آفتاب یزد – یوسف خاکیان: ۱- یکی دو روز پیش چهلمین روز درگذشت داریوش مهرجویی کارگردان مولف سینمای ایران و همسرش وحیده محمدی فر که او هم از فعالان سینما بود را پشت سر گذاشتیم، ۲۵ مهرماه بود که سه چهار نفر جوان به دلیل مسائل اقتصادی به منزل این کارگردان رفتند و وی و […]

آفتاب یزد – یوسف خاکیان: ۱- یکی دو روز پیش چهلمین روز درگذشت داریوش مهرجویی کارگردان مولف سینمای ایران و همسرش وحیده محمدی فر که او هم از فعالان سینما بود را پشت سر گذاشتیم، ۲۵ مهرماه بود که سه چهار نفر جوان به دلیل مسائل اقتصادی به منزل این کارگردان رفتند و وی و همسرش را با ضربات چاقو به قتل رساندند، پرونده این قتل همچنان باز است و مراحل مختلف این ماجرا تا روشن شدن تمام زوایا همچنان ادامه دارد.
۲- اردیبهشت ۱۴۰۰ بود که خبر رسید بابک خرمدین کارگردان سینمای ایران توسط پدر و مادرش به طرز فجیعی به قتل رسیده است، آن ماجرا هم سر و صدای زیادی به پا کرد و والدین این هنرمند دستگیر ‌ و روانه زندان شدند، چند وقت بعد هم خبر رسید که اکبر خرمدین پدر بابک در زندان دار فانی را وداع گفته و گویا مادرش همچنان در زندان به سر می‌برد.
۳- خرداد ۱۳۹۹ بود که خبر رسید رومینا اشرفی دختر ۱۴ ساله‌ای که به خاطر
کم تجربگی و ساده لوحی‌اش وارد یک رابطه عاشقانه با مردی بزرگتر از خودش شده بود با داس مزرعه توسط پدرش به قتل رسید، این ماجرا هم سر و صدای زیادی به کرد و قتل این دختر ۱۴ ساله موضوع بحث‌های مختلفی در مکان‌های گوناگون شد، گفتگوهایی که تمامشان به یک علامت سوال ختم می‌شد، اینکه چرا این پدر
قسی القلب به جای اینکه دخترش را راهنمایی کند تا او در آینده با چشم و گوش بازتری روابط اجتماعی خود را در مسیری درست و عقلانی قرار دهد، بدترین راه حل را برای مواجهه با این موضوع انتخاب کرده و دختر نوجوانش را به قتل رسانده است.
۴- از این دست آدم کشی‌ها در سالهای اخیر و حتی سالهای پیشترش به کرات شنیده و خوانده و دیده ایم، اتفاقی که همانند مرگ عادی از پیش خبر نمی‌کند و به صورت ناگهانی وارد زندگی آدمها می‌شود، یکسری از این قتل‌ها البته با انگیزه قبلی انجام می‌شوند، یعنی طرف می‌رود تا طرف دیگر را بکشد، او نه می‌خواهد پول طرف دیگر را بگیرد، نه می‌خواهد زهر چشم از تو بگیرد و نه هیچ چیز دیگری، چنین فردی از چند روز قبل، یا حتی چند هفته قبل نقشه‌اش را کشیده و تمام جوانب را بررسی کرده و در روز حادثه فقط به قصد کشتن طرف مقابلش می‌رود، نه چیزی کمتر از آن، برخی اوقات آنقدر انگیزه در چنین قتل‌هایی وجود دارد که تو می‌بینی قاتل مانند یک مسلسل بدن طرف مقابلش را به وسیله چاقو سوراخ سوراخ کرده است، در حالیکه اگر قرار بوده وی را بکشیم، می‌شده با یکی دو ضربه به جاهای حساس کَلَکِ وی را بکنیم و خلاص، اما ضربات متعدد چاقو نشان می‌دهد که انگیزه قتل چیزی فراتر از زدن یکی دو ضربه بوده و کینه ی قاتل ماجرا آنقدر شتری بوده که فقط زده و زده و زده و زده، بعد به خودش آمده و دیده که همه جا را خون برداشته است.
