ما بینوایان!
- شناسه: 11539
- شنبه 6 خرداد 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
آفتاب یزد - یوسف خاکیان: اگر تا پیش از این اندکی به فکر یکدیگر بودیم، حالا هر کسی سر بر گریبان گرفته و فقط به فکر خویش است، دیگر کمتر اثری از رحم و مروت و انصاف در میان مردم یافت می شود، آدمها به روی هم می خندند، با هم چاق سلامتی هم می کنند و حتی ممکن است یاد گذشته های شیرین را در خاطرشان زنده کنند، اما باز هم هر کسی دنبال این است که بتواند روزش را با دغدغه و دردسر کمتری به شب برساند. آدمها برای گذران روزمرگی زندگی دنبال پول هستند و عجبا که این عنصر فرٌار از دست و جیب مردم در همه جا یافت می شود و در هیچ جا یافت نمی شود. این روزها زندگی مردم بسیار سخت شده و بدا به حال کسانی که سهمشان از زندگی از آب باریکه کارمندی هم ناچیزتر است، آدمهایی که در روزگار کنونی حتی دیگر نمی توانند صورتشان را با سیلی سرخ نگه دارند. خودمانیم، به قول قدیمی ها هر چقدر هم استاد دروغگویی و لاپوشانی باشیم باز هم نمی توانیم خودمان را و البته خدایمان را گول بزنیم، علیرغم لبخندهای مصنوعی که بر لبان مردم نقش بسته، باید بپذیریم که مردمان این برهه از زمان شرایط سخت و طاقت فرسایی را سپری می کنند، خیلی ها نمی توانند برای اهل و عیالشان حتی نان خالی تهیه کنند و سر سفره بگذارند، خیلی ها حتی سفره ای ندارند که بخواهند نانی درونش قرار دهند، اگر یکی دو سال پیش آنانی که برای پر کردن شکمشان به مغازه مرغ فروشی می رفتند و برای شام شبشان سنگدان مرغ می خریدند، امروز دیگر آن را هم نمی توانند تهیه کنند. باور کنید دوستان، باور کنید برای برخی از مردم حتی دیگر خوردن خوراک پای مرغ هم به آرزو تبدیل شده است، اینگونه زندگی کردن را خیلی از مردم در این روزگار تجربه کرده و می کنند و شوربختانه هر روز هم اوضاع بدتر از گذشته می شود، غم انگیزترین بخش ماجرا این است که هیچکس واقعا نمی داند کُت تن کیست و چه کسی مسئول این مصیبت های اقتصادی که همچو بارانی داغ بر سر مردم می بارد، است؟ کیست که این مصیبت ها را برای این ملت رقم زده؟ به هر کسی می گویی: «چرا گرانی اینقدر بیداد می کند؟» می گوید: «ما که نفهمیدیم، شما اگر فهمیدید به ما هم بگویید.» حالا دیگر برای اینکه بچه های کوچک یک خوراکی ساده از پدران و مادرانشان طلب نکنند، والدین اولادشان را از در خانه بیرون نمی آورند. ما کجای مسیرمان را اشتباه رفتیم که امروز به جایی رسیده ایم که مخارج یک ماه یک خانواده دو نفره اینقدر سنگین و کمرشکن شده؟ تا همین چند سال پیش منِ روزنامه نگار بابت شارژ یک ماه اینترنت وای فای منزل اجاره ای ام کمتر از 30 هزار تومان هزینه پرداخت می کردم اما امروز، باید نزدیک به 200 هزار تومان پول پرداخت کنم تا بتوانم از وای فای خانه استفاده کنم. شاید خیلی ها بگویند: «چگونه از بدی اوضاع اقتصادی گلایه می کنی در حالیکه زندگی ات حداقل از رفاهی نسبی برخوردار است که بتوانی چنین مبلغی را فقط برای اینترنت خانه ات خرج کنی؟» در جواب عزیزانی که چنین پرسشی