ناله گربهها
- شناسه: 11473
- پنج شنبه 4 خرداد 1402
- انتشار در صفحه ۷ | گزارش
پرستو مهاجر- نویسنده- شب از نیم شب گذشته بود و کوچهها خلوت و تاریک بودند. در آن ساعت از شب هیچ عابری جرات نمیکرد قدم از خانه بیرون بگذارد و در کوچهها و خیابانها تردد کند. با این حال خودروهای شخصی و عمومی با سرعت در حال رفت و آمد بودند. در آن خلوت اما، زنی در گوشهای نشسته بود و با صدایی ناله مانند زیر لب زمزمه میکرد، به این دلیل که فردی در آنجا نبود، هیچ کسی صدای ناله آن زن را نشنید و به آن توجه نکرد. اما آن در آن ساعت از شب چرا در آنجا بود؟ چرا در خانهاش نبود؟ اصلا خانهای داشت؟ دلیل نالههای ریر و بیصدایش چه بود؟ خوب که گوش میکردی همزمان و همراه آن ناله آن زن یک صدای دیگر هم شنیده میشد، صدایی که آهنگ خاصی داشت و مرتب تکرار میشد، آن صدا، صدای میومیو یک گربه که در دل تاریک شب جایی نزدیک آن زن پنهان شده بود و او را میپایید. در واقع آن گربه میخواست به زن بفهماند که اگر آدمها کنارت نیستند، نترس، من مواظبت هستم اما نمیدانست چگونه باید سر صحبت را باز کند به همین دلیل همچنان کز کرده منتظر ماند تا موقعیت حرف زدن با آن زن برایش مهیا شود. اما زمان که گذشت دریافت که انتظار بیهوده است، چون آن زن که نمیدانست گربه میتواند با او حرف بزند. بالاخره آدمیزاد بود دیگر، فکر میکرد آدمها فقط میتوانند با آدمها حرف بزنند نه با گربه ها. همین مسئله باعث شد که گربه به صرافت بیفتد که خودش سر صحبت را با آن زن باز کند، به همین دلیل کاملا بیمقدمه گفت: «این وقت شب تو این کوچه چیکار میکنی؟ مگه خونه و زندگی نداری که اومدی اینجا تو کوچه نشستی؟» ناگهان وهم تمام وجود زن را فرا گرفت، دوساعتی میشد که آنجا نشسته بود و خب در طول این مدت کاملا دریافته بود که هیچ ابوالبشری آن طرفها پیدایش نمیشود، با ترس سر چرخاند تا صاحب صدا را بشناسد، اما هرچه گشت کمتر دستگیرش شد، او حتی در حین جستجو گربه را هم دید اما توجهی به او نکرده بود. گربه صدا کرد: «چرا جوابمو نمیدی؟ دنبال چی میگردی؟» زن با صدایی لرزان گفت: ک ک ک کی کی هستی تو؟ » گربه گفت: «اگه دنبال آدمیزاد میگردی، آدمیزاد نیستم، من همین گربهایام که الان چشمت به چشمش افتاد و محلش نذاشتی، این پایین، کنار لاستیک این ماشینه» زن سرش را به سرعت به سمت گربه چرخاند و مات و مبهوت ماند؟ خیال کرد جن زده شده اما نشده بود، همان لحظه گربه دوباره گفت: «خونه زندگی نداری؟ بهت نمیاد کارتن خواب باشی، چیکار میکنی اینجا، من خیال میکردم فقط گربهها شبا تو کوچه خیابونا پلاسن» زن که هر چند به سختی اما حالا دیگر باور کرده بود که مخاطب گربه خود اوست، گفت: «شوهرم به زور منو از خونه بیرون کرده.» گربه چشمانش چهار تا شد، آخر در دنیای گربه زن و شوهرها با اینکه با اهم زیاد دعوا میکردند اما هیچوقت مردها زنها را از خانه بیرون نمیکردند، آنهم نصف شب، با همین دیدگاه گفت: «دعواتون شده؟ سر چی؟» زن گفت: سر اینکه مچشو گرفتم و فهمیدم که اون با یه زن دیگه رابطه داره. » گربه گفت: «چنین تجربهای تو زندگیم نداشتم ولی اینو میدونم که اینطور وقتا زنا مردا رو از خونه میندازن بیرون، یعنی الان اون باید بیرون باشه نه تو» زن گفت: «آخه خونه زندگی مال اونه، تو دنیای آدما اسمش اینه که زن و شوهر شریک همن تو زندگی، خیلی از زنا مثل خود من تو زندگی هیچکاره ان، فقط میشورن و میسابن و میپزن، منتها کیه که قدر بدونه» گربه گفت: «عجب یعنی شوهرت همینطوری خیلی راحت بهت گفت برو بیرون؟» زن گفت: «بله، گفت حیف این خنه و زندگی نیست که برای تو قدرنشناس ساختم، لیاقت نداری» منم در جواب بهش گفتم: «من لیاقت ندارم یا تو؟ الان کی رفته واسه کی هوو آورده؟ من یا تو؟ یه جوری رفتار میکنی که انگار آدم بده قصه منم» گربه گفت: «واکنش شوهرت چی بود؟» زن گفت: «با پررویی برگشته به من میگه: «خلاف شرع نکردم، مجبور نیستم که تا تا ابد کنارت باشم، من یه مردم و نیاز به تنوع دارم، ضمن اینکه نباید تنها باشم. اگه زیاد ناراحتی میتونی بری، راه باز جاده دراز. بعدش هم من با چشمان اشکآلود لباسهای خودم رو تو یه چمدان قرمز رنگ که خانواده داماد زمان خرید عروسی بهم هدیه داده بودن و گذاشتم به سمت در راه افتادم، ولی طاقت نیوردم یه چیزی رو بهش نگم، واسه همین سرمو سمتش چرخوندم و گفتم: «تو واقعا همون آدمی هستی که یه زمانی برای بدست آوردنم یک شهر را بهم ریختی؟ همونی که به خاطر من حتی حاضر شدی
که با برادرهام درگیر بشی؟ همونی واقعا؟ یادت میاد اون شبی
که از بالای دیوار پریدی تو خونه ما و بعدش اومدی لب پنجره و سیب سرخی به دستم دادی و گفتی: طوطیا هرگز فراموشم نکن، همونی واقعا؟ افسوس که دیگه دیر شده، من زنی بودم شبیه دونه انار، شبیه طوفان که تو رو با همه وجود در خودم پذیرفتم، اشتباه کردم، اشتباه.» گربه همچنان گوش میداد و منتظر بقیه حرفهای زن مانده بود: «شوهرت چی گفت؟» زن سری تکان و گفت: «تو چشما نگاه کرد و بهم گفت گذشتهها گذشت به فکر آینده باش، غصه خوردن فایدهای نداره.» بعد هم با بیتفاوتی نگاه سردی بهم کرد و سیگارشو روشن کرد و به پک زدن به اون مشغول شد. بعد ادامه داد: «آخه من به تو چی بگم؟ اگه خودت خواستی بری، میتونی بری ولی بدون که هنوزم از علاقهام به تو ذرهای کم نشده، اما چه کنم؟ من خب دل باختم به اون نمیتونم فراموشش کنم» گربه گفت: «حتما با شنیدن این حرفا خیلی زجر کشیدی، آره؟» زن گفت: «بله خیلی زجر کشیدم اما به روش نیوردم، چون میدونستم که چند وقت دیگه شوهرم اون زن جدید رو هم مثل من از خودش طرد میکنه و اون زن هم یه شبی، این شبی رو که من تجربه کردم، تجربه میکنه. راستی تو اسم داری؟» گربه که غرق حرفهای زن شده بود، گفت: «اسمم گربه اس دیگه» زن گفت: «راستش خیلی دوست داشتم زنی رو که دل شوهر منو برده از نزدیک ببینم و بهش بگم چرا مثل سیل و زلزله به آشیونه من حمله کردی و زندگیمو نابود کردی؟ آهان شوهرم یه چیز دیگه هم گفت؛ اینکه هر چیزی تو این دنیا یه تاریخ مصرفی داره، تاریخ مصرفش که تموم شه دیگه به درد نمیخوره، راستش این حرفش خیلی برام سنگین بود، واسه همین با ناامیدی مطلق دسته چمدون رو به دست گرفتم و برای آخرین بار نگاه تاسف باری به خونه انداختم و به شوهرم گفتم یه روزی منو با لباس عروس تو همین خونه اوردی و بهم گفتی عشق تو تموم نشدنیه، حالا اما تو این ساعت شب تو این تاریکی با لباس سیاه از این خانه میرم شاید روزی آه دل شکستهام دامن تو را بگیره. اینو گفتم و اومدم بیرون. درو که بسته درو باز کرد و با صدای بلند گفت: «وایسا! من نگفتم برو این تصمیم خودته که دوست داری بری. وایستا بزار برات توضیح بدم قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست، اون وقتی که من به سراغ تو اومدم و اون حرفا رو به تو زدم، یه جوان خام بودم و خوب و بد زندگی را نمیشناختم فقط بیست سال داشتم که عشق تو به سراغم آمد، اولش جدی نگرفتم اما رفته رفته بهت دل باختم، ولی مجرم نبودم و نیستم من قربانی عشق شدم فرصت نبود تو اجازه ندادی همیشه با من مثل شاهزادهها برخورد داشتی، الانم هیچ چیزی عوض نشده جز اینکه جز اینکه یه زن جدید وارد زندگی من شده، با من بمون و بساز و اعتراض نکن...» زن ادامه داد: «دیگه از خونه اومدم بیرون بعد هم که تو رو دیدم، به چی نگاه میکنی گربه سیاه؟ به چی اینقدر عمیق زل زدی؟ آره من شکست خوردم ولی تو چرا؟ تویی که مردم حسابی ازت پذیرایی میکنن برات غذای گرم میارن، تو چرا اینقدر ناسپاسی و تا اسم گربه میاد همه یاد گربه بیچشم و رو میافتن، به تو هر چی محبت کنن بازم طمع زیاده.» گربه سیاه این بار دور زن چرخید و گفت: ما گربهها به نوعی شخصیتمون زنانه اس، ناسپاس نیستیم، اما خب خوبی هر کسی رو هم جدی نمیگیریم. حالا که این کوچه هستیم اجازه بده لااقل یه موسیقی عجیب برای تو اجرا کنیم که شاید از شنیدن آن لذت ببری. با این که شوهرت تو خونهاش مهمونی باشکوهی ترتیب داده و کلی غذا و نوشیدنی داخل زبالهها بیرون گذاشته، اشکالی نداره چن دقیقهای پیشت میمونم. » زن با عصبانیت سنگی را برداشت و به سمت گربه سیاه پرتاب کرد، گربه سیاه نیش خندی زد و گفت: «فعلاً آروم باش و ترش نکن زندگی گذری است بر اندیشههای انسان، تو خوب فکر نکردی و عجولانه رفتار کردی و این شد نتیجه اش. پس با من دعوا نکن، بگرد علت و معلول رو خوب پیدا کن. راستی موسیقی امشب و خوب به گوش بسپار شاید دوباره همدیگر و ملاقات کردیم.» ناگهان گربه سیاه اشارهای به آن سمت کوچه پشت سطل آشغالها کرد و همزمان چندین گربه سیاه نزدیک زن شدند و با هم دیگه نالهای سر دادند، نالهای از جنس گریهی یک نوزاد، نالهای از جنگیدن و دزدیدن یک زندگی ناب آن هم از جنس یک زن... زن فقط به موسیقی گربهها گوش میداد و در حین گوش دادن به پنجره خانهای که دیگر در آن جایی نداشت خیره شد و به فکر فرو رفت.
انتهای پیام