۵- یک سوال، چرا در این گزارش به ماجرای قتل آدمها توسط آدمهای دیگر
پرداخته ایم؟ آن هم در صفحه فرهنگی که قاعدتا باید در آن صحبت از موسیقی و شعر و داستان و رمان و تئاتر و سینما شود نه قتل و آدمکشی، اما اگر چنین است هدف ما از نگارش این گزارش چیست؟ اگر ادامه این ماجرا را بخوانید پاسخ این پرسش‌ها را هم درخواهید یافت.
۶- امروز می‌خواهیم یکی از سریال‌های شبکه نمایش خانگی را مورد بررسی قرار دهیم، نه، درباره «پدر گواردیولا» که آنهم صحنه‌های خشن زیادی دارد، نمی‌خواهیم بحث کنیم. مسئله ما درباره سریال «یاغی» که اتفاقا آن هم صحنه خشن کم ندارد، هم نیست، اشتباه نکنید سوژه ما حتی سریال «شهباز» که یک سریال پلیسی و جاسوسی بود هم نیست، اجازه دهید خودم بگویم؛ سریال شبکه نمایش خانگی «زخم کاری» همان سریالی که فصل دومش هم ساخته شده و در حال پخش از یکی از پلتفرم هاست. «زخم کاری» سریال خیلی عجیبی است، به زبان بهتر اگر بخواهم بگویم، «زخم کاری» شبیه یک زامبی است و خب حتما می‌دانید که زامبی کارش کشتن آدمها و خوردن خونشان است، آنقدر خون و خونریزی در این سریال وجود دارد که آدمی واقعا دیگر حالش به هم می‌خورد، انگار که رفته باشی در جزیره آدمخوارها، در چنین جزیره‌ای به هر جا که بنگری یک نفر دارد یک نفر دیگر را می‌کشد تا بعد او را بپزد و بخورد، شاید هم نپخته و خام خام اعضای بدن او را به دندان بکشد، می‌توانم به جرات بگویم صحنه‌های قتل و خونریزی در سریال «زخم کاری» حتی از فیلم سینمایی «سکوت بره ها» هم بیشتر است، حتی فرانچایز «اره» را هم نمی‌توان با «زخم کاری» مقایسه نمود، البته من هیچکدام از فیلم‌های «اره» را ندیده ام، اما نیک می‌دانم که در این فیلم یک نفر یک اره برقی به دستش گرفته و به سراغ قربانیانش می‌رود و آنها را می‌کشد، یعنی در «اره» یک نفر(نهایتا دو نفر) قاتلند، در حالیکه در «زخم کاری» همه یا قاتلند، یا کشته می‌شوند یا صاحب عزایند، کاراکترها یا دارند برای نابودی دیگران نقشه می‌کشند، یا دارند به یک نفر یاد می‌دهند که دیگران را بکشد، یا دارند خودشان را می‌کشند، یا دارند کشته می‌شوند و یا دارند برای کشته شدگان خودشان می‌گریند، در «زخم کاری» حتی مستخدم‌های خانه نیز از خون و خونریزی در امان نیستند (در دو صحنه از سری اول این مجموعه می‌بینیم که دو مستخدم زن دو خانه به طرز فجیعی به قتل می‌رسند، اینها که آدمند، در«زخم کاری» حتی اسبها را هم می‌کشند، کاراکتر «میثم» با اینکه یک سوارکار است، با اینکه مدعی است اسبها را بسیار دوست دارد، اما به طرز وحشیانه‌ای حیوان بی‌گناه را سوار می‌شود و او را مجبور به تاخت می‌کند و حیوان زبان بسته هم مجبور به اطاعت از صاحب به ظاهر مهربانش است، البته چوب این مهربانی را هم