گنجشک ها
- شناسه: 7024
- سه شنبه 9 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۶ | زندگی
آفتاب یزد - یوسف خاکیان: دو روز پیش هنگامی که دوستان شهرام عبدلی برای آخرین خداحافظی با این بازیگر به مراسم تشییع پیکرش آمده بودند، میرطاهر مظلومی جملهای تکاندهنده گفت: «زمین به خاطر بعضی از آدما نفس میکشه و شهرام عبدلی یکی از این آدمها بود» متاسفانه شهرام عبدلی که سالها در حوزه تئاتر و تلویزیون فعالیت کرده و آثار خوبی را در کارنامه هنریاش به یادگار گذاشته، از میان ما آدمها رخت بربست و راهی دیار باقی شد، حال اینکه چه وقت و کِی دوباره بتوانیم او را ببینیم خدا میداند و بس. در این گزارش بنا داریم که از جمله میرطاهر مظلومی وام گرفته و به این آدمهایی که زمین به خاطرشان نفس میکشد، بپردازیم. آدمهایی که تعدادشان خیلی کم است اما به قول رضا کیانیان مردم نازنینی هستند. این درست که همه ما جزء مردم تلقی میشویم اما واقعیتش این است که همه ما نازنین نیستیم، در درون خیلی هایمان دیوهایی وجود دارند که ما را وادار به انجام کارهایی میکنند که دود از کله آدم بلند میکند. به نظرم قشنگش هم همین است، به قولی گفتنی تا بدی نباشد که ارزش خوبی مشخص نمیشود، آدمهای بد وجود دارند که نازنین بودن برخی آدمهای خوب مشخص میشود، اینطور نیست؟ آهان، داشتیم درباره مردم نازنین حرف میزدیم، آدمهایی که زمین به خاطرشان نفس میکشد، دوستی میگفت: «انگار خدا در زمان خلقت بعضی از آدمها دقت و حوصله بیشتری خرج کرده، انگار دوست داشته اونا رو به صورت خیلی خاص و منحصربفرد خلق کنه و از اونجایی که خداوند یک هنرمند بیهمتاست، نتیجه کارش تو آفرینش اینطور آدمها کاملا بینظیره.» خوب که فکر میکنم میبینم دوستم راست میگوید، مخصوصا اوقاتی که با برخی از این مردم نازنین مواجه میشوم بیشتر به درست بودن جمله دوستم پی میبرم، این افراد آنقدر با بقیه فرق دارند که حتی از پشت دیوار هم میتوان متوجه خاص بودنشان شد. یکی از این افراد همسایه من است. راستش من تازه به این خانه آمدم و با همسایهها زیاد آشنا نیستم، اما در همین فرصت کوتاه با یکی از آنها دوست شده ام، البته اگر قابل دوستی باشم و بشود یک سلام علیک ساده که دلخوشی من است را دوستی به حساب آورد. القصه؛ به این دلیل که شاید راضی نباشد نامش را بیان کنم در اینجا به او عنوان «آقای همسایه» میدهم، اما برویم سر اصل مطلب. روزها میآیند و میروند و آدمها در این آمدنها و رفتنها به زندگی روتینی که هر روز تکرارش میکنند، ادامه میدهند، بدون آنکه امروزشان با دیروز و پریروز و پس پریروز تفاوت چندانی داشته باشد، با شناختی که از خودم دارم میتوانم بگویم که خودم یکی از همین افراد هستم، آدمهایی که صبح از خواب بیدار میشوند، یک سری کارهای همیشگی را انجام میدهند و منتظر میمانند تا شب شود و آنها دوباره به رختخواب بروند، اما مردم نازنینی که ذکر خیرشان در این نوشتار آمد اینگونه زندگی نمیکنند، اصلا به اینگونه زندگی کردن عادت ندارند، آنان مصداق بارز «جور دیگر باید دید» سهراب هستند، هر روز صبح که از خواب بیدار میشوند چترهایشان را میبندند و زیر باران میروند. ماجرایی که برایتان تعریف میکنم یک داستان کاملا واقعی درباره یکی از همین افراد است که قرار شد او را با عنوان «آقای همسایه» بشناسیم. جانم برایتان