یوزپلنگی که دیگر نمیدود!
- شناسه: 7096
- چهارشنبه 10 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۱
چیزی دور سرت چرخید که نام کوچکش مرگ بود. در این زمستان آغشته به نسیان تو انگار آخرین نقطه امیدهای بارور نشده ما بودی. برای همین وقتی رنجور و تبآلود در جعبه رنگی حاضر شدی با بند بند وجود برایت گریستیم و آرزو کردیم که کمی بیشتر بمانی و بیشتر دلبری کنی در روزگاری که ما همنفس با اندوه، به این فکر میکنیم آیا هنوز جایی برای دوست داشتن هست.
حالا باید تو را بگذاریم کنار دیگر نداشتههایمان و بیاعتنا به آنها که با اهمال و انفعال مرگ را برایت رقم زدند کمی به این بندیشیم که تو اینجا در وطنت نیز غریب بودی. آنقدر غریب که دور از توران بیوقفه گریستی و زار و نزار جان دادی تا قفس بانهای مهربان کمی گُر بگیرند و باور کنند زمین گهواره امنی برای پسر ده ماهه نیست. تا باور کنیم مرگ پایان یک یوز نیست و پرواز را باید تا اطلاع ثانوی به حافظه سپرد و مرگ هیچ حیوان عزیزی را باور نکرد.
و حالا در واپسین روزهای اسفندِ خسته جان، لاشه هزار یوزپلنگ مظلوم را در خیال بدرقه میکنیم و از اینکه درد رخنه کرده در جانت دیگر روحت را خراش نمیدهد کمی آرام میگیریم.
نه، نه، اینجا در این محنت آباد برای توله ده ماههای که ناگهان به سرفصل آمال مردمی بدل شد که هنوز دل از بیرق سه رنگ نکردهاند، جایی نبود. اینجا برای کلاغها و کرکسها تا دلت بخواهد جا هست اما برای پیروز و آن چشمهای ملتمس و بیسو که مشتی عکس و خاطره برایمان ذخیره کرد جایی نیست!
خداحافظ پیروز... کسی چه میداند. شاید یک روز، خاکآلود از گور بیرون آمدی و سراغ محبوب سه رنگ ما را گرفتی و با غرشی
دل افروز همزادهای نداشتهات را صدا زدی. شاید یک روز دوباره چشمان زیبایت، خستگی را دگمه دگمه از تنهایمان درآورد. شاید!
انتهای پیام