می‌خورد و به زمین افتاده و پایش می‌شکند، بعد هم که همان «میثم» که ظاهرا رابطه خیلی خوبی با اسبها دارد تیر خلاص را به سر اسب بینوا شلیک می‌کند و تمام. آخر مگر می‌شود اینهمه آدم کشته شوند و بعد هیچکس متوجه نشود، هیچ رد پایی از خودشان بر جای نگذارند، پلیس هم اصلا انگار نه انگار، در کشور «زخم کاری» انگار هیچ پلیسی وجود ندارد و آدمها هر کاری که دلشان می‌خواهد می‌کنند، بدترین قسمت ماجرا می‌دانید کجاست؟ اینکه کارگردان به سادگی نوشیدن یک لیوان آب، قاتل‌ها را به مخاطبان معرفی می‌کند، جالب اینجاست که کاراکتری مانند «مالک» که در قسمت اول آنقدر آدم کشته که ریختن خون آدمها برایش عادی شده هم مثل کسی که فقط یک نفر را کشته، دچار عذاب وجدان می‌شود، کابوس می‌بیند، خب برادر من اگر تو آدم می‌کشی و دچار عذاب وجدان و کابوس می‌شوی چرا باز دوباره آدم می‌کشی؟ این کابوس‌ها باید تو را از خواب بیدار کند دیگر، غیر از این است؟ باید مانع ادامه کشتن آدمها توسط تو بشود، اما تو باز هم آدم می‌کشی و باز هم می‌کشی، یک مسئله را هم درباره شخصیت «مالک» متوجه نشدیم، چنین شخصیت عجیبی که نشان می‌دهد که کاملا زیرک و کاملا قوی است چطور می‌تواند بله قربان گوی زنش باشد؟ انگار که «سمیرا» به نوعی قدرت مطلقه‌ای است که عروسک خیمه شب بازی‌ای به نام «مالک» روی صحنه برده و آن را هر طوری که دلش می‌خواهد، می‌رقصاند، «مالک» هم مانند یک موش خیس باران خورده‌ای چنان از همسرش می‌ترسد که اگر «سمیرا» به او بگوید بمیر، می‌میرد، رفتارهای هیستریک «سمیرا» نشان می‌دهد که او از یک بیماری روانی عجیب رنج می‌برد، جالب اینجاست که این رنجها را با میزان «دوز»ی کمتر بقیه زنان «زخم کاری» هم می‌برند، یعنی «منصوره»، «مهناز»، «مائده» و حتی «سودابه» هم به نوعی بیمارند، چرا؟ چون رفتارهایشان عادی نیست، مثلا همین آخری «سودابه» بیش از آنکه خدمتکار خانه باشد برای «ناصر» جاسوسی می‌کند، یا مائده در طول فصل یک «زخم کاری» دو بار اقدام به خودکشی می‌کند، بار اول نجات پیدا می‌کند اما بار دوم خلاص می‌شود، از اینها گذشته در سریال «زخم کاری» انگار هیچ سقفی برای نشان دادن پلیدی‌ها و دروغ گفتن‌ها و نفرت‌ها و کینه توزی‌ها وجود ندارد، همه هرچقدر دلشان می‌خواهد بدند و بدتر از آن همه هرچقدر دلشان بخواهد می‌توانند به بدترین شکل ممکن کشتار راه بیندازند، یک ماجرای تلخ دیگر هم در
«زخم کاری» وجود دارد، اینکه در این سریال همه شخصیت‌ها پول دارند و اصلا برای اینکه پولشان بیشتر شود، آدم می‌کشند، تنها فردی که بسیار خودرای بود و بسیار هم پول دار بوده، اما اصلا اهل آدم کشتن نبود، شخصیت «نعمت ریزآبادی» یا همان «خان عمو» است که در همان قسمت‌های فصل اول کلکش را کندند، بگذریم.