را مطرح می کنند باید گفت: «متاسفانه آدمی طوری آفریده شده که فقط غم خودش را نمی خورد، این درست که در ابتدای این مقال بیان کردیم که در این روزگار، شرایط به نحوی شده که هر کسی به فکر خودش است و به دیگران اهمیت نمی دهد، اما از این موضوع هم نمی توان غافل شد که ما انسانیم و فطرتی الهی داریم و در سرشتمان فکر به هم نوع نهادینه شده و هرچقدر که خودمان بخواهیم باز هم نمی توانیم غم بی نانی همسایه را تاب بیاریم، بنابراین اولا اگر من روزنامه نگار بابت شارژ اینترنت منزل اجاره ای ام مبلغ 175 هزار تومان هزینه می کنم، به این دلیل است که چاره دیگری ندارم، من با اینترنت کار می کنم و درآمدم از این مسیر حاصل می شود، ثانیا به فرض که منِ نوعی وضعیت اقتصادی ام در حالت بخور و نمیر قرار داشته باشد، آیا این دلیل می شود که همسایه ام هم وضعیت اقتصادی مناسبی داشته باشد؟ همسایه ای که زن سرپرست خانوار است و هیچ عایدی از هیچ کجا ندارد، او حتی جزو آن افرادی نیست که نمی توانند برای شام شبشان سنگدان و پای مرغ بخرند و این یعنی شرایطی اسفناکتر از بد اندر بد دارد، من چگونه می توانم به او نیندیشم؟ مگر به این خاطر روزنامه نگار نشده ام که از غم و اندوه او نیز بنویسم؟ متاسفانه در همین کشور در میان آدمهایی که غذاهای آنچنانی برای رستورانها و کبابی ها و ساندویچی هایشان می پزند و فیلمش را در اینستاگرام می گذارند و مردم را به مراجعه به مغازه هایشان ترغیب می کنند، افرادی زندگی می کنند حتی بوی غذای خوشمزه هم به مشامشان نرسیده، دیده ام که می گویم، باور کنید سیاه نمایی نیست، این واقعیت ها در جامعه ما وجود دارد و عجبا که بسیاری از افراد این واقعیت های تلخ را نمی بینند و هم منکرش می شوند، بعد هم آواز سر می دهند که: «همه چی آرومه، ما چقدر خوشبختیم...»، اما سوال اصلی اینجاست که آیا واقعا همه چیز آرام است؟ یعنی مردم این دوران، همین آدمهایی که در کوچه پس کوچه های این شهر زندگی می کنند، هیچ مشکل و مسئله اقتصادی ندارند که گریبان ذهنشان را گرفته باشد و در حالت خفه شدن قرارشان بدهد؟ وقتی سوار تاکسی شدن و دو قدم پایین تر پیاده شدن برای یک فرد حداقل به اندازه 5 هزار تومان آب می خورد، وقتی برای خوردن یک صبحانه کاملا ساده و معمولی دو نفره، باید حداقل در جیبت بالای 30 هزار تومان پول باشد، وقتی قیمت یک کیلو میوه نوررس بالای 50 هزار تومان است، وقتی تو به عنوان یک کارمند یا کارگر ساده، حقوقی بسیار پایین تر از حداقل مصوب وزارت کار را دریافت می کنی و در همین شرایط مجبوری خرج خانه بدهی و در همین شرایط مجبوری ماهانه بیش از 6 میلیون تومان اجاره خانه پرداخت کنی، چگونه همه چیز می تواند آرام باشد و چگونه می توان احساس خوشبختی کرد؟ حالا هم که دیگر «دورهمی» مهران مدیری هم پخش نمی شود که آدمی بنشیند پایش و از صفحه جادویی تلویزیون در جریان احساس خوشبختی دیگران قرار بگیرد و دلش قنج برود و در ته قلبش آرزو کند که
