محمد آقازاده - غروب در پارک شهر داشتم قدم می زدم.جلورویم زن و شوهری با هم مرافعه می کردند ، ناخواسته می شنیدم ، زن بلند می گفت حرفهایت آزارم می دهد ، خسته شدم از اینکه مدام می گویی کجا برو ، کجا نرو ، حسودی ، مرد جواب دادم چون دوستت دارم .
مرد خواست دست زن را بگیرد ولی با مقاومت او روبرو شد ، من در پاک تند راه می روم . چند بار محیط پارک را دور می زنم و ناخواسته این بار دویدم و از آنجا دور شدم.
این صحنه غمگینم کرد،چرا در عشق هم فضا را برای هم تلخ می کنیم ، ذهنم پر از پرسش شد ، اما جواب نیافتم . ترجیج دادم با سرعت بیشتری راه بروم تا خستگی فرصت فکر کردن را از من بگیرد . بیست دقیقه بعد باز از آن جا گذشتم که مرا با این صحنه روبرو کرد.این بار دست زن و مرد در هم حلقه خورده بود ، سر زن بر شانه مرد قرار داشت ، راهم را کج کردم تا
مزاحم خلوت شان نباشم. از پارک بیرون زدم و با خودم زمزمه کردم تنها دستهای شوریده عشق
می تواند تمام تلخی ها را تاب آور کند . در گوشه ای
کوچهای تاریک و خلوت دو گربه به هم زل زده بودند و نجوا می کردند . با خود گفتم جهان با همین نجواها تداوم می یابد و ادامه زندگی را ممکن می کند.