شهباز
- شناسه: 7478
- دوشنبه 15 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۴ | گزارش
آفتاب یزد - یوسف خاکیان: اعتراف میکنم که مدتی ست به تماشای تلویزیون علاقمند شده ام، البته نه اینکه تمام برنامههایش را رصد کنم، بلکه یکی دو برنامه خوب که در میان موج برنامههای تکراری صداوسیما پخش میشود نظر مرا به خود جلب کرده، یکی از این برنامهها مجموعهای تقریبا پلیسی - جاسوسی است که این شبها روی آنتن شبکه دو میرود و عجیب اینکه حول و حوش همان زمانی که این سریال از شبکه دو پخش میشود، روی آنتن شبکه پنج هم میرود. سریالی تحت عنوان «شهباز» که تلاش یک تیم چند نفره کارآگاهی برای خنثی کردن اقدام خرابکارانه هکرها و گروههای سایبری را به نمایش میگذارد. یک سریال خوب که علاوه بر آنکه از شیوههای مدرن و بهروز اطلاعاتی استفاده میکند نحوه کار جاسوسان و گروههای سایبری را به مردم میشناساند و حداقل حسنی که دارد این است که به آگاهی و بصیرت میدهد که اگر روزگاری به تور این افراد خورد مورد سوءاستفاده آنها قرار نگیرند. مثلا در همین سریال جوانانی که جویای کارند و در اول راه کار و فعالیت قرار دارند و برخیشان پس از جستجو هنوز کاری برای خودشان دست و پا نکردهاند و البته دوست دارند که
یک شبه ره صدساله را طی کنند به دام این افراد حرفهای و سوءاستفادهگر میافتند این
افراد در قبال انجام چند کار ساده و پیش پا افتاده مانند بردن یک بسته از یک مکان به مکان دیگر و قرار دادن آن در مکان جدید دستمزد قابل توجهی را به جیب میزنند یا جوانان با استعدادی هستند که علم و دانش در یکی از رشتههای کامپیوتری (مثلا برنامهنویسی) دارند که به دلیلعدم وجود بستر مناسب برای ارائه علم کامپیوتریشان بیکارند و خب این هکرها برای رسیدن به اهداف شومشان از این جوانان بهرهبرداری میکنند و اتفاقا پول خوبی هم به آنها میدهند، از سوی دیگر این فرصت را برای جوانان مهیا میکنند که وارد بازار کار (هر چند در مسیر نادرست) شوند و تجربه اندوزی کنند. مسلما وقتی جوانی برای یک پروژه کوتاه مدت و حتی میان مدت دستمزد خوبی میگیرد، دیگر حاضر نیست به انجام کارهایی با دستمزد متوسط تن دهد، این یعنی وقتی کار آقای هکر یا گروه سایبری با جوانان مورد نظر ما تمام شد و آنها بهرهبرداری لازم را از این جوانان کردند و دستمزدشان را هم تمام و کمال به آنان پرداختند، مزه چنان دستمزدی زیر زبان این جوانان خوش میآید و پس از آن فقط دنبال کارهای پروژهای آسان و کوتاه مدت با دستمزد بالا میگردند و اگر احیانا در طول مسیر کارهای خوب، بلندمدت و ثابتی هم پیدا کنند که دستمزد معمولی دارد به آن تن نمیدهند و منتظر فرصت بهتر برای یافتن کارهای بهتر با درآمد بهتر میمانند. این در حالیست که همان جوان تا چندی پیش حاضر بود با درآمدی بسیار پایینتر از دستمزد پیشنهادی آن کار ثابت، به فعالیت مشغول شود، اما حالا دیگر قضیه کاملا فرق کرده است. اینها هشدارهایی هستند که «شهباز» به خانوادههایی که جوانان بیکار یا حتی کارمند در خانه دارند، میدهد و از آنها میخواهد که حواسشان کاملا جمع باشد و هوای