ای کاش روزگار با ما هم سر سازگاری داشت. این روزها هوای حوصله ابری ست و باران هم نمی گیرد تا حداقل دلمان را سبک کند. یاد گذشته ها بخیر، روزهایی که زندگی کردن اینقدر هزینه نداشت و مردم مجبور نبودند برای اینکه روزشان را به شب برسانند کلی دوندگی کنند و دست آخر هم هیچ چیزی نصیبشان نشود، در شهر که تردد می کنی خیلی از آدم هایی که تا دیروز زندگی عادی داشتند را می بینی که سر در سطل های زباله کرده اند و به دنبال روزی برای گذران روزشان هستند، آدم هایی را سراغ دارم که حتی توانایی انجام این کار را هم ندارند، نه اینکه نخواهند؛ بلکه
نمی توانند، آدم هایی که سالهاست بیمار شده اند و در کنج خانه هایی
که از پدرشان برایشان به ارث مانده، نشسته اند و همواره خجل اهل و وعیالشان هستند. «روزگار با ما خوب تا نکرد»، همین چند وقت پیش این جمله تلخ را از زبان پیرزنی شنیدم که کنار نانوایی ایستاده بود و پول نداشت نان بخرد. آری عزیزان، آری، روزگار با خیلی ها خوب تا نمی کند، پایش را می گذارد بیخ گلوی خیلی ها و تا زور دارد فشار می آورد، آن بینوایان هم چیز زیادی از زندگی نمی خواهند، فقط به اندازه نان خشکی که دندان بتواند بِجَوَدَش و معده بتواند هضمش کند، همین. خیلی ها به همین مقدار قانعند و همین مقدار را هم ندارند و عجبا که با اینکه خیلی هایمان،
خیلی هایشان را در گوشه و کنار زندگی مان می بینیم اما به حساب
نمی آوریمشان، طوری رفتار می کنیم که انگار اصلا وجود ندارند، تنها خودمان را می بینیم، تنها خودمان را آدم حساب می کنیم و فکر
می کنیم که تنها خودمانیم که بنده خداییم و دیگران هیچ نیستند، اما غافلیم از اینکه این طرز فکر هرچقدر هم که برای ما جذاب باشد واقعیت را تغییر نمی دهد، واقعیت آن چیزی ست که در زندگی روزمره آدمها اتفاق می افتد و مدام در جریان است، واقعیت آن کودکی ست که از مادرش فقط یک بسته پفک می خواهد، اما مادرش برای اینکه پول در جیب ندارد نمی تواند خواسته فرزندش را برآورده کند، واقعیت آن بیماری ست که نباید درد بکشد و باید روی تخت بیمارستان درمان شود، اما به این دلیل که پول ندارد هیچ بیمارستانی قبولش نمی کند، واقعیت بر گُردِه ی آن پیرمرد کمر خمیده ای نشسته که در سن هشتادوچند سالگی مجبور است یک سرِ چوبدستی ای را به دست بگیرد که در سرِ دیگر آن چند بادکنک در هوا معلقند و آن بنده خدا به خیال اینکه از راه فروش آنها درآمدی کسب کند صبح تا شب در کوچه ها و خیابانها پرسه می زند و شب هنگام حتی یک ریال هم به دست نیاورده، واقعیت کودکان کارند که باید درس بخوانند و آینده این مملکت را بسازند، اما توسط عده ای اجیر شده اند و بابت یک شام و یک جای خواب ساده
(که گاه با چاشنی کتک و تحقیر همراه است) عمرشان را در سر چهارراه ها و خیابان ها تلف می کنند، واقعیت آن قایق کاغذی است که
خیلی از ما آدم بزرگ ها در دوران کودکی مان با نیت عاقبت بخیر شدن به جوی آب انداختیم و با خیال به سرمنزلِ مقصود رسیدن، از کنارش عبور کردیم و رفتیم؛ در حالیکه قایقمان چند قدم پایینتر به سنگی اصابت کرد و واژگون شد. افسوس که ما هنوز و همچنان در این خیال خوش عمر سپری می کنیم که «ایام غم نخواهد ماند».
انتهای پیام