محمدکریم
- شناسه: 6920
- دوشنبه 8 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
آفتاب یزد – یوسف خاکیان: شامگاه شنبه 6 اسفند 1401، ساعت از 12 شب گذشته و در حقیقت وارد روز یکشنبه 7 اسفند شده بودیم، خوابم نمیبرد به همین دلیل کنترل تلویزیون را در دست گرفتم و به هوای اینکه مسابقه فوتبالی از شبکه 3 یا شبکه ورزش پخش میشود شروع به بالا و پایین کردن کانالها کردم. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...، در هر کدام از کانالها چند ثانیهای مکث میکردم تا ببینم چیز به درد بخوری نشان میدهد یا نه، القصه به شبکه مستند رسیدم و کمی درنگ کردم، تلویزیون در حال پخش یک موتور چهار چرخ برقی بود که مرد چاق روی آن سوار شده بود و دوربین داشت پشت سر او حرکت میکرد، موتور بسیار آهسته حرکت میکرد، خیلی آهسته، ندانستم علت این حرکت مورچه وار سنگینی وزن مردی ست که روی آن نشسته یا سرعت موتور همین اندازه است، موتور به یک مسجد رسید و داخل شد، در همین گیر و دار دوربین از پشت به جلو آمد و تصویر مرد تقریبا مشخص شد، او در دستش یک قاب عکس (بعدا با این عکس کار داریم) داشت، مرد دیگری نزدیکش شد و با او سلام علیک کرد و بعد به او گفت: آوردی عکسو؟ صدای مرد موتورسوار که به نوعی میشد روی وسیلهاش نام «ویلچر برقی» گذاشت، شنیده نمیشد. مردی که ایستاده بود شروع کرد به نشان دادن بنر چند شهید که در گوشهای از حیاط مسجد قرار گرفته بودند، با اشاره هر کدام از بنرها نام شهیدی را به زبان میآورد و از مرد ویلچر سوار میپرسید که «می شناسیش؟» مرد ویلچرسوار هم با تکان دادن سر جوابی به او میداد... آنچه خواندید گوشهای از مستندی به نام «بازمانده» به کارگردانی عباس عمرانی است که به نمایش زندگی یکی از جانبازان دفاع مقدس پس از پایان جنگ تحمیلی میپردازد. بسیار تاسف خوردم از اینکه این فیلم را از ابتدا ندیدم، منی که قرار بود در آن وقت شب از فرط بیخوابی به تماشای مسابقه فوتبالی بنشینم، روی شبکه مستند هنگ کرده بودم و دیگر نمیتوانستم دکمه کنترل تلویزیون را بزنم و به سراغ کانالهای دیگر رفته تا سرانجام روی شبکه ورزش توقف کنم و فوتبالم را ببینم. من روی شبکه مستند هنگ کرده بودم و «بازمانده» هر لحظه داشت مرا بیش از پیش مجذوب خود میکرد. پیشترها مستندهای زیادی درباره موضوعات مختلف دیده بودم، مثلا چند سال پیش در همین جشنواره فیلم فجر مستندی تحت عنوان «بزم رزم» که به وضعیت موسیقی در دوران پس از انقلاب میپرداخت یا مستندی تحت عنوان «صفر تا سکو» که به زندگی خواهران منصوری که در رشته ووشو میپرداخت و... را مشاهده کرده بودم و از تماشای هر کدام از این مستندها لذت وافری هم برده بودم، چرا که فیلم مستند شبیه فیلم سینمایی نیست که بازیگر داشته باشد و داستانها واقعی نباشند و همین موضوع واقعی بودن ماجراهایی که در یک مستند رخ میدهد این گونه منحصر بفرد آثار تصویری را جذاب میکند. مستند«بازمانده» هم یکی از همین فیلمهایی بود که خوشبختانه از تلویزیون پخش شد، با اینکه موفق نشدم آن را به صورت کامل ببینم اما پس از پایان این مستند، با خود گفتم خدا رو شکر نمردیم و یه فیلم خیلی خوب از تلویزیون تماشا کردیم.