۷- همانطور که پیشتر بیان شد این روزها فصل دوم سریال «زخم کاری» در حال پخش است، به شخصه اصلا علاقه‌ای ندارم که فصل دوم این مجموعه را ببینم، یکی از دلایلم این است که نقدهای منفی زیادی درباره فصل دوم این مجموعه خوانده ام، دلیل دیگرم این است که به خودم می‌گویم واقعا چرا باید پای تماشای چنین سریالی بنشینم؟ وقتی فصل اولش چندان چنگی به دل نمی‌زده، چرا باید وقت بگذارم و فصل دوم را تماشا کنم. در پایان این گزارش ذکر یک نکته را لازم و ضروری می‌دانم، اینکه وزارت ارشاد، یا ساترا یا رصتا یا هر نهاد و ارگان دیگری بر اساس چه خطوط قرمزی به سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی مجوز می‌دهند؟ اینهمه قتل و غارت در این سریال رخ می‌دهد، یعنی هیچکدامشان جزو خطوط قرمز شما نبودند؟ فکر می‌کنید مردمی که پول می‌دهند و این سریال را تماشا می‌کنند درباره شخصیت‌های این سریال چگونه فکر می‌کنند، دیدن صحنه‌های قتل و خونریزی در «زخم کاری» چه تاثیری روی روح و روان آنها می‌گذارد؟ مدیونید اگر فکر کنید قصد نگارنده از مطرح کردن همین پرسش آخری این بوده که بگوید: «این سریال بدآموزی دارد» من معتقدم که بدی وجود دارد و آموختنی هم نیست، نشان به آن نشان که در ابتدای این گزارش فکت‌هایی را آوردیم که بیانگر این مسئله بودند که برخی از افراد برای کشتن آدمها نیازی به آموزش دیدن ندارند، متاسفیم که این را می‌گوییم اما برخی از افراد هیولای درونی (بخوانید خَرِ خونخوار) دارند که خیلی ساده و راحت مجوز کشتن آدمها را می‌دهد، بنابراین مطمئن باشید که سریال‌هایی مانند «زخم کاری» هیولای درون این افراد را بیدار نمی‌کند، این هیولا در وجود آنها بیدار است، همیشه بیدار است، اما چندان هم بی‌تاثیر نیست، اگر سریال پوست شیر را دیده باشید، در قسمت‌های پایانی قاتل مخوف و ناشناخته دستگیر می‌شود، آن قاتل مخوف با آن خنده‌های فوق شیطانی و آن چشمان نافذ و گیرا همان هیولای درونی است که در وجود برخی از افراد قرار دارد، تاثیری که مجموعه‌هایی مانند «زخم کاری» روی این افراد می‌گذارد آن است که باعث می‌شود هیولای درون این افراد آن خنده‌های هیستریک و البته کنترل شده را روی لبانشان بنشانند، اما اعضای جامعه را که فقط قاتلان تشکیل نمی‌دهند، آدم‌های معمولی هم هستند که تعدادشان هم بسیار زیاد است، «زخم کاری» روی این مردم معمولی اثر بدی می‌گذارد، روانشان را از حالت خوب و آرام به حالتی بد و ناآرام تبدیل می‌کند، در ابتدای این گزارش بجز «زخم کاری»نام یکی دو سریال دیگر را هم آوردیم، می‌توانستیم حتی نام سریال «پوست شیر» را هم بیاوریم، اما این کار را نکردیم، چرا؟ چون «پوست شیر» با اینکه داستانش درباره قتل و شکنجه است اما به هیچ عنوان شبیه «زخم کاری» نیست، با اینکه کینه‌ای که در «پوست شیر» در وجود کاراکتر «منصور باجلان – قاتل» نسبت به «نعیم مولایی» و برعکس در وجود «نعیم مولایی» نسبت به «منصور باجلان» می‌بینیم، بسیار پررنگ‌تر از کینه‌ای است که در تمام کاراکترهای «زخم کاری» نسبت به بقیه
