آفتاب یزد – یوسف خاکیان: ۱- دو شب پیش داشتم برنامه «دو شات» را می‌دیدم، همان که چند وقتی است به عنوان یک برنامه گفت وگو محور از پلتفرم «فیلیمو» پخش می‌شود، البته که ما پول نداریم تا بتوانیم به صورت قانونی اینطور برنامه‌ها را نگاه کنیم، راستش داشتم از جلوی در خانه همسایه عبور […]

آفتاب یزد – یوسف خاکیان: ۱- دو شب پیش داشتم برنامه «دو شات» را می‌دیدم، همان که چند وقتی است به عنوان یک برنامه گفت وگو محور از پلتفرم «فیلیمو» پخش می‌شود، البته که ما پول نداریم تا بتوانیم به صورت قانونی اینطور برنامه‌ها را نگاه کنیم، راستش داشتم از جلوی در خانه همسایه عبور می‌کردم، دیدم آنها دارند می‌بینند، من هم نشستم به نگاه کردن، بگذریم. علی میرمیرانی در یکی از قسمت‌های «دو شات» شبنم مقدمی را به عنوان مهمان در مقابل خود نشانده بود و با او گپ و گفت می‌کرد، در میانه صحبتهایشان حرف از ایران شد و میرمیرانی نظر مقدمی را درباره این واژه پرسید، ناگهان کاسه چشمان مهمان برنامه پر از اشک شد، اما مقدمی مجال جاری شدن اشک‌ها به روی گونه هایش را به آنها نداد، در ادامه مقدمی بیان کرد که خیلی این خاک را دوست دارد و به مردمش، به آب و هوایش، به درختانش، به کوه هایش و… علاقه‌ای وافر دارد، اما غمی هم درباره این کشور در دلش دارد، آن هم این است که هرجای این خاک را که نگاه می‌کند، می‌بیند زخمی است، می‌بیند پر از درد است و این او را غصه دار می‌کند. همان لحظه به فکر فرو رفتم و با خود گفتم: «شبنم مقدمی به چه نکته ظریفی اشاره کرد، نکته‌ای که خیلی هایمان اصلا متوجهش نمی‌شویم یا متوجهش می‌شویم اما برایمان اهمیتی ندارد، این بی‌اهمیت بودن اما فقط در عمل دیده می‌شود، یعنی در حرفهایمان با صدای بلند می‌گوییم من ایران رو دوست دارم، عاشق این کشور هستم، می‌میرم برای این خاک، اما نوبت عمل که می‌رسد حرفهایمان را فراموش می‌کنیم، انگار که نه خانی آمده نه خانی رفته، مثلا خیلی از ما وقتی به دل طبیعت می‌رویم و می‌خواهیم برای ساعتی از قیل و قال شهر دور شویم، طبیعت را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهیم و بر پیکرش آسیب می‌رسانیم، مثلا شاخه درختان را می‌شکنیم و آتش درست می‌کنیم، یا روی گلها و چمن‌ها پا می‌گذاریم، موقع برگشتن به خانه آشغالهایمان را در آنجا رها می‌کنیم و می‌رویم. در همین شهر خودمان، خیلی از خودروها با اینکه مثلا معاینه فنی دارند اما به اندازه صد کارخانه هوا را آلوده می‌کنند، اصلا چرا استدلال بیاورم برای حرفهایی که بیان می‌کنم؟ خودتان بروید از بیرون تهران(چه از جنوب، چه از شمال) این شهر را نگاه کنید، آسمانش به جای اینکه آبی باشد، سیاه و خاکستری است، در همین محل قدیمِ مان که زندگی می‌کردیم، فردی برای اینکه کامیون حمل بار بتواند خاک را در کنار دیوار خانه‌اش خالی کند اره برداشته بود و درخت بی‌نوا را قطع می‌کرد، پرسیدم: «چکار به این زبان بسته داری؟ چرا داری قطعش می‌کنی؟» گفت: «می بینی که کامیون رد نمی‌شه.» گفتم: «خب رد نشه، به دَرَک، چرا درخت رو قطع می‌کنی؟» گفت: «مگه من خودم این درخت رو بیست سال پیش اینجا نکاشتم؟ حالا می‌خوام قطعش کنم، به تو چه مربوطه؟» یا در همین کوچه‌ای که ذکر خیرش شد پیرمرد همسایه به خاطر اینکه بتواند ماشینش را دم در خانه‌اش پارک کند، شبی، نصفه شبی یواشکی یک لیوان نفت آورد و پای درخت بی‌نوا ریخت و در چشم بر هم زدنی غیبش زد، به ماه نرسیده درخت سر سبز و پر شاخه و پر برگ، مثل مرده‌ای که هزار سال در خاک خوابیده باشد، خشک شد و به فنا رفت، بعد هم آمدند آن درخت را از ریشه درآوردند و جایش آسفالت ریختند. وقتی چنین کارهایی را انجام می‌دهیم، یعنی مملکتمان را دوست نداریم، اگر دوست داشتیم مرتکب چنین فجایعی نمی‌شدیم، با این توصیف حالا متوجه می‌شویم که وقتی شبنم مقدمی از زخمهای بی‌شماری که بر پیکر این خاک و این آب نشسته، حرف می‌زند، از چه چیزی سخن می‌گوید.
۲- وقتی از زخم صحبت می‌کنیم از چه چیزی حرف می‌زنیم؟ اگر پاسخ این سوال برایتان مهم نیست که هیچ، اما اگر پاسخ این سوال برایتان مهم است، بیایید با هم برویم به شمال ایران، جایی گوشه سَرِ این گربه ی معروف؛ «آهان، آهان، آهان همونجاست، همونجا درد می‌کنه»، نگاهی به نقشه می‌کنم و می‌بینم که آنجایی که درد می‌کند و سالهای سال است که درد می‌کند، دریاچه ارومیه است، می‌گویم: «اینجا؟ اینجا درد می‌کنه؟» می‌گوید: «بله دقیقا همونجا.» می‌گویم: «اینجا که خُشکِ خُشکِ خُشکِ، اصولا نباید درد کنه.» می‌گوید: «اینجا قبلا خشک نبود، الان خشک شده، پر از آب بود اینجا، ملت می‌اومدن، می‌رفتن، اون موقع‌ها درد نمی‌کرد، الان درد می‌کنه، اصلا واسه اینکه خشک شده درد می‌کنه.» با تعجب می‌گویم: «پر از آب بود؟» می‌گوید: «بله، خب دریاچه بود دیگه، دریاچه ارومیه بود اسمش.» می‌گویم: «اگه دریاچه بود پس آبش چی شد؟» می‌گوید: «دارم میگم دیگه، خشک شد، برهوت شد اصلا.» می‌گویم: «چرا خشک شد؟» می‌گوید: «همین دیگه، نمی‌دونم چراشو؟ هیچکسی هم گردن نمی‌گیره خشک شدن این دریاچه رو.» می‌گویم: «خب شاید خود به خود خشک شده.» می‌گوید: «جک نگو لطفا، اون درخت رو می‌بینی اونجا.» سرم را برمی گردانم و به درخت نگاه می‌کنم، می‌گوید: «اون درخته واسه چی خود به خود آتیش نمی‌گیره، هزار سال هم که بگذره کسی با اون درخته کاری نداشته باشه، محاله آتیش بگیره، دریاچه خود به خود خشک شده؟ تو روزنامه نگاری مثلا؟ از اول خلقت این دریاچه اینجا بوده، همیشه هم پر از آب بوده، واسه چی خود به خود خشک نشده؟ الان یه دفه‌ای خود به خود خشک شد؟» می‌گویم: «پس یکی خشکش کرده» می‌گوید: «کار یه نفر نیست، کلی آدم دست به دست هم دادن، دونسته یا ندونسته با کارهایی که انجام دادن باعث خشک شدن این دریاچه شدن.» می‌گویم: «کلی آدم یعنی کیا؟» می‌گوید: «خیلیا معتقدن که کلی آدم یعنی دولتی ها، یعنی اونایی که تو دولت کار می‌کنن.» خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: «همین که میگن کار خودشونه، نه؟» او هم می‌خندد و می‌گوید: «آره همون.» می‌گویم: «شما نظرت چیه؟» می‌گوید: «راجع به چی؟» می‌گویم: «همین کار خودشونه.» می‌گوید: «من معتقدم کار خودمونه، این خودمون یعنی همه، یعنی من، شما، اینا، اونا، همه.» می‌گویم: «این خودشون هم تو همین خودمونه؟» می‌گوید: «آره دیگه، همه یعنی خودمون، خودتون، خودشون، یعنی همه خودیا، حالیت شد؟» می‌گویم: «بله حالیم شد، راستی این سفیدکیا چی هستن؟» می‌گوید: «گمانم نمک باشه یا یه چیزی تو مایه‌های خاک آهکی، چیزی، اینا کف دریاچه بودن دیگه، آب که خشک شده، اینا پیداشون شده.»


