگار دست انداختن تو بدنش، قلبشو کشیدن بیرون گذاشتن زیر خاک، آدم هم که نمیتونه بدون قلب زندگی کنه، البته بعضیا میتونن، من اما نمیتونم، یعنی نتونستم، نمیتونم، میفهمی؟ مادرمو آوردم اینجا گذاشتم، مادر من قلب من بود، خودم با دستای خودم اوردم اینجا خاکش کردم، میدونی چی میگم؟» گفتم: «شاید نتونم عمق اندوهی رو که داری درک کنم، اما به اندازه خودم میدونم که کمرت شکسته، میدونم که دیگه اون آدم سابق نمیشی، وقتی میگی دست انداختن توی وجودم و قلبمو کشیدن بیرون و اینجا خاکش کردم، میفهمم حرفتو، خدا کمکت کنه، دستتو بگیره، من دعات میکنم.» نیم ساعت بعد سر مزار مادرش بودیم، شلوغ بود، آدمایی که تا دیروز با ما بودن و کنارمون داشتن زندگی میکردن حالا اومدن اینجا خوابیدن، یه خواب ممتد و طولانی، خوابی که فقط یه نفره که میاونه باعث بشه اونا دوباره بیدار شن، اون یه نفر هم خداست و لاغیر. روی پنجهپاش نشست و دو دستش رو گذاشت روی سنگ قبر و مثل یه بچه کوچولو که هنوز راه رفتن و حرف زدن رو یاد نگرفته، شروع کرد به گریه کردن، کمی دور شدم از مزار، دو تا جوان که به قول سیاوش قمیشی «به حادثهای پیر شده بودن» نشسته بودن روی دو سنگ مزار که نزدیک هم قرار داشتن، کنار یکیشون یه دبه آب بود، به سمتش رفتم و گفتم: «داداش جان میشه این دبه تو قرض بگیرم؟ در حالیکه زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد با اشاره دستش بهم فهموند که بفرما این دبه. دبه پر از آب بود، برگشتم و به سمت مزار مادر رفیقم رفتم و آب دبه رو خالی کردم روی سنگ مزار، دستشو کشید روی سنگ تا به اصطلاح بشوردش، دوباره آب اوردم و دوباره ریختم و او دوباره دست به سنگ کشید، گفتم: «خدا رحمتش کنه عفت خانم رو، نه که مادر تو باشه اینو میگم، حتی اگه مادرت هم نبود این حرف رو میزدم، عفت خانم زن با خدایی بود، از اون مادرای بینظیری که فقط آفریده شدن برای اینکه مهر و محبت کنن، خدا بیامرز خیلی نگران تو بود، خانمم میگفت گاهی مادرت بهش زنگ میزده و درد دل میکرده، میگفت یه بار بهش گفته بوده «اگه من بمیرم این پسرم تنها میشه، نمیدونم چی به سرش میاد، کی براش غذا درست میکنه، کی رختاشو میشوره، کی نگرانش میشه، کی رفیقش میشه، تنها میشه بچم.» هنوز دستاش روی سنگ مزار بود و سرش پایین، دردناک بود، حالا میفهمیدم که مادرش حق داشت، راست میگفت، اون تنها شده بود، تنهای تنهای تنها، البته خدا بوده و هست همیشه، اما با این حال اون تنها بود، نشستم کنارش، دستمو روی شونهاش گذاشتم و گفتم: «خدا بهت صبر بده داداش، منو ببخش که نمیتونم برات کاری کنم، کاری از دستم برنمیاد، شرمندتم.» آه سوزناکی کشید و گفت: «اینجا که بیایی کاری از دست هیچکسی برنمیاد، نه تو، نه من و نه هیچکس دیگه ای، اینجا آخر خطه، هم برای مادرم آخر خط بود، هم برای من آخر خطه، بعد از مادرم بیخودی زنده ام، به قول قیصر امین پور: «وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمری ست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بیتو
روز مباداست!
Saturday, 27 April , 2024