احسان سلطانی پژوهشگر
زن پس از خرید مایحتاج منزل به خانه برمیگردد. همانطور که زیر لب از گرانی مینالد، چراغ گاز را روشن میکند. روشن نمیشود، با آن کلنجار
میرود، موفق نمیشود. میبیند گاز نیست، یادش میآید که همین دو روز پیش اخطار قطع گاز آمده بود و الان پس از چهل و هشت ساعت و درست سر وقت گاز را قطع کرده اند. به فرزندانش فکر میکند که ظهر نهاری گرم برای خوردن ندارند. یادش میآید که هیچ وقت خدمات ادارات دولتی به موقع نبوده، اما مثل اینکه در اینگونه موارد، وظیفه خود را درست به موقع انجام میدهند.
مرد یک واحد کوچک تولیدی را اداره میکند. کلی تلاش کرده بود که به امید فروش تولیداتش در بازار شب عید، بتواند پولی در دست کارگرانش بگذارد، آنها را خوشحال روانه خانه کند و بدهی هایش را تسویه کند. اما انگار شب عیدی در کار نیست، خیابانها خلوت تر از همیشه و بازار بی رونق است.
وزیرصحبت میکند. از کاهش تورم سخن میگوید و اینکه دارند تورم را کنترل میکنند. اما او چیزی از سخنان وزیر نمیفهمد. فقط اینرا میداند که از پس هزینه های کار و زندگی برنمی آید و کمرش زیر بار رکود و تورم دارد میشکند. از همه، از زنش، کارگرانش، بقال سرکوچه و خیلی های دیگر خجالت میکشد. بازار راکد و گردش پول کند است. کسی خرید نمیکند. پول نقد در کار نیست. فقط چکها هستند که بی صدا برگه میشوند.
باد با خود بوی بهار را میآورد. به نظرش میرسد که خیابانها ساکت تر از همیشه هستند. از یکی میپرسد چرا؟ میگوید رکود است. مردم پول ندارند که بیایند بیرون. بیرون رفتن پول میخواهد و دل خوش. همه جا سوت و کور است، انگار شب عیدی در کار نیست. پشت تریبون با افتخار ادعا میشود که اقتصاد کشور از رکود خارج شده و به راه افتاده است.
حساب بانکی شرکت مسدود شده، پیگیر که میشود میبیند به علت مالیات معوق است. به چندرغازی هم که برای شب عید کنار گذاشته بود، دیگر دسترسی ندارد. به کارمند اداره دارایی میگوید چطور مالیات بدهم وقتی که چند ماه است یک سازمان دولتی طلب مرا پرداخت نمیکند. جواب میشنود به ما مربوط نیست. به ما گفته اند مالیات بگیر، هرجور که هست. به سازمان دولتی مراجعه میکند، میگویند بودجه نداریم. مرد مستاصل مانده است، اما چه میتواند بکند.
از دادگاه احضاریه آمده است برای پرداخت بدهی معوق بانکی. چند سال پیش به او وام دادند برای تولید و از آن طرف دروازه های مملکت را باز کردند بر روی جنس خارجی بنجل ارزان قیمت با پول نفت. زیر آوار واردات کالای خارجی، تنها توانست مانع از بسته شدن واحد تولیدی اش شود. گویی گوش شنوایی برای شنیدن قصه پرغصه او نیست. بانک دولتی پولش را میخواهد. وزیر مصاحبه میکند که سیاست ما دفاع از تولید ملی است. به واحدهای تولیدی کمک میکنیم. بانکها حق ندارند در کار تولید اخلال ایجاد کنند. صفحات روزنامهها پر است از بیانات وزیر. کارمند بانک اینها حالی اش نمیشود. او به واحد تولیدی بدهکار فشار میآورد چون از بالا او را بازخواست میکنند چون کارانه اش قطع شده است.
وزیر از موفقیت در سیاست خارجی میگوید و مرد با خود فکر میکند که چقدر و تا کی میتواند امیدوار باشد و استقامت کند. درست است که این وضعیت از قبل به جا مانده، اما دارد او را له میکند بی هیچ کمکی ، بی دفاع در میان مشکلات و فشار بی امان طلب کاران و ماموران دولت.
او مانده است و شب عید با دستان خالی. حاضر است دست به هر کاری بزند. چوب حراج به نتیجه چند ماه تلاش و سرمایه اش بزند، اما شب عید کارگرانش را دست خالی به خانه نفرستد. گرانی را حس میکند، اما میگویند رشد تورم، کند شده است. با خود میاندیشد شاید به بهای کند شدن گردش چرخ اقتصاد و کسب و کار مردم و تامین معیشت.
مرد نیمه شب وحشت زده با کابوس گلاویز شدن با مامور برق که داشته برق واحد تولیدی اش را قطع میکرده است، از خواب میپرد.
گویی دولت از یاد برده که برای کمک به مردم آمده است. اگر دولت در تنگنای بی پولی است ، مردم دوچندان گرفتارترند. دولت نباید چاله چوله های بر جای مانده از قبل را با فشار آوردن بر گرده عامه مردم پر کند. چرخ کسب و کار مردم کند شده است. آیا با این همه منابع، توان چرخاندن کشور میسر نیست؟ مگر همین چند سال قبل با درآمد نفت به مراتب کمتر کشور اداره نمیشد؟
راننده تاکسی مینالد از کمبود مسافر و گرانی و هزینه بالای تاکسی. از آن راننده تاکسی های قدیمی حرفه ای به نظر میآید. میگوید امروز پول بنزین نداشتم از همکارم قرض کردم. اشک در چشمانش حلقه زده است. ده سال است که این مسیر را طی میکنم. اغلب تاکسی دارها را میشناسم. هیچ وقت آنها را اینقدر ناامید و خسته ندیده بودم.
چرخ دولت هم بالاخره باید بچرخد اما نه به بهای نچرخیدن چرخ معیشت عامه مردم.