بگوید که در ساختمان کناری ما داربست زدهاند و از آنجا که من زیاد بیرون نمیروم، نمیدانم این داربست را چه زمانی ما بین دیوار خانه ما و دیوار خانه کناری نصب کرده اند، بگذریم. روز گذشته حوالی ساعت 11:30 صبح در اتاق نشسته و مشغول انجام کارهای روتینم بودم که ناگهان متوجه صدای آقای همسایه شدم که از پایین پنجره خانهام به گوش میرسید. او با صدایی بلند بنایی که روی داربست مشغول کار بود را خطاب قرار داده بود که: «اوستا، اوستا» اوستا گفت: «بله؟» آقای همسایه گفت: «یه زحمتی برات دارم، اگه ممکنه» با خودم گفتم حتما آقای همسایه میخواهد به آقای بنا بگوید که: «حالا که گچ و سیمان دم دستته، از اون بالا اومدی پایین یه دستی هم به این سوراخ کنار پارکینگ ما بکش، همسایه میگفت که دیده موش از اینجا رفت و آمد میکنه، لطف کن راهشو ببند که بره دنبال زندگیش و دست از سر ما برداره.» اما اشتباه میکردم؛ چرا که همان موقع آقای بنا گفت: «در خدمتم» آقای همسایه گفت: «اون بالا طبقه سوم، وقتی رسیدی اونجا یه سوراخ میبینی که پرندهها توش لونه دارن،
بچه هاشون اون تو هستن، لطف کن حواست باشه وقتی رسیدی به اون سوراخ، نبندش، بندگان خدا گناه دارن، خونه شون بسته بشه گرفتار میشن» آقای بنا پس از مکثی چند ثانیهای گفت: «اون سوراخه رو میگی؟» آقای همسایه گفت: «نه بغلیش، آها الان جوجهه اومد بیرون از توش، دیدی؟ آقای بنا گفت: «بله دیدم، چشم حواسم هست.» به پنج دقیقه نرسید، انگار که در همین پنج دقیقه آقای همسایه تا سر کوچه رفته و خریدش را کرده باشد، دوباره شنیدم که گفت: «اوستا یادت نره ها، هوای پرندهها رو داشته باش، درِ لونه شونو گل نگیری اون تو حبسشون کنی» اوستا از آن بالا انگار که سری تکان داده باشد به کارش ادامه داد. ده دقیقه بعد دوباره صدای آقای همسایه را شنیدم که گفت: «آها، همون جاست، دستت درد نکنه...» من توی اتاق بودم، ندیدم که آقای بنا چگونه هوای لانه آن پرندهها را داشت، حتی ندانستم آن پرندگان چیستند؟ کبوترند یا گنجشک، پرستویند یا فاخته، اما با قطع شدن صدای آقای همسایه متوجه شدم که آقای بنا کار خودش را انجام داده و لانه آن پرندگان هم صحیح و سالم بر جای مانده است. نیم ساعت بعد آقای بنا مشغول کارش بود و آقای همسایه هم با خیال راحت به سراغ زندگیاش رفته بود، خدا هم البته حالا که به واسطه مهربانی آقای همسایه، خیالش از بابت لانه پرندگانش آسوده شده بود، مشغول رتق و فتق کارهای بندگان دیگرش بود. من اما نشسته بودم هنوز در اتاق و فکر میکردم، به کاری که آقای همسایه انجام داده بود فکر میکردم، او چه ذهن باز و روشنی داشت، انگار که صبح دم با تپش پنجرهها وضو گرفته باشد و در نمازش ماه جریان داشته باشد و سنگ از پشت نمازش پیدا باشد و نمازش را زمانی خوانده باشد که اذانش را باد سر گلدسته سرو گفته باشد. بله، درست حدس زدید، آقای همسایه هم جزء همان مردم نازنین است که تعدادشان اندک است اما، هنوز وجود دارند. وقتی صدای آقای همسایه را میشنیدم که سفارش پرندهها را به آقای بنا میکرد، صدای تپ تپ قلبش از بابت نگرانی پرندهها را هم میشنیدم، آن هنگام بود که با خود گفتم: «مگه میشه آدم اینقدر پیگیر مهربونی باشه، مگه میشه آدم این همه نگران