> قصه «بازمانده» چیست؟
«بازمانده» قسمتی از زندگی جانبازی به نام «محمدکریم کیانی» را روایت میکند که در سن 18 سالگی در سال 1361 برای دفاع از خاک و ناموس ایران به جبهه میرود و در عملیات خیبر در منطقه پاسگاه زید روی مین رفته و پایش را از دست میدهد، اما این تمام ماجرا نیست او پس از پایان جنگ تحمیلی به خاطر وجود ترکش در بدنش کم کم دچار ضعف عضلات شده و در نهایت قطع نخاع میشود. از آن زمان تاکنون زندگی «محمدکریم» به همین صورت ادامه پیدا کرده است. البته کارگردان سعی ندارد با نمایش فیلم تلخیها و سختیهای زندگی یک جانباز را به تصویر بکشد، بلکه میخواهد در کنار نمایش این مسائل، یک داستان عاشقانه که درباره زندگی این جانباز و همسرش است را نیز پیشکش مخاطبان فیلمهای مستند نماید. زن و شوهری که با وجود مصائب و سختیهای زندگی به یکدیگر تکیه دادهاند و سرحال و سرخوش هستند.
> «بازمانده» میخواهد چه بگوید؟
حال که تا حدودی با قصه مستند «بازمانده» آشنا شدید بد نیست از نقطه نظر خودمان هدف کارگردان از ساخت این مستند را مورد بررسی قرار دهیم. این پرسش که چرا عباس عمرانی چنین مستندی را تولید کرده، شاید یکی از مهمترین فاکتورهایی باشد که این گزارش درصدد یافتن پاسخ آن است. عمرانی میخواهد در این فیلم به چند وجه گوناگون اشاره کند. اول آنکه سختیهای زندگی یک جانباز و سختیهایی که خانواده وی تحمل میکنند را به تصویر بکشد، دوم اینکه او عشق را در اثر هنری خودش گنجانده تا به ما مخاطبان بگوید وقتی پای عشق در میان است هر سختی و مشکلی قابل تحمل میشود، عشق به سرزمین و ناموس و هموطن در زندگی محمدکریم چه آن زمانی که او 18 سال بیشتر نداشت و در جبهه به خاطر انفجار مین پایش را از دست داد و بدنش ترکش باران شد، خودنمایی میکند و چه آن هنگامی که نیروی جسمانی تحلیل رفته و دیگر توانایی انجام کارهای خودش را ندارد، توسط همسر او به تماشا گذاشته میشود و اینها همه بیانگر یک حقیقت هستند: «عشق هرگز نمیمیرد، در بعضی زندگیها حتی کمرنگ هم نمیشود.» سوم اینکه مظلومیت شهدا و جانبازان جنگ تحمیلی را به نمایش میگذارد، مظلومیتی که فقط خداوند اندازه و مقدارش را میداند، در بخشی از مستند «بازمانده» بانویی که از بستگان نزدیک محمدکریم است (به این دلیل که مستند را از نیمه دیدم متوجه نسبت بانوانی که در مستند حضور داشتند، نشدم به هر روی این بانو یا خواهر محمدکریم است یا مادرش) عنوان میکند که هنگامی که فاکتور خرید ویلچر محمدکریم را به بنیاد شهید بردیم، آنها اعلام کردند که حاضر نیستند پول ویلچر را به ما بدهند. در بخش دیگری از فیلم محمد کریم است و یک خیابان و پیاده رویی که او با ویلچرش به آهستگی از آنها عبور میکند و این رد شدن در حالی رخ میدهد که مردم عادی از کنار این مرد میگذرند، بدون توجه به او و بدون اینکه بدانند او و همرزمانش (چه آنها که شهید شدهاند و چه آنانی که مثل او جانبازند و در زندگی با سختیهای مختلف دست و پنجه نرم میکنند) چه کارهایی که برای آنها انجام نداده اند و نمیدانند آرامش و راحتی است که آنان امروز در زندگی خود دارند. بخاطر امثال همین محمد کریم است که اکنون روی ویلچر نشسته است، آنها میآمدند و از کنار ویلچر محمدکریم و خودش عبور میکردند بیآنکه بدانند او بابت رسیدن به هدفی که برایش به جبهه رفته چه چیزهای باارزشی را از دست داده است البته که او با خدا معامله کرده و پاداش کردارش را نیز از خداوند طلب خواهد کرد. چهارم آنکه «بازمانده» نقش خانواده (پدر، مادر، خواهر و برادر) در حمایت از جانبازی محمدکریم را به بهترین شکل ممکن به نمایش میگذارد. در بخشی از مستند «بازماندهم مادر، خواهر و برادران و احتمالا داماد محمدکریم درباره او