چو خورشيد برزد ز گردون درفش
- شناسه: 7485
- دوشنبه 15 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمى شد دل مرد پرخاش جوى
بدانست كو را بد آمد بروى
بر آمد خروش خروس و چكاو
كبوده نيامد بنزد تژاو
سپاهى كه بودند با او بخواند
و زان جايگه تيز لشكر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بايران خروش آمد از ديدهگاه
كه آمد سپاهى ز تركان بجنگ
سپهبد نهنگى درفشى پلنگ
ز گردنكشان پيش او رفت گيو
تنى چند با او ز گردان نيو
برآشفت و نامش بپرسيد ز وى
چنين گفت كاى مرد پرخاش جوى
بدين مايه مردم بجنگ آمدى
ز هامون بكام نهنگ آمدى
بپاسخ چنين گفت كاى نامدار
ببينى كنون رزم شير سوار
بگيتى تژاوست نام مرا
بهر دم بر آرند كام مرا
نژادم بگوهر از ايران بُدست
ز گردان و ز پشت شيران بُدست
كنون مرزبانم بدين تخت و گاه
نگين بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گيو اين كه گفتى مگوى
كه تيره شود زين سخن آبروى
از ايران بتوران كه دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر كبست
اگر مرزبانى و داماد شاه
چرا بيشتر زين ندارى سپاه
بدين مايه لشكر تو تندى مجوى
بتندى بپيش دليران مپوى
كه اين پر هنر نامدار دلير
سر مرزبان اندر آرد بزير
گر ايدونك فرمان كنى با سپاه
بايران خرامى بنزديك شاه
كنون پيش طوس سپهبد شوى
بگويى و گفتار او بشنوى
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فريبنده گفت اى دلير
درفش مرا كس نيارد بزير
مرا ايدر اكنون نگينست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهى چو افراسياب
كس اين را ز ايران نبيند بخواب
انتهای پیام