جوانشان را داشته باشند. با تمام این هشدارهایی که «شهباز» به بینندهاش میدهد باز هم خودش میگوید به صورت صددرصدی نمیتوان جلوی چنین اتفاق بدی را گرفت، یعنی حتی اگر خانوادهها حواسشان جمع باشد باز هم ممکن است در تله اینگونه افراد بیفتند، کما اینکه در بخشی از سریال یک مرد میانسال که خب باید از تجربه کافی برای مواجه شدن با مسائل مختلف برخوردار باشد گول هکرها و گروههای سایبری را حتی بدون دریافت هیچ دستمزدی میخورند. راستش را بخواهید وقتی به سریال «شهباز» نگاه میکنم به یاد سریال «هوش سیاه» به کارگردانی مسعود آبپرور میافتم که چند سال پیش از تلویزیون پخش میشد، اما تفاوتی که «هوش سیاه» با «شهباز» دارد این است که در «هوش سیاه» ما با کاراکتر خلافکار قصه روبرو بودیم و او را میدیدیم، کارهایی را که انجام میداد، میدیدیم و گاهی وقتها با اینکه میدانستیم خلافکار است حتی برایش دست هم میزنیم، تحسینش میکردیم، با اینکه طرفدار پلیس قصه هم بودیم اما بیشتر دوست داشتیم که بدمن قصه که نقشش را کیکاووس یاکیده بازی میکرد برنده ماجرا باشد، در جاهایی از سریال که خلافکاران دیگری برای نابودی کاراکتر «هوش سیاه» وارد قصه میشدند هم اصلا دوست نداشتیم که صدمهای به شخصیت «هوش سیاه» برسد، این سریال شاید یکی از معدود مجموعههای تلویزیونی بود که مخاطب بیش از آنکه با شخصیت خوب قصه همزاد پنداری کند، با شخصیت بقیه انس و الفت میگرفت، هرجایی که بدمن داستان برنده بازی میشد انگار آدرنالین خون تماشاگر بالاتر میرفت و این یعنی هیجان. به نظرم این اتفاق البته کاملا عمدی از سوی کارگردان صورت میگرفت، اما در ماجرای «شهباز» اینگونه نیست، در این سریال ما تا قسمتهای بیست و چهارم و بیست و پنجم هنوز شخصیت «ارغوان» که در واقع بدمن قصه است را ندیدهایم، البته او در سریال حضور دارد و اتفاقا ما هم میبینیمش، اما نمیدانیم که او همان ارغوان است، «ارغوان» در طول سریال در واقع دارد دو نقش را بازی میکند؛ یکی نقش خودش که ما نمیبینیم، دوم نقش یک جوان ساده لوح که از قضا بسیار هم دست و پا چلفتی ست که در برخی از سکانسها (مثلا آنجا که چند جوان مسخرهاش میکنند) حتی نمیتواند از حقش دفاع کند و نمیتواند بگوید چرا مرا مسخره میکنید. البته این هم از باهوشی اوست. این جوان نامش «شهرام» است و در کافه کار میکند، کافهای که خیلی بزرگ نیست، اما دو ویژگی دارد؛ اولینش این است که تنها یک گارسونی دارد که آن هم «شهرام» است، دومینش هم این است که یک مشتری ثابت به نام «نجوا مهرجو» دارد. او هر روز به آن کافه میآید و روی یک میز مینشیند و سفارش خوردنی میدهد و شخصی که خوردنیها را برایش میآورد همان شهرام است، یک دوستی ساده میان «شهرام» و «نجوا» شکل میگیرد، دوستیای که از سوی «شهرام» به خاطر تنها بودن صورت گرفته و از سوی «نجوا» به خاطر حس دلسوزیای که نسبت به «شهرام» دارد. در طول سریال ما فقط با شهرام ساده لوح مواجهیم و نمیدانیم که او همان ارغوان است، او حتی هیچ ردی هم از خودش به جای نمیگذارد، اما مخاطب تلویزیون اگر خیلی باهوش باشد در همان قسمتهای نخستین که با شخصیت «شهرام» مواجه میشود متوجه یک موضوع یک موضوع خاص خواهد شد و این موضوع خاص را با طرح یک پرسش برای خودش مطرح میکند، اینکه چرا این آقای «شهرام» مدام به بیننده نشان داده میشود؟ اصلا چه ضرورتی دارد که در یک سریال جاسوسی، اینهمه به شخصیت یک گارسون ساده بها داده شود، آنهم گارسونی که دست و پا چلفتی است و مدام از سوی کارفرمایش مورد مواخذه قرار میگیرد، «شهرام» دائما در دید است، او در سریال بسیار دیالوگ میگوید و با «نجوا» ارتباط کلامی برقرار میکند، نکته جالب توجه این است که «نجوا» حتی به عنوان یک خواهر هم به او نگاه نمیکند چه رسد به اینکه بخواهد با او ارتباط عاطفی برقرار کند، تکلیف «نجوا» برای مخاطب پیشتر مشخص شده، او دارد برای گروه ضدجاسوسی و ضد هکری کار میکند، گروهی که در ادامه بیشتر دربارهاش صحبت خواهیم کرد. «نجوا» از سوی این گروه آمده تا وارد رابطه کاری با «ارغوان» شود و ارغوان از او خواسته هر روز به آن کافه برود و کارهایش را از آنجا انجام دهد، همان کافهای که «شهرام» در آن مشغول کار است. پیشتر گفتیم که کارگردان تکلیف «نجوا» و «شهرام» را در موضوعاتی چون عشق و علاقه روشن کرده، او نشان داده که «نجوا» در زندگی خودش پیشتر هم عاشق شده است و هم با یکی از اعضای گروه ضدجاسوسی رابطهای را آغاز کرده که البته این رابطه در ابتدا از سوی «علیرضا» (همان عضو گروه ضد جاسوسی و ضد سایبری) خیلی جدی گرفته نمیشود اما بعد.... از سوی دیگر تکلیف «شهرام» هم با عشق کاملا روشن است، او آنقدر پخمه نمایش داده میشود که انگار اصلا عشق را نمیشناسد و با اینکه مردی قد بلند و ریشدار است اما انگار یک کودک است که تو گویی به «نجوا» یی نیاز دارد که نقش مادرش
را برای او بازی کند، اتفاقی که البته در بخشی از سریال «آنجا که چند جوان شهرام را مسخره میکنند و نجوا به حمایت از او با آنها برخورد میکند» نشان داده میشود. نقش دایه بودن «نجوا» برای «شهرام» باز هم زمانهایی که «شهرام» برای نجوا درد دل میکند و حتی آنجا که میگوید: «عکس مادر و خواهرم رو برام فرستاده» تکرار میشود، از شما میپرسیم آیا یک زن میتواند یا دلش میخواهد که به چنین مردی تکیه کند و او را به عنوان مرد آینده زندگی برگزیند؟ از آن سو اگر «شهرام» قصد برقراری رابطه عاشقانه با «نجوا» داشت آیا واقعا نمیدانست که نباید در چشم «نجوا» خودش را کوچک و دست و پا چلفتی معرفی کند، کسی که حتی آنقدر اعتماد به نفس ندارد که نمیتواند به دیگران بگوید مرا مسخره نکنید اما آنقدر اعتماد به نفس دارد که آمده گارسون کافه شده، شغلی که مدام با مردم سر و کار دارد. اینها کلیدهایی هستند که مخاطب باهوش را با این پرسش مهم مواجه میکنند که با اینهمه استدلال واقعا چرا کارگردان اینهمه شخصیت «شهرام» را مقابل چشمان مخاطب قرار میدهد، اوج هوشمندی مخاطب زمانی به منصه ظهور میرسد که شخصیت «شهرام» با گم شدن «نجوا» ناگهان ناپدید میشود و دیگر در قصه نمایش داده نمیشود، اینجاست که مخاطب از خودش میپرسد: «شهرام چی شد؟ کجا رفت؟ چرا دیگه نیست، اونهم اَدل زمانی که «نجوا» غیبش زده».