اظهار میکنند که: «وقتی از محمدکریم خبری نشد دلشورهای وجودمان را فرا گرفت، به همه جا سر زدیم حتی به جنوب رفتیم و تصمیم داشتیم به اهواز هم برویم که یک روز کسی آمد و کاغذی به ما داد و ما دریافتیم که محمدکریم مجروح شده و آورنده کاغذ فردی بوده که در بیمارستان در کنار محمدکریم بوده و هنگام ترخیص، محمدکریم آن کاغذا را به او داده تا به ما بدهد، پس از آنکه دریافتیم محمدکریم زنده است برای دیدن او به یزد رفتیم.» برادر محمدکریم ادامه میدهد: «در بیمارستان وارد اتاقی که محمدکریم و ده مجروح دیگر بستری شده بودند، شدم.از کنار تختها عبور میکردم تا او را پیدا کنم، از کنار تخت او هم عبور کردم در حالی که هنوز دنبالش میگشتم، ناگهان مرا صدا زد و گفت: «داداش جان اینجام»، باورتان میشود، نشناخته بودمش» یکی از بانوان که احتمالا مادر محمدکریم بود نیز در حالی که بغض کرده بود، گفت:«وقتی وارد اتاق شدم محمدکریم را دیدم که بدنش پر از زخم بود» خانواده محمدکریم پس از بهبودی نسبی وی، او را به خانه آوردند و به همراهش به زندگی ادامه دادند. در طول فیلم صحبت از یک عکس هم میشود، عکسی که در سراسر ایران میگردد و خیلیها آن را میبینند، عکسی که جوان رزمندهای را نشان میدهد که روی زمین افتاده باندی پارچهای در کنارش هست و او طوری به دوربین مینگرد که انگار درد بسیاری را تحمل میکند. برادر محمدکریم میگوید: «در شهرهای مختلف عکس را میدیدم که روی دیوار نمایشگاههای مختلف رفته بود، وقتی از مسئولان میپرسیدم که عکس مربوط به چه کسی است؟ میگفتند: تصویر یک شهید گمنام است، بعد من میگفتم که چه کسی این عکس را گرفته، میگفتند: نمیدانیم، میگفتم: صاحب این عکس را من میشناسم او شهید نشده....» در مستند «بازمانده» نقش خانواده همچنان پررنگ است، در صحنهای از فیلم محمدکریم قرار است به جای خاصی برود و همسرش هم در حال آماده کردن اوست، پیراهنش را میپوشاند، شلوارش را همینطور، سپس تصمیم میگیرد محمدکریم را جابجا کند و او را به سمت موتورش ببرد، برادر محمدکریم پیشتر یک جرثقیل کوچک خانگی را به وسیله یک تیرآهن به سقف آویزان کرده، حال وظیفه همسر محمدکریم این است که او را به سمت جرثقیل ببرد تا با کمک آن محمدکریم را سوار موتورش کند، زن دست تنهاست و نمیتواند بدن سنگین محمدکریم را حرکت دهد، به همین دلیل او را میخواباند و به سمت جرثقیل قِل میدهد، بعد یک چادر میآورد و آن را از زیر دستان محمدکریم رد کرده و محمدکریم را مینشاند تا زنجیر جرثقیل را بیاورد و دو سر چادر را به قلاب متصل کند، در همین حین هنگامی که زن به سمت زنجیر میرود، محمدکریم در حالیکه نشسته نمیتواند تعادلش را حفظ کند، با سر به زمین میخورد، همسر او هنوز متوجه افتادن محمدکریم نشده، وقتی
برمی گردد او را به سختی بلند میکند و دو سر چادر را به قلاب جرثقیل میاندازد، با زدن دکمه جرثقیل کارش را آغاز میکند و چه صحنه جانکاهی.... دوربین یک لحظه محمدکریم را نشان میدهد که به واسطه جرثقیل در حال بلندشدن از روی زمین است در حالیکه در صورتش نشانه درد کشیدن کاملا هویداست. خلاصه محمدکریم بالاخره آماده شده و از خانه خارج میشود، دوربین دوباره در پشت او قرار دارد او به آهستگی میرود و دوربین هم به دنبالش.