۳- آنچه در بند شما ۲ خواندید، گوشه‌ای از دردی است که این کشور دارد می‌کشد، در همین بند کلیدواژه‌هایی بود که از خود این دردی که این خاک می‌کشد دردناکترند، مثلا عبارت «کسی گردن نمی‌گیره» یک کلیدواژه بسیار مهم است، این عبارت دارای ایهام است، یعنی دو مفهوم دارد یکی دور، یکی نزدیک، آنکه نزدیک است می‌خواهد بگوید: «کسی خراب شدن و خشک شدن و از بین رفتن و نابود شدن زندگی در این دریاچه را گردن نمی‌گیرد، یعنی برای از بین این همه «همه»‌ای که ذکر خیرشان شد هیچکس حاضر نیست بیاید بگوید آقا سهل انگاری‌ها و بی‌توجهی‌ها و ندونم کاری‌ها و خودخواهی‌ها و… ی من باعث خشک شدن دریاچه ارومیه شده، من معذرت می‌خوام، این بساطی که سر این دریاچه اومده حاصل اشتباهاته منه.» این یک بخش ماجراست. اما معنای دوم چیست؟ معنای دوم می‌خواهد بگوید: «حالا که خرابی به بار آمده، خشکی ایجاد شده، اصلا مقصر این ماجرا من بخت برگشته، حالا که اتفاق بد رخ داده، بیایید چاره‌ای بیندیشیم که این دریاچه دوباره
پر از آب شود، چه کسی حاضر است مسئولیت درست شدن این دریاچه را به عهده بگیرد؟» اینجای ماجرا که می‌رسد همه می‌روند روی نُتِ سکوت، جیک کسی در نمی‌آید، حتی عده‌ای نفس هم نمی‌کشند، این مفهوم دورِ همان عبارتی ست که می‌گوید: «کسی گردن نمی‌گیره» یعنی نه دولتی ها، نه مردم و نه پروانه‌هایی که در آسمان پرواز می‌کنند و نه حتی واژه «عشق» هم پای کار اصلاح آنچه تخریب شده، نمی‌آیند، این نیامدن در حالی رقم می‌خورد که همه ما در مواقع سخن گفتن خیلی قشنگ درباره ایران حرف می‌زنیم و «وطنم»، «وطنم» می‌کنیم.
