لحظه ها عریانند
- شناسه: 7581
- سه شنبه 16 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
آفتاب یزد – یوسف خاکیان: نیمه اسفند هم تمام شد و تنها چند روز به پایان سال 1401 باقی نمانده و این سال هم مثل سالهای پیشین دارد رخت و لباسش را جمع می کند که برود و به تاریخ بپیوندد و این یعنی ما باید بعد از این فقط در خاطراتمان اتفاقات این سال رو به پایان را مرور کنیم و با تلخی هایش اشک بر دیده بنشانیم و با شیرینی هایش لبخند بر لب، اما آنچه از آخرین ماه سالهای گذشته در خاطرمان مانده این است که همیشه اسفند که می شده، مردم شور و هیجان بیشتری نسبت به بقیه ماه های سال داشته اند، چرا که عید و بهار داشته از راه می رسیده و این اتفاق خوش یمن برای بیش از 99 درصد مردم ایران شادی آفرین و هیجان انگیز بوده است، در روزهای واپسین اسفند پدر و مادرها دست فرزندانشان را می گرفتند و با آنها برای خرید مایحتاج عمومی به بازار و بازارچه می رفتند، به قول یکی از دوستانم: «اسفند که می شد آدمی
می توانست بو برنگ عید را از راه دور استشمام کند»، همه جا انگار و
لوله ای بر پا بود، همه دنبال این بودند که رخت و لباس نو بخرند و سال
که تحویل شد به یکدیگر شادباش گفته و بزرگترها به کوچکترها عیدی بدهند، بچه ها دنبال خرید ماهی قرمز بودند، مادرها دنبال سبزه درست کردن و پدرها هم دنبال عیدی و پاداش و سنوات آخر سال. دلها هم به قدر وسع آدمها خوش بود و هرچند آن زمانها هم مشکلات وجود داشتند و غم و اندوه ها هم کم نبودند، اما مردم به هر نحوی که شده سعی می کردند که در روزهای آخر اسفند جنب و جوش هر ساله را داشته باشند، اما تو گویی چند سالی است که مردم انگار دل و دماغ استقبال از بهار را ندارند، زندگی ها سخت شده، هزینه ها بالا رفته و همچنان بالاتر هم می رود، برخی از آدمهایی که در سالهای گذشته در کنار ما بودند، از دنیا رفته و جای خالی شان به شدت احساس می شود، طبیعت در حال زنده شدن دوباره است، اما انگار عید و بهار اصلا دل و دماغی ندارد که بیاید و شادی را مهمان خانه های دل مردم کند. در طول سه چهار سال گذشته اتفاقات ناگوار زیادی رخ داد که بسیار هم تلخ بودند، در این میان شیرینی خاصی هم اگر بود، اندازه و مقدارش آنچنان کم بود که سهم زیادی به همه نمی رسید، انگار که جیره بندی کرده باشند شادی و شادمانی را، هر کسی به اندازه ته استکانی نصیبش می شد. این موضوع البته فقط شامل مردم کشور ما
