خداحافظ رفیق
- شناسه: 6829
- یکشنبه 7 اسفند 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
آفتاب یزد – حسین بختیاری: برای منی که همسن و سال او بودم و چند دهه پیش با او در یک کلاس همشاگردی بودم و با هم به درسهایی که معلم میداد گوش میدادیم و سر زنگ تفریح خوراکی هایمان را
با هم قسمت میکردیم و در
بازی هایمان با هم بودیم و در مشق نوشتن هایمان با هم و حتی در سر صفهای توی حیاط کنار هم میایستادیم و با آن شیطنتهای دوران کودکی گاه امان معلم و ناظم و حتی مدیر را میبریدیم، سخت است که از فراق رفیقی بنویسم که بیش از آنکه رفیق باشیم برای هم، برادر بودیم. دارم از شهرام عبدلی حرف میزنم، همان بازیگری که دیروز رخت و لباس آخرتش را به تن کرد و راهی اولین سفر معنوی بیبازگشتش شد. پس از پایان دوران خوش مدرسه او سراغ دلبستگیاش که همان بازیگری بود، رفت و من هم مشق نوشتنم را ادامه دادم و شدم مثلا نویسنده. سالها بود یکدیگر را ندیده بودیم و خبری از هم نداشتیم، اما یاد و خاطره دوران مدرسه همواره در ذهن و قلب هر دویمان جریان داشت، اینکه کداممان درسش بهتر بود؛ بماند، اینکه کداممان سراغ آن یکی را بیشتر میگرفت؛ بماند، اینکه کداممان در زندگی سختی بیشتری میکشید؛ بماند، اینکه کداممان با معرفتتر بودیم، بماند، همه آن چیزهایی که در گذشته بوده و در خاطرهها مانده؛ بماند. امروز مهم این است که من یک رفیق خوب را از دست دادم و نه تنها من، بلکه تمام کسانی که دوستی دور و دیرینهای با شهرام عبدلی داشتند، این موضوع شامل حالشان میشود،
آنها هم یک آدم مهم و تاثیرگذار را در زندگی شان از دست
داده اند، شاید خیلی هایشان وقتی با خبر درگذشت او مواجه شوند برای شادی روحش فاتحهای بخوانند و ثواب آن را نثارش کنند، شاید هم
برخی شان نم اشکی بر دیده جاری سازند و با خودشان بگویند: «یادش بخیر،
چه روزایی داشتیم، خدا رحمتش کنه» شهرام را که به خاطر میآورم یادم میآید که آن زمانها هم در کلاسهای درس، یک «مَنِ بازیگر» در درونش داشت، انگار که از ابتدا سرشت بازیگر شدن را در وجودش قرار داده بودند، آخر سر هم همان سرنوشتی نصیبش شد که برایش رقم خورده بود.
ما سالها از هم بیخبر بودیم و این جور زمانه بود که ما را در مسیری انداخته بود که از یکدیگر دور باشیم، با این حال خوب میدانم که او بیشتر و من کمتر با به یاد آوردن خاطرات خوش دوران مدرسه گاهی وقتها قند در دلمان اب میکردیم. از دوران مدرسه که نگویم برایتان،
با هم زندگیها کردیم آن زمانها که حداقل در مدرسه در کنار هم بودیم و اوقاتمان را با هم میگذراندیم، اما حسرت من برای زمانهایی ست که دوران بیتکرار مدرسه تمام شد و هنگامه جدا شدن ما از یکدیگر آغاز. هر کدام به سویی رفتیم و سرنوشتی که برایمان رقم خورده بود را آغاز کردیم، دورادور از هم خبر داشتیم تا اینکه آن مقدار اندک هم تمام شد. روزی از روزها شهرام را دیدم که در قامت یک بازیگر در یک سریال تلویزیونی با نام «خط قرمز» به ایفای نقش پرداخته است، حتما شما هم خاطرتان هست، شهرام رفته بود و بازیگر شده بود تا خاطراتش را فقط با من تقسیم نکرده باشد، او بازیگر شده بود تا در ذهن و دل همه مردم خاطره بسازد و چقدر خوب این کار را انجام داد و چقدر هنرمند بود که در گامهای نخستین ورود به عرصه بازیگری، کارگردانی چون قاسم جعفری به او اعتماد کرده و منفیترین نقش سریالش را به وی سپرده بود و خب همه ما دیدیم که در آن مجموعه تلویزیونی شهرام با ایفای نقش بدمن قصه چقدر خوب ظاهر شد و چه ردپای ماندگاری در عرصه سریالسازی از خودش به یادگار گذاشت. شهرام در «خط قرمز» نشان داد که «آنِ» بازیگریاش در 24 سالگی به رشد کامل رسیده و حالا میتواند در سینما و تلویزیون عرض اندام کند. پس از آن بود که کارگردانان مختلف برای بازی در سریالها و فیلمهای سینمایی شان به سراغش رفتند و از او برای حضور در آثار تصویری شان دعوت به عمل آوردند.
حالا 22 سال پس از آن شبی که من پس از مدتها برای اولین بار رفیق دوران مدرسهام را در تلویزیون دیدم، خبردار شدم که او از دیار فانی ما رخت بربسته و پرواز ابدی خود را آغاز کرد. حالا من و ما در
غم هجران او به سوگ نشستهایم و ماتم از دست دادنش قلبمان را جریحه دار کرده است. زمان وداع فرا رسیده و شهرام سرود رفتن را سر داده، امروز او را به خاک میسپارند، در قطعه هنرمندان، حتما آسمانیان چند روز پیش از این صدای رفتن شهرام را شنیده اند. نه اشتباه گفتم،
آنها صدای رفتن شهرام را نشنیدند، شنیدن صدای رفتن آدمها فقط از آن کسانی ست که این پایین در این کره خاکی زندگی میکنند، ما خاکیان هستیم که صدای رفتن آدمها از این جهان فانی را میشنویم، افلاکیان صدای رفتن را نمیشنوند، آنان صدای آمدن را میشنوند، مگر نه اینکه شهرام به آسمانها پرواز کرده، پس او برای آسمانیان فعل آمدن را صرف کرده نه فعل رفتن را. کاش آدمها قدر یکدیگر را میدانستند، نمیگویم کاش هوای دل همدیگر را بیشتر داشتند؛ چرا که خوب که نگاه میکنم میبینم ما آدمها اصلا هوای دل همدیگر را نداریم، مدام دنبال این هستیم که به هر نحوی که شده حال یکدیگر را بگیریم، از هم سراغی نگیریم، از هم گریزان باشیم، کلاهمان را پایین بکشیم تا مشکلات آن دیگری را نبینیم که نکند خدای نکرده از ما طلب یاری نماید و چه بد راهی را برای ادامه این حیات دو روزه برگزیده ایم، که فقط خودمان را ببینیم و تنها حواسمان به خودمان باشد و نه هیچ فرد دیگری. اما یک چیز هویداست، اینکه رفتگان حالا که از خواب بیدار شده اند، خوب میدانند کنار هم بودن، هوای هم را داشتن، از هم سراغ گرفتن، صدای تپ تپ قلب عزیزان را شنیدن چه مزه باشکوهی دارد، چیزی که ما ماندگان تا زمانی که وقت هجرتمان فرا نرسیده، درکش
نخواهیم کرد.
انتهای پیام