آفتاب یزد – یوسف خاکیان: میگم تو مملکت ما چه خبره؟ چرا اینقدر هرکی هرکی شده؟ چرا هیچی سر جای خودش نیس؟ چرا هیچکی سر جای خودش نیس؟ تلویزیونو نگاه میکنی یه جور، میری بازار خرید کنی یه جور، میخوای بری تو پارک بشینی هوای تازه بخوری، درختا و گنجشکا رو نگاه کنی، گلا و […]
آفتاب یزد – یوسف خاکیان: میگم تو مملکت ما چه خبره؟ چرا اینقدر هرکی هرکی شده؟ چرا هیچی سر جای خودش نیس؟ چرا هیچکی سر جای خودش نیس؟ تلویزیونو نگاه میکنی یه جور، میری بازار خرید کنی یه جور، میخوای بری تو پارک بشینی هوای تازه بخوری، درختا و گنجشکا رو نگاه کنی، گلا و چمنا و حوض وسط پارکو ورانداز کنی یه جور، میخوای بری مهمونی یه جور، میخوای بری واسه رفع خستگی یه استکان چای دم کنی نوش جان کنی یه جور، اصلا همه چی شده یه جور، یه جورِ بدا، نه یه جورِ خوب، اصلن یه وضعی، بیدر و پیکر، بینظم، بیترتیب، بیقاعده و بیقانون، هر چی با خودم کلنجار میرم که بفهمم کجای کارمون اشتباه بوده، چیزی دستگیرم نمیشه! البته من فقط نیستما، کل ایرانیا اگه بخوان با این نیت که «چرا این وضعیت پیش اومده؟» با خودشون کلنجار برن، چیزی دستگیرشون نمیشه، میدونی چرا؟ واسه اینکه تک تک ما (همه مون) فکر میکنیم که کارمون درسته و مو لای درز رفتارهای فردی و اجتماعی مون نمیره و چون همگی مون اینطوری فکر میکنیم مشخص نمیشه که وضعیت پیش اومده تقصیر کیه؟ با این وصف همه مون محکومیم به اینکه هر روز وضعیتمون بدتر و بدتر و بدتر بشه.
فکت
۱- درو باز میکنم که ماشینو از تو پارکینگ بیارم بیرون، میبینم یه ماشین جلو پارکینگ پارکه، هی میرم از تو شیشهاش توشو ببینم بلکه راننده یه شماره ای، یادداشتی چیزی نوشته باشه بتونم بهش زنگ بزنم بیاد لَکَنتَشو برداره من بتونم برم دنبال کارم، ولی معلوم نیست توش که، شیشه شو دودی کرده که مثلا ماشینش خوشگل به نظر بیاد از بیرون، هرچی داد میزنم هوار میکشم، با لگد میزنم به لاستیک ماشینه، با مشت میزنم تو درش بلکه صدای دزدگیرش دربیاد صاحبش خبردارشه، میبینم اصلا هیچ اتفاقی نمیافته، من هم دیرم شده، مجبور میشم زنگ بزنم ۱۱۰؛ «سلام علیکم ببخشید یه ماشین جلو درِ خونه ما پارک کرده، میشه زنگ بزنید صاحبش بیاد برداره، من میخوام برم بیرون» از اونور خط شماره پلاک و رنگ ماشین و اسم ماشینو میپرسن و میگن پیگیری میکنیم، با خودم میگم الان میاد دیگه، اما نمیاد، ده دقیقه میگذره، بیست دقیقه میگذره، نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه…، نیومد چرا؟ دوباره زنگ میزنم ۱۱۰، میگن به صاحب خودرو اعلام کردیم، میاد. بعد از نزدیک به یه ساعت یه بابایی رو میبینم با پیژامه راه راه سفید گوجه ای، در حالیکه داره خمیازه میکشه و چشاشو میماله نزدیک میشه، میاد و میاد و میاد و بیتوجه به من در ماشین رو باز میکنه تا سوار بشه، میگم: «ماشین مال شماست؟» میگه: «بله» میگم: «اینجا جای پارکه؟» میگه: «می خوای بری بیرون؟» نگاش میکنم با خودم میگم خدایا این همه بیخیالی و نفهمی رو چطوری تو کله کوچیک این بابا جا کردی؟» دوباره میگه: «شما زنگ زدی ۱۱۰؟» میگم: «بله من زدم.» یه جوری نگام میکنه انگار ستون پنجم دشمنم؛ «مرد حسابی واسه چی زنگ زدی ۱۱۰؟ یه بار زنگ زدی دوباره برای چی زدی؟» شاخام در میاد، میگم: «ببخشیدا من بدهکارم الان؟ مرد حسابی یه ساعته یه لِنگِ پا اینجا وایستادم منتظرم جنابعالی بیای بعد میگی لیلی زن بود یا مرد؟» یه دفه صداشو میبره بالا میگه: «خب؟ چی؟ واسه چی پارک کردم؟ خوب کردم پارک کردم، تو باید آدم فروشی کنی؟ حالا ده دقیقه دیر برس سر قرارت، طوری میشه؟ نادون.» میبینم بالاخونه یارو اصلا مدتیه متروکه اس، تو دلم میگم: «چی بگم من به این؟ خدایا اینم شد روزی نصیب ما کردی؟» میگم: «من حوصله مجادله با شمارو ندارم برادر، ماشینتو بردار میخوام برم.» خلاصه ماشینشو یه کم میبره عقب تا من رد بشم؛ «بفرما» میگم: «من رد نمیشم از این یه ذره جا، برو عقب.» میگه: «مگه میخوای کشتی برونی، یه پرایده دیگه، برو رد میشی، راننده نیستی» میگم: «برای چی اصلا اینجا وایستادی؟» میگه: «خیر سرم میخوام وقتی رفتی ماشینمو بذارم سر جاش، برم بقیه خوابمو ببینم اگه اجازه بدی.» میبینم یارو هیچ رقمه هدایت نمیشه به صراط مستقیم، دیگه مجبورم کاری رو که دوس ندارم انجام بدم، ماشینو میارم بیرون، جوری که نصف ماشین جلوی در خونه و نصف دیگهاش دقیقا جلوی ماشین اون قرار بگیره، بعد ماشین رو خاموش میکنم، دستی رو میکشم، پیاده میشم، در پارکینگ رو میبندم، ماشینو قفل میکنم و پای پیاده راهمو میگیرم میرم. داد میزنه که: «هوی یارو، کجا میری؟ بیا ماشینتو بردار، من نمیتونم بیام بیرون.»، محلش نمیذارم و در حالیکه به راهم ادامه میدم، میگم: «خرتر از خودت ندیده بودی تا حالا نه؟ میتونی زنگ بزنی ۱۱۰ آدم فروشی کنی بگی یه نفر ماشینشو گذاشته جلوی ماشین من، نمیتونم بیام بیرون، خداحافظ.»
