از نان بربری تا عشق یک کارمند
- شناسه: 2539
- دوشنبه 19 دی 1402
- انتشار در صفحه ۱
تو گویی سوز سرما و برودت هوای زمستانی، تعطیلی صبح روز جمعه را نیز تحت الشعاع خود قرار داده، رخوت و سکوت ملالآوری را در خیابانها و کوچهها حکمفرما کرده است. دقایقی از ساعت ۹ گذشته، در جلوی نانوایی بربری پزی جمعیت انبوهی ایستاده اند، من نیز نوبت میگیرم. از بخار نفسهایشان میتوان نتیجه گرفت، زندگی هنوز جریان دارد و گرسنگی یکی از نقطه ضعفهای اساسی و بیتعارف در حیات بشری است! در چند قدمی این اجتماع عظیم انسانی که امتداد آن از پیاده رو گذشته و تا خیابان رسیده، یک ارابه دستی بزرگ که مقداری اقلام ضایعاتی در کف آن ولو شده، قرار گرفته و پسر جوانی که کلاه پشمی بر سرش گذاشته، به دسته ارابه تکیه داده و دستهایش را با بخار دهانش هو میکند. نگاهش به جعبه کارتن مقوایی نسبتاً بزرگ که تانشده و به صورت صاف و سروته در کف ارابه جا گرفته و به نظر میرسد روزنه کوچکی نیز دارد، متمرکز است. بعد از چند لحظه کوتاه، مرد میانسال دیگری، مقداری مقوا و ضایعات پلاستیکی را از کوچه مجاورکشانکشان آورده و داخل ارابه پرت میکند. او نیز با شکلک در آوردن، از همان روزنه به داخل کارتن نگاه میکند. این رفتار طنزآمیز وی حس کنجکاویام را قلقلک میدهد، از صف جدا شده و آهسته آهسته نزدیکشان میشوم ... با خوش و بشی مختصر و مقدمه چینی محتاطانه میپرسم: دوست عزیز، اجازه دارم از محتوای داخل کارتن سوال کنم؟ مرد میانسال که قدرت نام دارد، میگوید: در داخل آن عزیزترین موجود دنیا، پاره تنم، جگر گوشهام، دخترم را که چهار سال سن دارد، قرار داده ام. از ترس سرما و برای در امان ماندن از آن محفوظش کرده ام. کسی چه میداند، شاید در آنجا مشق ضایعات مینویسد و یا چهره اشخاصی را به تصویر میکشد که عملشان سراسر ضایع و سیاهی است... آخر میدانید، همسرم دو سال است که فوت کرده و کسی را ندارم از این عشقم مراقبت نماید، دوباره میپرسم: عمو قدرت آیا اجازه میدهید این صحنه را در نشریات منعکس نمایم؟ مکث کوتاهی کرده و میگوید داستان این جوان را اگر بتوانی توصیف کنی، شاید مقبول حق افتد!
میپرسم: راستی اسم دخترت چیست؟ به نظر میرسد از شنیدن این پرسش آشفتهتر میشود، با طعنه خاصی جواب میدهد عمو ناصر، بچههای فقرا که اسم ندارند. اگر اسم داشتند، لااقل سهم کوچکی از آرامش و آسایش در زندگی نصیبشان میشد. نام و نشان، اسم و رسم، شهرت و مکنت، عناوین و القاب پرطمطراق فقط برازنده آقازاده هاست و دیگر هیچ... به دنبال این پاسخ پرصلابت، ترجیح میدهم چند لحظه سکوت اختیار کنم... سپس آرام آرام ارابه را هول میدهد من نیز همچون شخصی که مصلوب الاراده شده باشد، مشتاقانه همراهیشان میکنم. قدرت در مسیر حرکت با صدایی بسیار حزنانگیز ترانهای در وصف دخترش میخواند: مثل یه آهو تو رو بالای کوه میبرم/ تو را به دوش میکشم و دوان دوان میبرم/اگر بر سر راهم صد جا تله بگذارند/یا پاهایم از خستگی به زمین بیفتد/سینهخیز تو را میبرم...