او میرود و میرود و میرود تا اینکه به خانهای میرسد، بانویی که تو گویی خواهر اوست به استقبالش میآید بعد او وارد حیاط میشود، آن زمان است که محمدکریم با گفتن یک جمله دو کلمه ای، تمام عوامل پشت صحنه مستند و همینطور خود مستند را به آتش میکشد: «اومدم خونتون» غم انگیزترین قسمت سکانس «بازمانده» بیان همین جمله کوتاه از زبان محمدکریم است. باید درد کشیده باشی، باید تنهایی کشیده باشی، باید روزها و هفتهها و ماهها در خانه مانده باشی و گاه حتی از در اتاقت بیرون نرفته باشی تا معنای عمیق «اومدم خونتون» را درک کنی، محمدکریم چنان با ذوق و بغضی غریبانه (توام با هم) این جمله را بیان میکند که وصف نشدنی ست، ذوقی که بچههای کوچک از رفتن به پارک دارند و بغضی که نشانگر برآورده شدن یک آرزوی بسیار کوچک است که آنقدر برآورده نشده که به صورت یک غول درآمده است، انگار جهان را به محمدکریم دادهای و او را خوشحال کردی در حالیکه اگر بخواهی منطقی بنگری به مهمانی رفتن یک امر ساده است که باید آنقدر در دسترس باشد که هر وقت دلت خواست آن را انجام دهی، اما همین امر ساده برای محمدکریم به یک امر ناممکن تبدیل شده و حالا که او به آرزوی بزرگش رسیده سر از پا نمیشناسد. محمدکریم با کمک مردان خانه (چهارپنج نفر که آنها هم به مهمانی آمده اند) به داخل برده میشود در حین منتقل
شدن ترس بر او مستولی شده چرا که احساس میکند عنقریب است که از دست کسانی که او را بلند کردهاند بیفتد، اتفاقا یکی از مردان متوجه ترس او میشود چرا که به او میگوید: «نترس گرفتیمت» آن شب، شب خاطره انگیزی برای محمدکریم است، شب تولد اوست، به همین دلیل خانواده جمع شدهاند تا برایش جشن تولد بگیرند، شادی موج میزند و محمدکریمی که در این صحنه او را نمیبینم بسیار خوشحال است، او به کمک یکی از افراد کیک تولد خودش که تصویر همان عکس رویش قرار گرفته، را میبرد و چه فرخنده شبی برای اوست...
سکانس پایانی محمدکریم سوار بر موتورش را نشان میدهد که با همسرش قدم زنان از دوربین دور میشوند. تیتراژ رفت و من ناراحت بودم از اینکه دیگر نمیتوانم در جریان ادامه ماجرای زندگی محمدکریم قرار بگیرم. به فکر فرو میروم و با خود میگویم: «چه زندگی سختی دارن این آدما، این افراد جونشونو کف دستشون گرفتن رفتن جبهه جنگیدن، مجروح شدن، شیمیایی شدن، شهید شدن تا ما الان بتونیم راحت زندگی کنیم و ما الان درحالی داریم به زندگی ادامه میدیم که اصلا حواسمون به این افراد نیست، اصلا خبری ازشون نداریم، یادمون رفته اینا برای ما چیکار کردن، فراموش کردیم بابت راحتی ما چه هزینههای سنگینی رو پرداخت کردن، الان که محمدکریم تو اصفهان داره به زندگی سختش ادامه میده، یکی هست بره سراغش یه لیوان آب دستش بده؟ یه بار اگه خواست بره دستشویی کمکش کنه؟ بله، درسته، اون با خدا معامله کرده و پاداش کارش رو هم از خدا میگیره، اما ما چی؟ چون خدا پاداشش رو میده ما باید بیخیالش بشیم و بگیم به ما چه؟ میخواست نره جبهه تا این بلا سرش نیاد؟ خب اگه نمیرفت و نمیرفتن که الان من و تویی وجود نداشتیم که اینجوری باد به غبغب بندازیم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.» اعتراف میکنم که بسیار غصه خوردم وقتی مستند «بازمانده» را تماشا کردم، از سوی دیگر خداوند را شاکرم که فرصت تماشای این مستند نصیبم شد چرا که «بازمانده» مرا با حقایقی آشنا کرد که پیش از این درباره شان چیز زیادی نمیدانستم، حقایقی که شبیه یک کوه یخ شناور بسیار بزرگند که تنها بخش کوچکی از آنها روی آب است و دیده میشود. هزاران هزار آدم شبیه محمدکریم در این کشور زندگی میکنند که هر کدامشان قصه مخصوص به خود را دارند، قصههایی که توسط هیچ کارگردانی به تصویر کشیده نمیشوند. در پایان این گزارش آرزو میکنم که فارغ از هر نوع نگاه سیاسی و حزبی و جناحی به یک امر بسیار مهم، بسیار اهمیت بدهیم، شهدا و جانبازان سرزمین ما، هم خودشان و هم کاری که انجام دادهاند ارزش بسیار بالایی دارند، به آنان احترام بگذاریم، اگر کاری از دستمان برمیاید با افتخار برایشان انجام دهیم، برایشان اخم نکنیم، عشوه و غمزه نیاییم، کلاس نگذاریم، انها چشم و چراغ این سرزمینند، قدرشان را بدانیم.
انتهای پیام