۲- دو شب پیش به خیال یه هواخوری همراه با اسانس دود و بوق و ترافیک از در خونه زدم بیرون، از جلوی مغازهها که رد میشدم، میدیدم اجناسشون چقدر دست نیافتنی هستن، یه کاپشن یه میلیون و دویست، کفش تک سایز بچه گونه سیصد و هفتاد هزار تومن، بلوز بافت کاملا معمولی که آدمی رو از هیچ سرمایی محافظت نمیکنه صد و نود و پنج هزار تومن (حراج کرده بودا.) موز کیلو شصت هزار تومن، با خودم گفتم: «خوب سیاحت کن، تا نگاه کردن به این جنسا رایگانه خوب نگاه کن تا سیر شی، کسی چه میدونه شاید فردا تماشا کردنشون هم پولی شد. خلاصه از بغل مغازهها رد میشدم و مثل «کُزت» کارتون «بینوایان» تصور میکردم که هرکدوم از اون جنسا مال من هستن، از جلوی نمایشگاههای ماشین هم رد شدم، آب از لب و لوچهام آویزون شد، بیام و کروکی آبی لاجوردی، هلو بود لامصب، هر چی بگم کم گفتم، باور کنید این یه دونه را نتونستم تصور کنم مال منه، حتی تصورش تو مخم جا نمیشد، لاکردار بمبی بود برای خودش، واسه اینکه مغزم گیرپاچ نکنه تصمیم گرفتم سریع از جلوی نمایشگاهه رد شم، دم در ورودی نمایشگاه یه مرد تقریبا شصت ساله ایستاده بود، کت و شلوار شیک مجلسی هم تنش، یه دفه یه موتوری اومد، (میگم موتور، از این موتور معمولیا نه ها، موتوره هیولایی بود برای خودش، سه نفر باید استخدام میکردی این موتور رو به حالت ایستاده نگه دارن، خلاصه وایستاد جلوی نمایشگاهه و به مرد خوش تیپ دم در گفت: «بابا کارت عابربانکتو بده برم نون بخرم» منو میگی؟ فَکَم در رفت، درست شنیدم؟ نون؟ من تا حالا فکر میکردم پولدارا به جای نون طلا میخورن، فکر میکردم نون مال ما بدبخت بیچاره هاس، نگو اونام نون میخورن؟ مرد خوش تیپ گفت: «واسه چی کارت؟ پول مگه نداری؟» پسره گفت: «پول قبول نمیکنن، فقط کارت، یعنی هیچ جا قبول نمیکننا، میگه فقط باید کارت بکشی.» رد شدم رفتم، دیگه ندیدم که باباهه به پسره کارت داد یا نداد، بعدش من با خودم گفتم: «رو چه حساب پول نمیگیرن؟ واسه خود منم پیش اومده بودا، ولی اون موقع هم چراشو نفهمیده بودم، نه جدی واسه چی باید کارت بکشن ملت؟ چرا پول قبول نمیکنن این نونوایی ها؟» تو همین فکرا بودم که یه دفه یاد اون دستگاه پُزِ مخصوصی که رنگش سفیده و با همه دستگاه پُزها فرق میکنه و تو همه نونواییها هم هست، افتادم، گفتم هر چی هست زیر سر این دستگاه پُزه اس، این دستگاه پُزه که باعث میشه که هیچ نونوایی دیگه پول قبول نکنه، چی تو این دستگاه پُز هست خدا میدونه. میدونی اینجور وقتا یا باید خودتو بزنی به اون طرف و بگی: «به من چه اصلن؟ کی پول قبول میکنه، کی پول قبول نمیکنه، من خیلی هنرمند باشم باغچه در خونه خودمو بیل بزنم، منو چه به این کارا؟» یا اینکه باید مدام فکر کنی و حرص بخوری و هر روز یه عالمه علامت سوال بدون جواب جلوی چشمات رژه برن.