از این اندازه غلیان عاطفه پاک و ارتباط عمیق عشق پدر و فرزندی بیاختیار چند قطره اشک گونههایم را مرطوب میکند در ادامه پسر جوان در توصیف احوال خویش میگوید: سی سال سن دارم، بیش از شش سال است که با مدرک لیسانس در شورای حل اختلاف کار میکنم، ماهانه دو میلیون تومان حقوق میگیرم، یک برگ از دیباچه عمرمان ورق میخورد. این وضعیت، درد مشترک همه کارمندان شورا در کشور میباشد. بیش از یک سوم پروندههای مرجع قضایی به شورا سرریز میشود شغلمان بسیار سخت و طاقت فرساست.
چندین سال هست که مسئولین امر برای مرتفع شدن مشکلات کارکنان شورای حل اختلاف، مبحث استخدام و بهبود حقوق و معیشتمان قول میدهند. دو سال است خاطرخواه دختری هستم که او نیز با تمام وجودش مرا دوست دارد. تمکن مالی برای تشکیل زندگی مشترک حتی برای رهن گرفتن یک اتاق کوچک را ندارم. به عشقم (دختر) قول شرف دادهام تا پایان امسال هر طور که شده پول رهن را فراهم کنم. به همین منظور از خرداد ماه سالجاری در معیت عمو قدرت که همسایهمان میباشد، بعد از وقت اداری و ایام تعطیلی شورا برای جمعآوری ضایعات میآیم و از سود حاصله درصدی نیز نصیب من میشود خیلی عذاب میکشم باور کنید، وقتی که یک آشنا یا فامیل را از راه دور میبینم، خیلی خجالت میکشم میخواهم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد اما هنوز به عشق آن دختر نفس میکشم...
خواهش میکنم اگر برایتان مقدور باشد، مشکلات کارکنان شورا را در روزنامههای کشور انعکاس دهید شاید دیده شود. پس از شنیدن درددل این جوان تحصیلکرده و درمانده، به منظور دلداری دادن وی گوشهای از مشکلات جاری کارکنان دادگستری را برایش بیان میکنم: ... نیروهای شرکتی، قراردادی و خدماتی این مجموعه قضائی هم در زیر خط فقر نیز هستند... قصد ندارم، بیش از این مزاحمشان شوم دستان سرد و تاول زده جوان عاشق پیشه و تهیدست و عمو قدرت را به نشانه خداحافظی میفشارم، جوان دردمند که راضی نشد اسمش فاش شود، شماره موبایلش را میدهد و با تبسمی معنادار میگوید: در اینستاگرام نیز فعالیت دارم اما تیک آبی نگرفته ام! با شنیدن این جمله موضوع تیک آبی گرفتن رئیس جمهور به ذهنم خطور میکند. و از ظرافت و کنایهآمیز بودن عبارت مذکور، لبخندی کم رمق بر لبانم نقش میبندد. سپس آنها از من دور و دورتر میشوند. در امتداد خیابان ارابهشان را هول میدهند و به اتفاق طفل کارتن خواب، راه مقصدی را در پیش میگیرند که برایم نامعلوم است.
من همچنان به تماشایشان ایستاده و با خود کلنجار میروم... ره به جایی نمیبرم. اما واژگان بیشماری به مغزم هجوم میآورند. واژگان رد و بدل شده در دیدار اتفاقی موصوف: نان بربری، انتظار، کارمند شورا، طفل کارتن خواب، اینستاگرام، تیک آبی، عشق، سینه خیز... و چون به عبارت سینهخیز میرسم، ناخواسته نان بربری، گوشهای از ذهنم را مشغول خود میکند از خود میپرسم: چرا در این شرایط اقتصادی کشور، باید عدهای روز بروز غنیتر شوند و غرق در نعمات و رفاه و آسایش مطلق باشند اما عدهای دیگر روز به روز فقیرتر شده و مجبور باشند حتی برای بدست آوردن چند عدد نان بربری، متحمل هزاران مشقت و رنج شوند و به اصطلاح سینهخیز به سویش بروند؟!
در پایان قصد دارم از میان همین واژههای مهاجم که بر مغزم فشار میآورند، تیتر یادداشت امروزم را انتخاب کنم؛
«از نان بربری تا عشق یک کارمند» تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
انتهای پیام