کشور ما به لحاظ تاریخی یک کشور باستانی به حساب میآید و قرار گرفتن در منطقهای سوق الجیشی مانند خاورمیانه بر ارزش و اهممیت آن افزوده است، ای بسا که تعداد قابل توجهی از تمدنهای باستانی در این منطقه شکل گرفته اند، در همسایگی ما هم کشورهای مهمی مانند ترکیه، افغانستان، عراق و… قرار دارند […]
کشور ما به لحاظ تاریخی یک کشور باستانی به حساب میآید و قرار گرفتن در منطقهای سوق الجیشی مانند خاورمیانه بر ارزش و اهممیت آن افزوده است، ای بسا که تعداد قابل توجهی از تمدنهای باستانی در این منطقه شکل گرفته اند، در همسایگی ما هم کشورهای مهمی مانند ترکیه، افغانستان، عراق و… قرار دارند که آنها هم هر کدام به نوبه خودشان دارای ارزش و اعتبار خاصی هستند که این ارزشها در میان خارجیانی که در این منطقه زندگی نمیکنند بیشتر قدر دانسته میشود، مثلا همین ایران خودمان را در نظر بگیرید، خیلی از مردم در طول عمرشان حتی یکبار هم به شهرهای اصفهان یا شیراز سفر نکرده و مکانهای تاریخی این دو شهر را ندیده اند، این در حالیست که یک فرد خارجی کلی پول هزینه میکند، کلی وقت میگذارد، کلی انرژی مصرف میکند تا از آن کله دنیا به ایران بیاید و کشور ما را ببیند، آیا این مسئله نشاندهنده این حقیقت نیست که دل آنها برای تماشای جاهای دیدنی سرزمین ما بسیار بیشتر از دل خود ما میتپد؟ حال ممکن است آن فرد خارجی هم بسیاری از شهرهای سرزمین خودش را ندیده باشد، اما ما که جای او نیستیم، ما جای خودمان هستیم یعنی ما ایرانی هستیم و برای یک ایرانی افت دارد که نصف بیشتر جاهای دیدنی سرزمین خودش را حتی یکبار هم ندیده باشد، وضعیت این ندیدنها گاهی اسفبارتر هم میشود، ای بسا افرادی که حتی در مورد یک اثر باستانی و تاریخی بسیار مشهور مانند سی و سه پل اصفهان حتی به اندازه یک خط هم اطلاعات نداشته باشند بعد همین افراد زمانی که برای ما ایرانیان جزو اعیاد ملی محسوب میشوند دست بر سینه میگذارند و ترانه تصنیف «وطنمای شکوه پابرجا را میخوانند» خب قبول کنیم قشنگ نیست دیگر، این عذر بدتر از گناه است که تو مدام ایران ایران کنی اما به اندازه یک کاغذ آ چهار درباره مملکتت اطلاعات نداشته باشی. بسیار خب، همین الان که من دارم این متن را مینویسم جناب راوی خبر آورد که مردم ایران اتفاقا بسیار هم مسافرتی هستند و دوست دارند شهرها و روستاهای مختلف سرزمینشان را بشناسند، اما نمیتوانند؟ میگویم: «چرا نمیتوانند؟» میگوید: «تو مثل اینکه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟ مرد حسابی ملت با کدوم پول برن مسافرت؟ الان یک کیلو آجیل شب یلدا شده ۴۸۰ هزار تومان، یارو پول نداره نون بخره بخوره، اونوقت تو میگی بیا برو مسافرت؟ طرف از سر بیچارگی تو ته کاسه آرزوهاش همون یه ترانه «وطنمای شکوه پابرجا» مونده بعد تو میگی اون رو هم نخونه؟ والله مردم حق دارن مسافرت نرن، چون هزینه مسافرت کردن خیلی بالاست، ما که مثل دولتیا نیستیم فرت و فرت بریم سفرهای استانی با پول بودجه مردم، ما جزو فقیر بیچارههای این مملکت هستیم، قشر مستضعف شنیدی؟ قشر مستضعف ماییم. » گفتم: «مگه تو هم ایرانی هستی؟ راوی مگه یه چیز خیالی نیست؟ مثلا من واسه اینکه بتونم متن یادداشتم رو در قالب یه گزارش مکالمهای دربیارم تو رو به عنوان راوی توی ذهنم خلق کردم و باهات گفت و گو میکنم و حرفامونو اینجا مینویسم.» گفت: «خیالی هستم که باشم، مگه موجودات خیالی وطن نباید داشته باشن؟ من چون تو ذهن تو که یه ایرانی هستی هستم، پس ایرانی ام.» دیدم بنده خدا راست میگوید، او هم یک ایرانی محسوب میشود، آنهم از نوع مستضعفش. گفتم: «چند وقته مسافرت نرفتی؟» گفت: «خودت چند وقته مسافرت نرفتی؟» گفتم: «بیشتر از دهساله نرفتم.» گفت: «منم مثل تو، راستی چرا ما نمیریم مسافرت؟» گفتم: «چون پول نداریم.» گفت: «پول نداریم؟ این شد دلیل؟» گفتم: «بله شد دلیل، واسه اینکه الان این آقای ضرغامی وزیر میراث فرهنگی و گردشگری رو میگم، هی میره میاد هی درباره سفر و بهبود شرایط مسافرت کردن و به روز شدن امکانات رفاهی که تو شهرهای دیگه وجود داره حرف میزنه.» گفت: «خب؟ چه ربطی به «این شد دلیل؟» داره؟ گفتم: «ربط نداره؟ وقتی من ایرانی شرایط مسافرت رو ندارم، وقتی پولشو ندارم، تو مدام برو اینور و اونور امکانات رفاهی درست کن واسه مسافرا، چه نفعی به من داره؟» گفت: «خب تو هم برو مسافرت، میشه رفت، تو بری منم میام باهات دیگه.» گفتم: «چطوری برم وقتی پول ندارم.» گفت: «خب قسطی برو، امروز برو سال ۱۴۰۵ تسویه کن.» خندهام گرفت، راست میگفت بدبخت، البته از حال و روز آدمهای واقعی در دنیای واقعی خبر نداشت اما راست میگفت، چون دغدغه پول در آوردن نداشت، خب خیالی بود دیگر، نمیدانست برای به دست آوردن یک اسکناس ده هزار تومانی چه سختیهایی که نباید بکشی، برای همین فکر میکرد قسط دادن بهتر از یهویی پول خرج کردن است، الان میروی سفر بعد دو سال و نیم وقت داری پولش را پس بدهی، اما بنده خدا یک چیز را فراموش کرده، اینکه ما چرا باید همه چیزمان قسطی باشد؟ یخچالمان قسطی، فرشمان قسطی، تلویزیونمان قسطی، ماشین لباسشوییمان قسطی، جاروبرقیمان قسطی، حالا هم بیاییم خودمان را بیندازیم زیر بار یک قسط دیگر و مسافرتمان را هم قسطی کنیم؟ چرا ما نباید مثل آدم معمولیها زندگی بدون قسط را تجربه کنیم؟ مگر ما چقدر حقوق میگیریم که اینهمه قسط باید بدهیم؟ چرا کار ما به جایی رسیده که برای داشتن یک تفریح چند روزه عادی «مثلا رفتن به شمال» به مدت چند سال باید قسط بدهیم؟ بعد مدام قسطهایمان را بشماریم تا ببینیم چقدرش مانده؟ تلخ نیست این موضوع؟ من خودم را نمیگویم ها، باور کنید سنگ خودم را به سینه نمیزنم، اگر حرفی میزنم به خاطر مردم است نه خودم، نمیدانم مسئولان مملکت ما در ادارهها و وزارتخانهها و سازمانهای مختلف چه کاری انجام میدهند که روز به روز شرایط زندگی مردم سختتر میشود؟ زندگی آنقدر سخت شده که میترسم تا چند صباح دیگر حتی نفس کشیدن معمولی هم هزینه در بر داشته باشد. باز سر و کله راوی پیدا شد، انگار باز هم حرفی برای گفتن دارد، گفتم: «هان؟ چیه؟» گفت: «ای بیخبر، بکوش تا صاحب خبر شوی» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «خنگ خدا، داغی حالیت نیست الان، شما ملت خیلی وقته بابت هر دم و بازدمی که انجام میدید کلی هزینه پرداخت میکنید؟» گفتم: «واقعا؟ چطوری اونوقت؟» گفت: «اینهمه آدم تو این چندساله واسه چی مُردن رفتن زیر خاک خوابیدن؟ واسه همین نفس کشیدن ساده، نفس کشیدن بعد کرونا گرفتن بعد از پا دراومدن بعدشم مردن.» با شنیدن این حرف موتور سوزاندم، راست میگفت بیچاره، ما مردم حتی برای نفس کشیدن هم داریم پول پرداخت میکنیم، یک زمان برای کرونا، یک زمان برای گرد و غبار، یک زمان برای آلودگی هوا، نمیدانستم در جواب جناب راوی چه بگویم، دستانش را زیر چانهاش گذاشته بود و مرا نگاه میکرد، من هم او را نگاه میکردم. ناگهان گفت: «زندگی شما آدما چقدر سخته، چقدر اذیت میشید بندگان خدا، از دست منم برنمیاد کاری براتون انجام بدم، یعنی از دست هیچکس کاری برنمیاد، به قول شاعر: «مرگ مگر اثر کند.» از کجا رسیدیم به کجا؟ گفتیم چرا مسافرت نمیریم بعد فهمیدیم که همین نفسی رو هم که میکشیم پر از اعمال شاقه اس. » دست مرا گرفت، گفت: «میخوای بغلت کنم؟» گفتم: «بغل نه، بغل کردن جزو خطوط قرمزه، ارشاد گیر میده، میگه چرا نوشتی بغل؟» گفت: «ما که جفتمون مَردیم، مشکلی نداره، تازه من تو خیالت تو رو بغل میکنم، حالا میخوای با نه؟» گفتم: «میخوای بغلم کنی که آروم بشی؟» گفت: «میخوام بغلت کنم که تو آروم بشی، طفلک بیچاره من.» گفتم: «ولم کن، ولم کن کار دارم باید برم مسافرکشی.» گفت: «الان؟ الان که شبه، کسی تو خیابون نیس.» گفتم: «اندازه پول نون و دو تا تخم مرغ واسه صبحونه فردا و اگه موند دو سه لقمهاش هم واسه ناهار مسافر سوار کنم بسمه، فکر کنم دیگه اینقدر آدم تو خیابون باشه که بشه این پول رو درآورد.» گفت: «پس شام چی؟» گفتم: «کو تا شام فردا؟» گفت: «شام امشبو میگم خره.» گفتم: «امشب شام…» گفت: «امشب شام چی؟» زهرخندی گوشه لبم نشست، گفت: «خنده برای چیه؟» گفتم: «یاد حسین پناهی افتادم، اونم مثل ما بدبخت بیچاره بود.» گفت: «یاد چیش افتادی؟» گفتم: «شعرش، میگه:
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض چشم منُ پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسههای بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندمُ کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریههای نَنَمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست…»
راوی رفته بود، کجا؟ در پس کله ام، همانجا که ضمیر ناخودآگاه ذهنم قرار دارد، نمیدیدمش اما صدای گریهاش را میشنیدم، به حال ما گریه میکرد، به حال ما آدمهای بدبخت بیچاره، نمیدانم با خودش چه فکر میکرد یا در تنهاییاش چه میگفت، اما حالش را خوب میفهمیدم، بارها خودم رفتهام و گوشهای کز کردهام و گریسته ام، بنابراین خوب میفهمم حس و حالش را. فکر میکنم بهتر است من هم بروم دنبال مسافر کشی تا دیرنشده و همه مردم نچِپیدهاند در خانه هایشان، این شکم که ندارم و نمیخورم حالیاش نمیشود.
Sunday, 28 April , 2024