نمی شود و مسئله ای جهانشمول است، منتها درجه و گنجایشش کم و زیاد است، مثلا مردم یک کشور مانند یمن یا فلسطین به واسطه جنگهایی که در سرزمینشان وجود دارد سهم مشکلاتشان بیشتر و سهم خوشی هایشان کمتر است و مردم کشورهایی مانند سوئیس و سوئد به خاطر رفاه بیشتری که در این کشورها وجود دارد سهم مشکلاتشان کمتر و سهم خوشی هایشان بیشتر است. ما مردم ایران هم سهم و اندازه مخصوص به خودمان را از خوشی ها و ناخوشی ها داریم، یک نفر شاید تنها دلخوشی زندگی اش مادرش باشد که همیشه کنار او زندگی کرده و حاضر است جانش را برای او بدهد. حال در همین یکی دو سال اخیر، او مادرش را از دست داده و تنها شده، مسلما چنین فردی، خود را بدبخت ترین موجود عالم می داند، او به اینکه طلا گران شده یا قیمت ریالی دلار سر به آسمان گذاشته کاری ندارد، اصلا برایش مهم نیست که جو بایدن در هنگام سوار شدن به هواپیما، روی پله ها سکندری می رود، ابدا برایش اهمیت ندارد که کریستیانو رونالدو با دریافت دستمزدی فوق کهکشانی به عضویت تیم النصر عربستان درآمده، برای او حتی کنش ها و واکنش هایی که پیرامون مرگ پیروز (بچه یوزپلنگ ایرانی) در فضای مجازی پیچیده هم اهمیتی ندارد، او فقط مادرش را می خواهد و تنها در صورت حضور مادر در کنار خودش آرام گرفته و دلش خوش
می شود، این اتفاق هم که هرگز رخ نخواهد داد. از سوی دیگر، فرد
دیگری به این دلیل که سرمایه اش را وارد بورس کرده و بیش از یکسال است که به خاطر سقوط آزادی که در سهام بورس رخ داده، خود را زیان کارترین فرد عالم می داند، او می خواهد سرمایه اش برگردد و به سود مورد نظر خود برسد، اما این اتفاق انگار قرار نیست که رخ بدهد. هه، یاد فیلم سینمایی «انفرادی» افتادم، در سکانسی از این فیلم فردی که پولش توسط یکی از موسسات اقتصادی به یغما رفته، مویه کنان مدام بر سر و صورت خودش می کوبد که:
«ای وای سرمایه ام از دستم رفت و بدبخت شدم» می دانید خنده دارش کجاست؟ وقتی به او می گویند: «خدا رو شکر کن که مادرت هنوز
زنده اس» می گوید: «من حاضر بودم مادرم هم بمیره اما سرمایه ام برگرده» تازه خنده دارتر هم می شود، خب فیلم کمدی است دیگر. از او سوال می کنند: «حالا سرمایه ات چقدر بود؟» می گوید: «300 هزار تومان»!!! می بینید؟ یک نفر تمام دلخوشی اش مادرش است و حاضر است همه دار و ندارش را بدهد تا مادرش دوباره کنارش باشد، اما یک نفر دیگر به خاطر 300 هزار تومان ناقابل حتی حاضر است مادرش بمیرد، اما سرمایه اش سوخت نشود. این یعنی اولویت آدمها با یکدیگر فرق می کند، یک چیز برای یک نفر خیلی مهم است، اما همان چیز برای فرد دیگری اصلا اهمیت ندارد، همین است که غمها و شادی ها را به وجود می آورد، داشتن یک چیز (هرچند کوچک و بی ارزش) برای یک نفر خوشحال کننده است و نداشتن یک چیز
(هرچند بزرگ و ارزشمند) برای همان فرد کاملا عادی خواهد بود، همین مسئله درباره فرد دیگری کاملا برعکس عمل می کند.