آنچه بیان کردیم معرفی یک روی قصه داستان «شهباز» بو، این قصه یک روی دیگر هم دارد، عدهای جوان به سرپرستی یک فرد مسنتر با هم گروهی را تشکیل داده اند، دیگرانی که ردههای بالاتر هستند این گروه را تشکیل دادهاند که بیایند و حملات احتمالی سایبری که از سوی هکرهای داخلی و خارجی صورت میگیرد را خنثی کنند، «علیرضا» هم جزء آنهاست، «مجید - رضا داوود نژاد» هم همینطور، «فرزاد - علیرضا آرا» هم به همین صورت، «حسام - آرش مجیدی» نیز به همین شکل. اعضای این گروه هر کدام حداقل از یک ویژگی خاص برخوردارند، البته همانطور که پیشتر بیان کردیم «نجوا» هم این گروه همکاری میکند و شاید بتوان او را یکی از اعضای اصلی گروه در نظر گرفت چرا که به دلیل مراوداتی که با شخصیت «ارغوان» دارد، بیش از همه او با جانش بازی میکند. «حسام» رئیس گروه است و به زیردستان دستورات لازم را میدهد، اما بیش از آنکه به عنوان یک رئیس با بقیه همکاری کند، در نقش یک دوست کنارشان قرار گرفته است، «مجید» در واقع با اینکه سن و سالش از حسام کمتر است اما نقش یک فرد دانا و باتجربه را بازی میکند، او حتی رفتارهایی از خودش نشان میدهد که به سن و سالش اصلا نمیخورد، مثلا اینکه به خاطر آنکه گروه در حالت آچمز گیر کرده، بند و بساط وصل شده به بدنش در بیمارستان را از خود جدا کرده و از آنجا خارج میشود، جالب اینجاست که در مقابل پرستار هم ایستادگی میکند و با صحبت کردن با پزشک معالجش که او را «پیرمرد» خطاب میکند مجوز خروج از بیمارستان را میگیرد. کارگردان به زور میخواهد از شخصیت «مجید» کاراکتری بسازد که خیلی چیزها بارش است و «نوستراداموس» وار زندگی میکند، این مسئله در بخشی از فیلم که «مجید» به «حسام» میگوید: «شامه من خیلی تیزه، بوی مرگ میشنوم، بوی مرگ» سوال اینجاست که مگر این آقای «مجید» چقدر سن دارد که میتواند اینگونه مانند یک فرد باتجربه و پیشگو رفتار کند، ویژگی دیگر «مجید» این است که به نوعی حلال مشکلات همه است، یعنی هر کس میخواهد با یک نفر درد دل کند یا راه حلی برای مشکلش پیدا کند، از بین تمام شخصیتها «مجید» را انتخاب میکند، حتی «حسام» که رئیس این گروه است هم با «مجید» مشورت میکند و از او نظر میخواهد. دانش و تجربه «مجید» آنقدر در این غلو شده بولد میشود که حتی سکوتش هم معنا میدهد و دیگران با سکوتش به فکر فرو میروند که او چه در سر دارد؟ «علیرضا» و «نجوا» استاد کامپیوترند و همه برنامههای نرم افزاری و سخت افزاری را میشناسند و کار کردن با آنها را کاملا از برند، مگه داریم؟ اما «فرزاد»، فرزاد همه فن حریف کارهای عملی ست، کسی که دقت عمل و کارایی بالایی در انجام ماموریتهای خارج از اداره دارد، با این حال مشخص نیست که چرا اینهمه شکست میخورد، البته که همه اعضای گروه بارها و بارها از ارغوان رو دست میخورند، کارگردان با نشان دادن هوش سرشار «ارغوان» میخواهد نشان بدهد که او حتی کارآگاهان حرفهای را هم گول زده و آنها را قال میگذارد. تا جایی که سریال پخش شده، مخاطب فهمیده «ارغوان» علیرغم نام زنانه اش، یک مرد است، این را هم فهمیده که «شهرام» در کسوت گارسونی کافه در واقع فیلم بازی میکرده و از هوش متوسط رو به بالایی برخوردار است، چرا هوش متوسط؟ به این دلیل که حالا که «نجوا» اسیر «ارغوان» شده، دارد او را گول میزند تا این موضوع را به او بقبولاند که طرف اوست نه طرف نیروهای امنیتی، حالا موقعیت «ارغوان» به خطر افتاده و در صدد است که کارهای باقیماندهاش را تمام کند. یک باگ خیلی بزرگ هم در سریال وجود دارد، اینکه تمام افراد به نوعی به وسیلهای مانند لپ تاپ نیاز مبرم و حیاتی دارند، به حدی که حتی میتوان ادعا کرد که لپ تاپ نقش اول این سریال را بازی میکند، خودمانیم، ما هم قبول داریم که تکنولوژی خیلی به بشر کمک میکند اما در اینجا دیگر انگار شورش را درآورده اند، خیلی قابل قبول نیست که نقش استعدادهای بشری را نادیده بگیریم، نکته بعدی آن است که برخی از افراد که به قول «مجید» سال پایینی محسوب میشوند انگار اصلا خواب و خوراک حالیشان نمیشود، اصلا استراحت نمیکنند، حتی در بخشی از سریال «حسام» با تاکید بسیار به «علیرضا» میگوید: «کارو تعطیل کن، برو یه کم استراحت کن» اما علیرضا با اینکه میگوید «چشم» اما کار خودش را میکند، یا همین «نجوا» با اینکه خیلی سال پایینی ست اما بیمحابا و بدون مشورت با بقیه خودش را به دل خطر میاندازد و حتی به هشدارهای جدی «حسام» و «علیرضا» توجه نمیکند.
با تمام این تفاسیر باید بیان کرد که ساخت سریالهایی مانند «شهباز» از نساختنشان خیلی بهتر است، این سریالها به مردم نشان میدهد که کار پلیس و نیروهای امنیتی فقط ایستادن سرچهارراهها و سوت زدن و علامت دادن به ماشینها و رفع و رجوع ترافیک نیست، کار نیروهای امنیتی بسیار بسیار فراتر از این حرفهاست، از سوی دیگر مجرمان و خلافکارها، خصوصا کسانی که در حوزه حملههای سایبری فعالیت میکنند هم نه تنها اصلا پخمه نیستند، بلکه بسیار باهوش هستند و گاه حتی به دام انداختنشان غیرممکن است، از همه چیز گفتیم اجازه دهید چند خطی هم درباره نقش خانواده و اهمیت آن در این سریال بگوییم، دو شخصیت «حسام» و «مجید» انگار کسی را ندارند که بتوان به آنها گفت خانواده، به نظر میرسد هر دویشان تنها زندگی میکنند، علیرضا یک پدر و یک مادر و یک خواهر دارد که نقش مادرش در این سریال پررنگتر از بقیه است و اوست که تلاش میکند به زندگی «علیرضا» سروسامان بدهد و برایش زن بگیرد، «نجوا» یک مادر و یک خواهر یک بچه خواهر دارد که تازه به دنیا آمده، «فرزاد» هم متاهل است اما فرزندی ندارد، با این حال با همسرش مدام مشاجره مهربانانه میکند، همسر او مدام میخواهد او را تنها بگذارد و برود، او فکر میکند تلفن جواب ندادنها و دیر آمدنها و گاه نیامدنهای «فرزاد» به دلیل شیطنتهای اوست و خیال میکند که همسرش با ارتباط برقرار کردن با زنان دیگر دارد به او خیانت میکند، در حالیکه «فرزاد» به خاطر اینکه خانوادهاش در معرض خطر قرار نگیرد، شغل اصلیاش را از همسرش پنهان کرده است. کش و قوسها میان این زن و شوهر و البته خانواده اعضای دیگر گروه نشان میدهد که گاه حتی ممکن است زندگی یک مامور امنیتی برای رسیدن به اهداف شغلی و در خطر نیفتادن امنیت مردم تا مرز از هم پاشیدن هم پیش برود که این موضوع خودش یک بحران مهم در زندگی شغلی و خانوادگی ماموران امنیتی به حساب میآید.
انتهای پیام