یه موجود دیگهای باشه که نکنه خدای نکرده خونش خراب بشه و خودش و بچه هاش آواره بشن» اما آن صدایی که از پشت پنجره خانه من میآمد، میگفت: «بله میشه» باورتان میشود؟ حتما باورتان میشود، چون شما هم یک انسانید و به خصوصیات این موجود دوپا آشنایی دارید، میخواستم بگویم باورتان میشود در دنیایی که آدمها به همنوع خودشان هم رحم نمیکنند و فجیعترین اعمال را روی زنان و بچههای کوچک انجام میدهند و هیچ ابایی از خدای آن زنان و کودکان ندارند، آدمی پیدا شود که نگران آواره شدن پرندگانی باشد که داخل سوراخی که روی دیوار خانهاش قرار دارد زندگی میکنند. این مسئله یک موضوع معمولی نیست ها، جهانی از معنویت در دل خودش دارد، بنابراین نباید ساده از کنارش گذشت، شک نکنید صاحب چنین قلبی بودن کار هر کسی نیست، بعد وقتی ما میگوییم خداوند سر حوصله به خلقت برخی از بندگانش پرداخته، عدهای میگویند: «کفر نگو» من کفر نمیگویم؛ وقتی آدمها را با هم مقایسه میکنیم میبینیم زمین تا آسمان با هم فرق دارند، همین چند روز پیش بود که خبر رسید پدری نوزاد چند ماههاش را به قصد فروش اعضای بدن او کشته است. در این دنیایی که یک پدر فرزند و جگرگوشهاش را با دادن قرص بیهوش میکند و به این واسطه میخواهد پولی به جیب بزند، یک نفر پیدا شده کار و کاسبی خودش را ول کرده افتاده دنبال اینکه لانه پرندهای که در سوراخ دیوار خانه او زندگی میکند خراب نشود و این مسئله را آنقدر پیگیری میکند که کار به سرانجام میرسد و لانه پرنده از خطر تخریب رهایی مییابد. خودمانیم، بیایید روراست باشیم، خود شما اگر در چنین موقعیتی قرار میگرفتید، کاری را که آقای همسایه کرد، انجام میدادید؟ اصلا به ذهنتان میرسید که حالا که دارند دیوار را بنایی میکنند تکلیف پرندهها و بچه هایشان چه میشود؟ اما آقای همسایه این کار را انجام داد، سوال اینجاست که روح آقای همسایه و آدمهایی شبیه او که در طول روز کارهایی انجام میدهد که هیچ کس نمیبیند اما خدا میبیند، چقدر باید بزرگ باشد که بتواند این حجم از خوب بودن و نازنین بودن را در خود جای دهد؟ حکایت، حکایت آن فردی است که هفتاد سال عبادت خدا را کرده اما حاضر است تمام عبادتش را با صلواتی که از زبان یک کودک دو و نیم ساله (آنهم به صورت دست و پاشکسته و نادرست) ادا میشود عوض کند، چرا که دریافته آن صلوات همه آن چیزی بوده که آن کودک دوساله در طَبَقِ اخلاصش گذاشته است. اگر لانه پرندگان خراب میشد هیچ گزندی به آقای همسایه نمیرسید، زندگیاش دستخوش تغییر و تحول نمیشد، بنابراین چرا او چنین کاری را انجام داد؟ پاسخ این است که آقای همسایه به خاطر داشتن آن روح بزرگ و نازنین به این باور رسیده که «آن پرنده نمیداند که عنقریب است که لانهاش خراب شود، من که میدانم، چرا نباید کاری انجام دهم؟» این مصداق بارز آن دیالوگ معروف فیلم «جدایی نادر از سیمین» است، آنجا که سیمین به آقای قاضی میگوید: «پدر ایشون آلزایمر داره، اصلا ایشون رو نمیشناسه»، در همان زمان نادر میگوید: «این چه حرفیه میزنی؟» سیمین ادامه میدهد: «اون میدونه که تو پسرشی؟» نادر بیان میکند: «اون نمیدونه من پسرشم، من که میدونم اون پدرمه»
به پایان این مقال رسیدیم، متاسفانه جهان دارد از آدمهای نازنین خالی میشود، هر چند هیچگاه این آب باریک قطع نخواهد شد، اما واقعا زیبنده بشر نیست که لقب خلیفه الله را داشته باشد و تعداد نازنینانش اینقدر اندک و ناچیز باشد.
انتهای پیام