می خواهیم بگوییم رخ دادن چنین اتفاقات بزرگ و کوچکی باعث
می شود که افراد از یک زمانی به بعد، دیگر آن آدم قبلی نباشند و طور
دیگری به زندگی بنگرند و خواسته یا ناخواسته اولویت هایشان را تغییر دهند، مثلا نوروز و عید و شادی این ایام و عیدی دادن و عیدی گرفتن و خوشحالی کردن و مهمانی رفتن و سیزده به در کردن و این سنت ها برای کسی که مثلا مادرش را از دست داده، دیگر مانند گذشته نیست، دلیلش هم این است که خود آن فرد، دیگر همان آدم قبل نیست، اتفاق شومی برایش رخ داده، اتفاقی که مسیر زندگی او را تغییر داده و خب برخی از افراد نمی توانند با بعضی از اتفاقات تلخ زندگی شان کنار بیایند. بله ما هم قبول داریم، زندگی معجونی از اتفاقات تلخ و شیرین است و آدمها باید قوی باشند و با هر اتفاق
تلخی خودشان را نبازند و زندگی ادامه دارد و این جور مسائل، اما این حرفها برای آن فردی که عزیزش را از دست داده، مادر
نمی شود، او مادرش را می خواهد و هیچ چیزی خوشحالش
نمی کند، چه عید، چه عیدی، چه بوی عیدی، چه بوی توپ و
چه بوی کاغذ رنگی... او نمی تواند (نه اینکه نخواهد، بلکه نمی تواند) به واسطه این چیزها زندگی اش را سر کند، نمی تواند با استفاده از این موارد غصه اش را کمتر کند، کاری اش هم نمی شود، نمی شود که سر طرف را برید، می شود؟
وقتی از دید کلان به زندگی آدمها نگاه می کنیم، در می یابیم که هر فردی از اجتماع بزرگ انسانی که در اقصی نقاط این کره خاکی زندگی می کند، در طول دوران حیاتش اتفاقات تلخ و شیرین زیادی را تجربه می کند که این اتفاقات باعث می شوند نوع نگرش او به زندگی تغییر کند و وقتی همه این افراد را کنار هم در نظر می گیریم، در می یابیم که تعداد قابل توجهی از آنها در برهه های خاصی از زمان (مثلا بهار و نوروز و آغاز سال جدید) دیگر مانند گذشته رفتار نمی کنند، مثل گذشته فکر نمی کنند، چیزهایی که در گذشته برایشان شادی آور بود، امروز برایشان ارزش و اعتبار خاصی ندارد، مثلا همین زلزله زدگان شهر خوی را در نظر بگیرید، در همین روزهای پایانی سال خانه و کاشانه شان را از کف داده اند، برخی شان حتی عزیزشان در این اتفاق شوم زیر آوار مانده و از دنیا رفته است، با این حساب آیا عقلانی است که انتظار داشته باشیم مردم خوی که گرفتار این مصیبت شده اند، در روزهای پایانی اسفند چادرچارچوق کنند و به بازار بروند و برای خودشان لباس نو، کفش نو، ماهی قرمز، سبزه و شیرینی و آجیل بخرند؟ البته که شادی حق انسان است و آنچه در این گزارش بیان کردیم وحی منزل نیست و آدمها
می توانند خیلی زود حتی با شرایط مصیبت بار کنار بیایند، ما هم منکر این موضوع نیستیم، اما اگر فرد یا افرادی حتی برای سالهای متمادی با چنین مسائلی کنار نیامد و نتوانست همان آدم گذشته باشد،
نمی توانیم و نباید به او ایراد بگیریم، تنها کاری که از دستمان برمی آید این است که به او بگوییم: «عیبی نداره اگه حالت خوب نیست.»
در پایان یادمان باشد که زندگی هر آدمی در این دنیا موقتی است، شما بهتر از من می دانید که بدبختی ها و خوشبختی هایی که در این دنیا نصیب انسانهای مختلف می شوند نسبی اند، این یعنی یک روز به آدمی داده میشوند و یک روز هم از او گرفته می شوند، هیچ بدبختی و هیچ خوشبختی ای همیشگی و ماندگار نیست، به قول شاعر که می گوید:
«نه تو می مانی و نه من
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند
به تن لحظه ی خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.»
این هم یک نوع اندیشه است و اتفاقا بسیار لطیف و زیباست، آنقدر زیبا که اگر انسانها بتوانند آن را در زندگی خودشان پیاده کنند، رنج و سختی کمتری از بابت رخ دادن اتفاقات تلخ و غیرقابل جبران نصیبشان می شود، اینگونه آنها حتی اگر همان آدم سابق نشوند، حداقلش این است که به انسانی تبدیل خواهند شد که تفکر و برخورد منطقی تری با اتفاقاتی که برایشان رخ داده، خواهند داشت و خب همین مسئله خودش می تواند یک موضوع خوش یمن و مبارک برای زندگی آدمی باشد، آنچنانی که انسان با استفاده از آن رنج کمتری را از بابت اتفاقات بد زندگی اش تحمل کند و برای لحظات کوتاهی هم که شده، شادی را مهمان دل غمگین خود بنماید.
انتهای پیام