۴- چند روز پیش کلیپی را دیدم که به دریاچه خزر اختصاص داشت، یک نَرِیتور (گوینده) هم داشت روی کلیپ مورد نظر حرف می‌زد، او می‌گفت بلایی که سالهاست بر سر دریاچه ارومیه آمده، آرام آرام و به مرور زمان دارد بر سر دریاچه خزر نیز می‌آید، یعنی این دریاچه هم در حال خشک شدن است، خیلی عجیب است نه؟ خاطرتان هست در بند دوم از عبارت «کار خودشونه» استفاده کردیم؟ ماجرایی که در این بند درباره دریاچه خزر بیان می‌کنیم، به ما می‌گوید عبارت «کار خودشونه» استدلال چندان قوی‌ای نیست، می‌پرسید چرا؟ دلیلش در بطن کلیپی که مشاهده کردم نهفته بود، نَرِیتور آن کلیپ می‌گفت اتفاق خشک شدن دریاچه خزر در اکثر کشورهای حوزه این دریاچه در حال رخ دادن است و‌ای بسا که دریاچه خزر بسیار زودتر از زمانی که در کشور ما خشک شود، در کشورهای دیگر که با این دریاچه مرز مشترک دارند، خشک شوند. این اتفاق نشان می‌دهد که نه فقط دولتی‌ها در کشور ما و در سایر کشورها و نه فقط مردم در کشور ما و در سایر کشورها، مقصر اصلی خشک شدن دریاچه ارومیه هستند بلکه در اِشلی دقیقتر این «انسان» است که رخ دادن چنین وقایعی را رقم می‌زند، اگر هوا آلوده می‌شود مقصرش انسان است، اگر سیل می‌آید مقصرش انسان است، اگر سونامی ایجاد می‌شود، اگر زلزله‌ای رخ می‌دهد، اگر لایه اُزُن سوراخ می‌شود، اگر جنگل‌ها آتش می‌گیرند، اگر نسل برخی حیوانات منقرض شده و یا در حال انقراض است و اگر هر اتفاق بدی در کره زمین (نه فقط در ایران) بلکه در کل کره زمین رخ می‌دهد، تقصیر انسان است و لاغیر. ماهی‌ها در آب می‌میرند، وال‌ها در ساحل دست به خودکشی دستجمعی می‌زنند، در یک منطقه باران بسیار کم می‌بارد، متوسط عمر مردم یک کشور بین پنجاه تا شصت سال است، یک ساختمان نوساز ناگهان فرو می‌ریزد، یخ‌های قطب شمال یا جنوب با سرعت بالایی شروع به آب شدن می‌کنند، برف کمتر می‌بارد، کرونا جان مردم را می‌گیرد و… همه این اتفاقات، تمامشان از یک منشاء اصلی و البته «ناتوان» نشات می‌گیرند، آن منشاء چیزی نیست بجز انسان، همین انسان دوپایی که خود ما هم شاملش می‌شویم، گفتیم ناتوان و روی این واژه بسیار تاکید داریم، این موجود بسیار ناتوان است، بسیار بسیار ضعیف است، اما با تمام این ناتوانی و با تمام این ضعیف بودن، اینهمه اتفاق وحشتناک را به بار می‌آورد، جالبترین قسمت ماجرا می‌دانید کجاست؟ اول: جالبترین قسمت ماجرا در عبارت «کسی گردن نمی‌گیره» نهفته است، دوم: جالبترین قسمت ماجرا در عبارت «به تو چه مربوطه؟» نهفته است، آدمها یا یک کار بد (بخوانید کارمضر) را انجام نمی‌دهند یا اگر انجام دهند اصلا زیر بار اینکه قبول کنند که آن کار مضر را انجام دهند نمی‌روند، اگر هم زیر بار پذیرشش بروند، زیر بار اصلاح و جبرانش نمی‌روند، در جواب این پرسش که «چرا این اقدام رو انجام دادی؟» می‌گویند: «به تو چه مربوطه؟» اینجاست که باید به این افراد بگوییم: «داداش جان، اتفاقا این مسئله به خودِ خودِ خودِ من و تمام آدمهایی که تو فکر می‌کنی کاری که انجام میدی به اونا مربوط نیست، مربوطه، این درختی که تو داری قطعش می‌کنی، این آتشی که موقع استفاده از طبیعت روشنش می‌کنی و بعد خاموشش نمی‌کنی و میری دنبال کارت، این آشغالی که توی طبیعت رها می‌کنی و هزار و یک کار