۳- یعنی دوست دارم با صورت بکوبم تو شیشه تلویزیون، تا از دست این جبلی و برنامه هاش راحت بشم، آخه چه وضع برنامه سازیه، هر برنامهای که میبینی داره توش تبلیغ میکنه، فوتبال میخواد شروع شه، یکی میاد میگه: «فلان ماشین لباسشویی شما رو به تماشای این مسابقه دعوت میکند»، میخواد سریال نشون بده، یارو میاد میگه: «فلان بانک سیصد میلیون تومن وام میده با بهره دو درصد، برید بگیرید صفا کنید باهاش.» میخوایم اعجوبهها نگاه کنیم، جواد خیابانی میاد میگه: «فلان یخچال رو بخرید سه هیچ بازی رو ببرید»، وسط برنامه تحلیلی ورزشی؛ مهمان برنامه با مجری برنامه تحلیل فوتبال رو ول میکنن، میشینن روبروی هم، درباره «مامِ زیربغل» فلان مارک و فلان اسپری خوشبوکننده حرف میزنن، یه جوری هم تبلیغ میکنن که تو فکر میکنی که کارخونهای که این محصولات رو تولید میکنه مال باباشونه. بابا ولمون کنید جان هر کسی که دوست دارید، غذا خوردن ملت
یه روز در میون شده بعد تو میای میگی برو اسپری فلان مارک رو بخر، پول نداریم برادر من، پول نداریم آقای جبلی، پول نداریم حالیته؟ این جیبا خالیه، شپش توش دوغاب میندازه، اینایی که شما معرفی میکنید مال ما نیست، مال از ما بهترونه، اینقدر تبلیغ نشون نده، دیوونمون کردی، بسن کن برادر من، بس کن، اینقدر بیپولیه ما رو به رخمون نکش، تا حالا کاسه بشقاب و آفتابه لگن و کفش و ماکارونی بود، حالا زدن تو تبلیغ یخچال و ماشین لباسشویی و فرش و وام بانکی سیصد میلیونی، دست از سر ما بردار دیگه برادر جان، فکر کن ما مردیم، نیستیم تو این دنیا.
۴- من راننده تاکسی ام، البته تاکسی ندارم یه پراید قراضه دارم واسه اینکه خرجم با دخلم بخونه شبا میرم باهاش مسافرکشی، حالا چرا میگم راننده تاکسی؟ واسه اینکه هر کسی سوار ماشین من میشه، موبایلش که زنگ میزنه، گوشی رو که برمیداره اولین جملهای که میگه اینه: «من تو تاکسی ام.» توی این مدتی که مسافرکشی میکنم یه جملهای رو خیلی شنیدم، از زبون آدمای مختلف، زن، مرد، دختر، پسر. همشون قبل از اینکه سوار بشن یه سوال رو میپرسن، مثلا میگن: «میدون انقلاب یا میدون آزادی یا چهارراه ولیعصر(عج)» بعد من میبینم که مسیرم با اونا یکیه میگم: «بیا بالا»، طرف قبل از اینکه بیاد بالا میگه: «ببخشید کرایهاش چقدر میشه؟» شما میدونید چرا همچین سوالی رو میپرسن مردم؟ این سوال رو قبلا مردم نمیپرسیدن، اما الان میپرسن، چرا؟ چرا میپرسن؟ یکی از دلایلش اینه که ممکنه راننده بیمروتی مثل من کرایه زیاد ازشون بگیره، میخوان از همون اولش بدونن که اگه کرایه زیاده سوار نشن، یکی دیگه از دلایلش اینه که میخوان جیبشونو مدیریت کنن، قبلا وقتی کسی میخواست جیبشو مدیریت کنه روی خرجهای بیهوده و غیر ضروری زوم میکرد، تازه اونم نه به این شدت و حدت، خب همه چی ارزون بود دیگه، اما الان ملت روی خرجهای ضروری و لازم زندگیشون، جیبشونو مدیریت میکنن! چون همه چی گرون شده، یعنی تو میخوای بری یه شیشه شیر بخری باید کلی پول بدی به مغازه دار، باورتون نمیشه اما یه بار در حین مسافرکشی یه پسر جوان گفت: «میدون ولیعصر(عج).» گفتم:
«بیا بالا.» گفت: «چقدر میگیری؟» گفتم: «هرچقدر کرایشه، هرچقدر همیشه کرایه میدی.» گفت:«ده تومن میدم همیشه»، گفتم: «بیا بالا.» خلاصه سوار شد نزدیکای میدون هفت تیر (سر راه میدون ولیعصر (عج)) گفت: «ببخشید شما تا بیمارستان