وجود دارد، اما نمی‌توان «پوست شیر» را سریالی مانند «زخم کاری» دانست، در «پوست شیر» پلیس همه کاره است و تمام تقلایش را می‌کند، زیرکی یک کارآگاه به نمایش گذاشته می‌شود، در «پوست شیر» قاتل تا قسمتهای انتهایی فصل سوم شناخته نمی‌شود، در برخی پلان‌ها و سکانس‌ها دیده می‌شود، اما صورتش معلوم نیست، در «پوست شیر» خون حرف اول را نمی‌زند، احقاقِ حقِ خون ریخته شده حرف اول را می‌زند، آنهم به صورت کاملا قانونی نه به صورت خودرای و خودمختار، در پوست شیر آدمها کاملا معمولی اند، پولدار نیستند، در «پوست شیر» آدمها نه تنها فی نفسه موجودات بدی نیستند، بلکه خیلی هم خوب هستند، خلاف سنگینی که در کاراکترهای «پوست شیر» وجود دارد، کشیدن سیگار است، حتی کاراکتر منفی‌ای مثل «اسماعیل» دلش نمی‌خواهد با دادن آدرس «صمد» به «صدرا»، او را به دهان شیر روانه کند، در «پوست شیر» تمام این موارد وجود دارد، در حالیکه در «زخم کاری» برعکس تمام این موارد وجود دارد، در «زخم کاری» کشیدن سیگار، آنهم به صورت پیوسته و پی در پی کوچکترین خلافی ست که توسط کاراکترها انجام می‌شود، در «زخم کاری» هیچکس دنبال احقاق حق خون کسی نیست، با اینکه قاتل در طول سریال مدام فریاد می‌کشد: «من قاتلم» اما هیچ کس دنبال گرفتن حق خون کشته شده‌ها نیست، همه دنبال این هستند که پول بگیرند، به هر طریقی که شده، حتی اگر لازم باشد آدم بکشند این کار را انجام می‌دهند، تا پولی که آن را حق خودشان می‌دانند، بگیرند. شاید بتوان گفت در کاراکترهای سریال «زخم کاری» فقط یک نقطه روشن وجود دارد، نقطه روشنی که اتفاقا دنبال آدمکشی نیست و شخصیتی بسیار دوست داشتنی دارد، او کسی نیست بجز دختر پیشگوی مجموعه، او مشخصا آدم مرموزی است و شاید بتوان گفت تنها کسی است که اهل خون ریختن وآدم کشتن نیست، همانطور که معلوم نیست کجا وارد بازی می‌شود، مشخص نیست از کجا از بازی خارج می‌شود، رفت و آمدش دست خودش است، فقط هم به چشم یک نفر «مالک» می‌آید.
۸- در پایان این گزارش اشاره به تیتر این نوشتار می‌کنم، تیتر این مقال بخشی از دیالوگ یکی از فیلم‌های وسترن آمریکایی ست که چون خیلی وقت پیش آن را دیدم نامش به خاطرم نمانده، اما انتشار فیلمی که به ماجرای اعتراف قتل داریوش مهرجویی و همسرش ربط داشت (دقیقا همانجا که یکی از متهمان می‌گوید: «خانم رو دنبال کردیم تا اومد تو این اتاق، بعد از زد و خورد کریم گفت: «بُکُشِش») مرا بر آن داشت که از این دیالوگ استفاده کنم. در پایان اظهار امیدواری می‌کنیم که همه آدمها در این دنیا به حق خودشان قانع باشند، نه به خاطر پول و نه به خاطر هیچ چیز دیگری دست به قتل و آدمکشی نزنند، ساده و مهربانانه کنار هم زندگی کنیم، نه با خون و خونریزی، باقی بقایتان.