آفتاب یزد – مجید دیبازر: پسر جوانی را دیدم سر خیابانی که چندان هم شلوغ نبود مادرش را با قدی خمیده و عصایی در دست یک لنگه پا نگه داشته بود و خودش با بیتابی تمام هِی این پا و آن پا میکرد و هر ماشینی از کنارش عبور میکرد، میگفت: «دربست»، از قضا یک […]
آفتاب یزد – مجید دیبازر: پسر جوانی را دیدم سر خیابانی که چندان هم شلوغ نبود مادرش را با قدی خمیده و عصایی در دست یک لنگه پا نگه داشته بود و خودش با بیتابی تمام هِی این پا و آن پا میکرد و هر ماشینی از کنارش عبور میکرد، میگفت: «دربست»، از قضا یک ماشین لکنته که سپر عقبش با طنابی پوسیده به ماشین وصل شده بود،تر تِر کنان به آنان نزدیک شد و کمی جلوتر ایستاد، جوان به دو به سمت ماشین رفت و به راننده گفت: «این خانم رو ببری کهریزک چقدر میگیری؟» راننده که مرد مسنی بود از آیینه نگاهی به پیرزن انداخت و گفت: «یعنی تنها ببرمش؟ خودت نمیای؟» جوان گفت: «آره تنها ببرش، من تلفنی با مسئول اونجا صحبت کردم و در جریان هستن، شما فقط میبری دم در اونجا تحویلش میدی و میری دنبال کار خودت، چقدر میگیری؟» از مرد مسن بالاخره سن و سالی گذشته بود و به قولی سرد و گرم چشیده بود، دوباره از آیینه نگاهی به پیرزن کرد با مکثی چند ثانیهای گفت: «این خانم کیه شماست؟» جوان گفت: «مادرمه» راننده گفت: «مادرتو میخوای بفرستی آسایشگاه؟» جوان گفت: «اصول دین میپرس؟ میبری یا نه؟ صد تومن بهت میدم.» راننده گفت: «پس مادرتو میخوای ببری آسایشگاه.» جوان گفت: «اونجا براش بهتره، همسن و سالاش هستن با اونا حرف میزنه، بیشتر بهش خوش میگذره تا اینکه پیش من باشه. سین جیمم نکن پدر جان، سین جیمم نکن، بگو میبریش یا نه؟» پیرمرد گفت: «گفتی صد تومن؟ من از صبح تا حالا اینقدر کار نکردم که تو یه بارکی میخوای این پولو به من بدی، اسکناست تراول باشه ها، تا نخورده، از آبی خوشگلا، داری؟» جوان گفت: «چیزی زدی؟ تراول چیه؟ پول پوله دیگه، آبی قرمز نداره که.» راننده گفت: «برو پیش مادرت الان دنده عقب میگیرم میام.» جوان به سمت مادرش دوید، انگار که دنیا را به او داده بودند، از ذوق سر از پا نمیشناخت، لابد خیال میکرد که: «آخی راحت میشم از دستش، میره اونجا منم میرم دنبال کار و زندگیم. زنمم دیگه غر نمیزنه سرم.» ماشین کنار پیرزن ایستاد، پسر جوان در را باز کرد و به مادرش گفت: «سوار شو.» اما راننده دستی را کشید و در حالیکه میگفت: «سوار نشو مادر جان» از ماشین پیاده شد، به سمت پیرزن رفت و به او گفت: «مامان جان این پسرته؟» پیرزن با چشمان ریزش به مرد مسن نگریست و سرش را به علامت پاسخ بله تکان داد. مرد مسن گفت: «مامان جان اگه من یه کشیده ی خیلی محکم بزنم تو صورت این پسر تو ناراحت نمیشی؟» مرد جوان گفت: «واسه چ…» مرد مسن پرید وسط حرف جوان و با عصبانیت گفت: «شما خفه شو، من دارم با مادر حرف میزنم، به حرمت موی سپید مادرته که تا الان نزدم ناکارت نکردم.» اشک از چشمان پیرزن بیرون جهید و در لابلای چین و چروکهای صورتش گم شد؛ «وبال گردنشم، من برم این راحت تره.» مرد مسن روی پنجه ی پاهایش نشست و دست برد به سمت کفشهای پیرزن، خاک انها را گرفت و بعد دستش را به سمت صورتش برد و آن را چشمانش مالید و سپس آن را بوسید، از جایش برخاست و رو به پسر جوان کرد و گفت: «ماشاالله قد و بالای رشیدی داری، خوشگل و خوش هیکلم که هستی، حسابی دخترکشیا، ولی تا حالا فکر کردی که با این یدِ بیضایی که داری اندازه دو تا یه قرونی تو وجودت مرام و معرفت نیست؟ به تو میشه گفت آدم؟ مادرت رو که عمرشو به پای تو یه الف بچه ریخته تا این قدی بشی میخوای ببری بذاری آسایشگاه؟ من که اگه جای بابات بودم تو رو دیگه تو خونه راه نمیدادم، شرم نمیکنی که حتی این مسئله فکرت رسیده، چه برسه به اینکه پیرزن رو بیاری سر خیابون تاکسی بگیری بفرستید خونه سالمندان؟ هیچ فکر کردی که اون وقتی که تو نیم وجب بودی و مدام ونگ ونگ میکردی و هیچکس زبونتو نمیفهمید همین پیرزن که اون وقتا جوان بود و خوش برو رو، ازت مراقبت کرد و تو رو گرفت به دندونش و اینور و اونور برد؟ یعنی تا حالا به اون کله پوکت خطور نکرده که این زن همون موقعها میتونست تو رو ببره بذاره تو شیرخوارگاه تا اونجا با کوچولو موچولوهای دیگه گروه سرود تشکیل بدید و از صبح تا شب ونگ ونگ کنید، فکر میکنی خیر میبینی از این کارت؟ بابا ایولا، اونقد بیمرامی که حتی حاضر نیستی برای آخرین بار با مادرت تا دم در خونه سالمندان همراه بشی. من جای تو خجالت میکشم، مادرت رو بشون تو ماشین من، اما من مادرت رو خونه سالمندان نمیبرم، میبرمش خونه خودم، پیش مادر خودم، تا الان یه مادر داشتم از حالا به بعد دو تا، نوکریِ جفتشونو میکنم، پولت هم بذا تو جیبت یه موقع ورشکست نشی…» بعد از این حرفها مرد مسن گوشه چادر پیرزن را گرفت و به او گفت: «مامان جان بیا سوار شو، زنبیلتم من میارم. غصه هیچ چیزی رو هم نخور، از این به بعد من میشم پسرت.» پیرزن آهسته آهسته به سمت ماشین رفت و با زحمت بسیار سوارش شد، مرد جوان همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد، مرد مسن در را بست و به سمت در راننده رفت، موقع نشستن نگاهی معنادار به پسر جوان کرد و با تکان دادن سرش به او گفت: «من کارگر همون کهریزکی هستم که میخواستی مادرت رو بفرستی اونجا، از صبح تا پنج بعدازظهر اونجام، بعدشم میرم خونه خودم، همونجایی که مادرم زندگی میکنه، مادر تو هم از این به بعد همونجا زندگی میکنه، اگه خواستی مادرت رو ببینی فقط کافیه سراغم رو از همون کهریزک بگیری، اسمم جواده، یا حق، فقط یادت باشه چیکار کردی امروز، عزت زیاد، ما رفتیم.»
Saturday, 11 May , 2024