امام خمینی هم میرید؟» گفتم: «بله» گفت: «چقدر میگیرید؟» گفتم: «چقدر میخوای
پول بدی؟» ساکت شد، با خودم گفتم: «لابد میخواد همون میدون ولیعصر (عج) پیاده شه.» با این حال توی سکوتش صدای شمردن اسکناس رو میشنیدیم و احساس میکردم که از هر کدوم از جیبهاش یه اسکناس در میاره میذاره رو بقیه اسکناس ها،
چند لحظه بعد با تردیدی همراه با شرم گفت: «با اون ده تومنی که واسه میدون ولیعصر (عج) گفتم، نوزده هزار و پونصد تومن، میبرید یا نمیبرید؟» اون لحظه دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و منو با ماشینم میبلعید تا از شر این نکبتی که اسمشو گذاشتم زندگی خلاص شم و دیگه چنین صحنههایی رو نبینم. اون لحظه احساس کردم اون پسر همه اون پولی که توی جیبش داره رو میخواد به من بده و برای خودش حتی یه دونه یه قرونی نمونه، من چطوری باید اون موضوع رو تحمل میکردم؟ تو رو خدا یکی به من بگه. حالش رو میفهمیدم، خوب میفهمیدم حالشو، خیلی از شما مردم هم حال اون پسر رو خوب میفهمید، چون بارها توی همچین موقعیتی قرار گرفتید، خود من همین چند روز پیش رفتم فروشگاه، چند تا جنس برداشتم، با یه بسته پنیر، (تازه همه این جنسا آف خورده بود) رفتم کنار صندوق حساب کنم، صندوقدار گفت: «کلش میشه ۸۷ هزار تومن.» گفتم: «چرا اینقدر زیاد؟» گفت: «همینه قیمتش.» من هشتاد و هفت هزار تومن پول توی جیبم بود، اما اگر اون پول رو به صندوق دار میدادم دیگه هیچی برای خودم نمیموند، به خانمه گفتم: «اینا آفش اینقدره، قیمت اصلش چنده؟» گفت: «زیاد فرقی نمیکنه.» گفتم: «اگه فرق نمیکنه پس چرا آف میزنید؟» گفت: «واسه اینکه مردم بخرن.» گفتم: «گرونترین جنسی که من برداشتم چیه؟» گفت: «پنیر.» گفتم: «چنده قیمتش؟» گفت: «۴۵ تومن.» گفتم: «قیمت اصلش چنده؟» گفت: «۵۴ تومن.» هه، ههه، هههه، ههههه، هههههه، ههههههه، چرا میخندم؟ خوب گفتن قدیمیا که خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است، طرف بیام و کروک خرید و فروش میکنه و موتور هارلی دیویدسون سوار میشه، من اما پولم نمیرسه یه بسته پنیر بخرم، بیش از سه ماه بود لب به پنیر نزده بودم و
بعد از سه ماه میخواستم یه بسته پنیر بخرم، اما پولش ۴۵ هزار تومن میشد. نگاهی به خانم صندوقدار کردم و گفتم: «ببخشید پنیر رو حذف کنید، بفرمایید این ۴۲ هزار تومن پول بقیه جنسها خدمت شما.» خانم صندوق دار وقتی این حرکت رو دید چشماش پر از اشک شد، جنسا رو برداشتم از فروشگاه اومدم بیرون.» توی راه با خدا صحبت میکردم، میگفتم: «خدایا میخوام بگم شکرت که من حداقل
یه آب باریکه دارم که میتونم باهاش امورات زندگی خودم رو بگذرونم، حتی بدون پنیر، گاهی وقتا حتی شاید با نون خالی، بعد با خودم میگم اون بیچارههایی که این آب باریکه رو هم ندارن و پولی توی جیبشون نمیره، چیکار باید کنن؟ اونا حتی نمیتونن از در ورودی فروشگاه بیان داخل، چون پولی تو جیبشون نیست که بخوان با اون پول برای خودشون و اهل و عیالشون خوراکی بخرن، پنیر که دیگه پیشکش.ای دل غافل، بیخیال، چه میشه کرد؟ زندگی ما هم اینجوریه دیگه. به قول یغما گلرویی: «مرگ هم که تا چشمش به ما میافتد خودش را به ندیدن میزند و از کنارمان عبور میکند.»
Saturday, 27 April , 2024