امیر حسین ذاکری - در خبرچین امروز روایت یکی از دوستان را میخوانید:
- شناسه: 7398
- یکشنبه 14 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۸ | فرهنگی
چنان پیشرفتی حاصل کرده بودم که فکر میکردم در یادداشتهایم باید بنویسم: «خداحافظ پسرفت» ما داریم فقط میرویم رو به پیشرفت. چنان قطار پیشرفت ارزانی سریع بود که هر چه میخواستم میخریدم و کک من و کک هیچ کس نمیگزید. دیگر کسی از مغازه دار قیمت سوال نمیکرد؟ فقط میگفت: فلانی چند کیلو بکش و بگو چند شد؟ وقتی هم مغازه دارقیمتها را میگفت: مشتری با تعجب و حیرتی زاید الوصف میگفت: واه چه خبره؟ آنقدر ارزونی؟ وفور ارزانی بود. حتی پیاز کیلو سه هزار تومان هم نبود. نمیدانستم از این پس در مطالب طنز خود به چی انتقاد کنم؟ به ارزانی؟!
روزی شاد و شنگول بودم در دستانم چیزهایی بود که مدتها بود در دستان من جای نگرفته بود. چیزهای خوبی که هر مردی قطعا دوست دارد در دستش باشد. آری، در دستان من چند پاکت پر از آجیل و میوه بود، نه تنها مطالبات حداقلی بلکه مطالبات حداکثری من هم فراهم شده بود. مثلا حتی موز و آناناس خریده بودم. گوشت شقهای خریده بودم، چند تایی مرغ از آن درشتهای مشتی و خوش بال و ران هم خریده بودم و حس کردم خودم هم آدم «دانه درشتی» شده بودم! حتی یک سفره بسیار بزرگ هم خریدم چون دیگر سفره کوچک به کار ما نمیآمد. با ذوق به در خانه رسیدم با خود میاندیشیدم وای که همسرم با دیدن این همه هدایای شگفتانگیز چه واکنشی نشان خواهد داد؟ چه ارج و قربی نزد او پیدا میکنم! خصوصا که یک گوشی آیفون هم برای وی خریده بودم. وقتی وی مرا با این همه خوراکی دید تبدیل به یک مجسمه شد. خشک شد اما دوباره جان گرفت و گفت: خدایا خواب میبینم؟ با اقتدار به وی گفتم: نه عزیزم، بیداری. حتی کتابی با عنوان «خوشبختی در بیداری» را هم برای او خریده بودم تا ثابت کنم خوشبختی در بیداری هم اتفاق میافتد! خیلی احساس خوشبختی داشتم اما این احساسها چند ثانیه بیشتر طول نکشید. ناگهان زلزلهای آمد و همه چیز خراب شد!
در واقع زلزله، صدای وانتی توی کوچه بود که با بلندگویش فریاد میزد: پیاز کیلو ۳۵هزار تومن! صدایی که باعث شد از خواب بیدار شوم!
انتهای پیام