زیان آور دیگه‌ای که انجام می‌دی دودش مستقیما توی چشم من و بقیه موجودات میره، بنابراین مستقیما به تک تک ما مربوط میشه، «ما» نه فقط آدمها، بلکه تمام موجودات را شامل می‌شود، بنابراین تویی که این کار زیانبار را مرتکب شده ای، در مقابل تک تک موجودات و خطری که زندگی تک تک آنها را تهدید می‌کند مسئولی و باید و باید و باید جوابشان را بدهی، این چیزی که ما (همه ما) در حال تجربه آن هستیم یک زندگی اجتماعی است نه یک زندگی فردی، وقتی پای اجتماع به میان می‌آید تو دیگر به عنوان یک فرد تنها پاسخگوی انجام عملی که مرتکب می‌شوی، نیستی، بلکه تو در برابر همه آدمها، همه موجودات و تمام ارکان طبیعت، حتی ستارگانی که در آسمان قرار دارند، مسئول هستی و باید پاسخگوی آنها باشی. همین چند روز پیش بود که عده‌ای از دوستداران محیط زیست در یک ساحل در حال نجات دو عدد «فُک» دریایی بودند که در یک تور محکم و ناگسستنی گرفتار شده بودند و زندگی شان در معرض خطر قرار گرفته بود، سر این «فُک»ها در داخل آن تور گیر کرده بود و دوست داران محیط زیست می‌خواستند این دو حیوان را از آن وضعیت رها کنند، اما هم تور بسیار سفت و محکم بود و هم آن حیوانات به خاطر طبیعت وحشی که داشتند بی‌قراری می‌کردند، خب حق هم داشتند، آنها خیال می‌کردند که دوستداران محیط زیست می‌خواهند به آنها آسیب بزنند، بنابراین سعی می‌کردند هر دستی که به سمتشان می‌رود را گاز بگیرند، این رفتار غریزی در این موجودات کاملا طبیعی است، دوستداران محیط زیست دست آخر مجبور شدند آن تور محکم و سفت را با چاقو پاره کنند تا آن دو «فُک» نجات پیدا کنند و به محل زندگی شان باز گردند. دقت کنید چه می‌گوییم، تمام مرحله نجات این دو «فُک» و تلاشی که برای انجام عملیات امداد از سوی آن افراد صورت می‌گرفت و ترسی که در جان آن حیوانات افتاده بود یک طرف ماجراست، اینکه چه فرد یا افرادی آن تور را که اصلا هم شبیه تور ماهیگیری یا تور صید حیوانات نبود، در آن منطقه رها کرده بود، طرف دیگر ماجراست، می‌خواهیم بگوییم طرف دوم ماجرا «چرایی و چگونگی قرار گرفتن آن تور در طبیعت» بسیار بسیار بسیار مهمتر از طرف اول ماجرا «گرفتار شدن «فُک»ها و نجات آنها توسط دوستداران محیط زیست است، یعنی اگر این دو موضوع را در دو کفه ترازو بگذاریم طرف دوم سنگین‌تر از طرف اول است، ساده‌ترین دلیلش هم این است که اگر آن تور توسط فرد یا افرادی در طبیعت رها نمی‌شد، مشکلاتی که برای «فُک»ها ایجاد شد و مشکلاتی که برای نجات دهندگان به وجود آمد، رخ نمی‌دادند، حال تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.
۵- به بند پایانی این متن رسیدیم، طولانی شد اما فکر می‌کنم ارزشش را داشت، کاش ما آدمها (همه ما) با این حقیقت به صورت کاملا عریان مواجه شویم، آن حقیقت این است: «متاسفانه ما یک زمین بیشتر نداریم و آنطور که تاکنون علم ثابت کرده، بشر نمی‌تواند در کرات دیگر آسمانی زندگی کند، این یعنی محل زندگی ما و آیندگانمان تنها و تنها و تنها همین کره زمینی است که رویش زندگی می‌کنیم، بدانیم و آگاه باشیم که اگر این زخم زدنها و تخریب‌ها ادامه پیدا کند کار به جایی خواهد رسید که نسل انسانها نیز مانند نسل دایناسورها منقرض خواهد شد، این یک حقیقت محض است و لاغیر.»