من چهارهزار ساله شدم!
- شناسه: 10927
- دوشنبه 25 اردیبهشت 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
یوسف خاکیان = روزنامه نگار- > 60 سال پیش
پدرم وقتی به تهران آمد هنوز پنج سال از تهرانی شدنش نگذشته بود که خانهای برای خود خرید، حوالی سالهای 1333 تا 1338، آن زمانها جمعیت کشور ما این اندازه زیاد نبود و هیچکدام از وسایل رفاهی که در دوران کنونی در اختیار مردم است وجود نداشت. مردها صبحهای زود از خواب بیدار میشدند و چند لقمه ناشتایی که خانم خانه درست کرده بود را در دهانشان میگذاشتند و به دنبال کسب روزی حلال از در خانه خارج میشدند و تا غروب برنمی گشتند، آن زمان هم که برمی گشتند دستانشان پر از خوراکی بود و به این واسطه دل بچهها را لبریز از خوشی و شادکامی میکردند. البته که تهران هم این اندازه وسیع نبود که اگر بخواهی از این سرش تا آن سرش بروی نزدیک به یک روز تمام پشت ترافیک بمانی و آخر سر هم خسته و کوفته به مقصد برسی. خب مسلما وقتی شرایط زندگی در آن زمان به اندازهای که امروز سخت است، سخت نبوده، مردم با دلِ خوشِ بیشتری روزهای عمرشان را سپری میکردند و راحتتر به رتق و فتق امور زندگی شان میپرداختند. نیازهای خانوارها هم به اندازهای نبود که مردان خانه نتوانند با کار روزانه آنها را برآورده کنند. مثلا پدر من که در سال 1323 به دنیا آمده بود هنوز به بیست و پنج سالگی نرسیده بود که برای خودش خانهای خرید، خانهای که البته یک مغازه هم داشت، ما در پایین شهر(پشت خط) زندگی میکردیم، اما برای خودمان خانه و مغازه داشتیم (لابد با درآمد آن زمان میشده خانهای خرید که مغازه هم داشته باشد)، مادر خدابیامرزم روزها پس از راهی کردن پدر به محل کار، میرفت پشت دخل آن مغازه و مایحتاج زندگی مردم را به آنان میفروخت. مغازه ما یک بقالی بود و همه چیز داشت، اما آنچه بیش از همه به فروش میرفت شوکولات سوتی (نوعی آب نبات قدیمی) بود که کودکان دیروز شیفته و شیدای مزه ی آن بودند، هم شیرینیاش را میچشیدند و هم با فوت کردن در سورخِ آن سوت میزدند. عصرها هم که پدر به خانه میآمد، خودش میرفت پشت دخل و تازه آن زمان بود که مادر کار اصلیاش که رُفت و روب و بشور و بساب بود شروع میشد، تازه در کنار اینها پختن غذا هم بود که آن هم برای خودش سختی کار ویژهای را میطلبید، اما یک چیز روشن بود، همه اهل خانواده خوشحال بودند و زندگی را با خوشی و خرمی سپری میکردند. حال و احوال همسایههای دور و نزدیک هم شامل این خوشی و خرمی میشد، یعنی آنها هم زندگیای شبیه زندگی ما داشتند، دلیل این شادی و شنگولی هم این بود که ما و بقیه مردم برای خودمان خانه داشتیم، خانهای که سقف داشت، در داشت، دیوار داشت، حیات داشت، حوض داشت و خیلی چیزهای دیگر. با اینکه در جنوب شهر زندگی میکردیم، اما مساحت خانه مان بالای صد متر بود و این خانه را پدر در فاصله زمانیای که از روستا به شهر آمده بود و شهرنشین شده بود، خرید. پیش خودتان حساب کنید یک جوان که هنوز به بیست و پنج سالگی نرسیده، در حالیکه همسر اختیار کرده و حداقل سه فرزند هم دارد، برای خودش خانهای خریده است، به نظر شما چیز عجیبی است؟ اتفاق خارق العادهای رخ داده؟ یعنی پدر با این کارها شاخ غول را شکسته بود؟ نه، نشان به آن نشان که دوستان پدرم، همکارانش، اهل محل، مردم چند کوچه و خیابان بالاتر و در کل خیلی از مردم که اتفاقا اکثریت آنها هم بچه روستا بودند و تازه به شهر آمده بودند هم شرایطشان تقریبا اینگونه بود، یعنی هم سر کار میرفتند و هم خانه داشتند، حال ممکن بود که خانه ی برخی شان مغازه نداشته باشد، اما حداقل خانه را داشتند و این مسئله به آنان حس امنیت میداد، از این جهت که سر ماه ذهنشان درگیر اجاره خانه نمیشد، بالطبع سر سال هم قلبشان به تالاپ و تولوپ نمیافتاد که: «ای وای، الآناس که موعد قرارداد خونه داره تموم بشه و صاحب خونه بیاد و پول پیش و اجاره خونه رو زیاد کنه»، البته که این حس امنیت فقط مختص داشتن خانه نبود، بله داشتن شغل و درآمد مناسب را هم در برداشت، خب مسلما مردم آن زمان باید از درآمد خوبی برخوردار میبودند که اقدام به خرید خانه کنند، شغلی که میتوانست آنها را به درجهای از آسودگی خیال برساند که بتوانند در کنار تامین نیازهای خانواده، برای خودشان خانهای هم بخرند. اینها تازه یک بخش ماجرا بود، از زمانی که خود بنده به یاد دارم، خانواده ما حداقل سالی یکبار به مسافرت میرفتیم، حال بماند اینکه همیشه مقصدمان مشهد مقدس بود و شهرهای دیگر را نتوانستیم ببینیم، اما همان هم برایمان غنیمت بود. نکته جالب توجهی که در آن زمان وجود داشت این بود که به این دلیل که جمعیت کشور زیاد نبود، کارِ فراوان وجود داشت به حدی که گاهی برخی از کارفرمایان نمیتوانستند برای خودشان کارگر پیدا کنند، همین مسئله باعث میشد که کارفرمایانی که کارگر داشتند، سفت و سخت کارگرانشان را بچسبند و خدای نکرده کاری نکنند که کارگر قید کار نزد آنان را بزند و از کارخانه ایشان برود که اگر چنین میشد، آن کسی که بیش از همه متضرر میشد کارفرمای نگون بخت بود، اگرنه کارگر موردنظر خیلی زود برای خودش کار مناسب پیدا میکرد و در آن مشغول میشد.
>امروز
چند روز پیش ویدئویی از المیرا شریفی مقدم، مجری صداوسیما دیدم که در آن اعلام میکرد که: «شرایط مستاجران بسیار سخت و طاقت فرسا شده است. موعد اجاره خیلی از آنها سرآمده و یا باید به فکر تمدید قراردادشان باشند یا اینکه دنبال خانه دیگری برای خودشان بگردند.» بدیهی است اولین چیزی که در مواجهه با یک فرد مستاجر توی چشم میزند میزان پولی است که او به عنوان پول پیش خانه در اختیار دارد. وقتی با چنین پولی مواجه میشویم عمدتا دو مسیر در مقابلمان قرار میگیرد، اینکه مستاجر مورد نظر میخواهد با این پول خانهای را اجاره کند یا اینکه آن را رهن نماید؟ مسلما اگر بخواهد خانه را اجاره کند باید هر ماهه پول دیگری را هم در اختیار داشته باشد تا آن را به عنوان اجاره خانه دو دستی تقدیم صاحبخانه محترم نماید.
شریفی مقدم در ادامه آن ویدئو بیان کرده بود که: «متاسفانه این روزها مبلغ پولِ پیش و اجاره خانه به طرز وحشتناکی بالا میرود و نرخ رهن و اجاره خانه هر 24 ساعت تغییر میکند و عجیب اینکه در مقابل هر هزار بار افزایش، حتی یکبار هم کاهش نمییابد»، خب مستاجر بخت برگشته در چنین شرایطی چه خاکی باید بر سرش بریزد؟ موعدش که تمام شود چه باید بکند؟ اصلا این افزایش پول پیش و اجاره بها بر اساس چه فاکتورهایی صورت گرفته؟ چرا اینقدر زیاد شده است؟ منِ مستاجر در طول یک سالی که در خانه ی اجارهایام زندگی میکردم که گنج پیدا نکردم، بانک هم که نزده ام، عمه و عمو و خاله و دایی و مادربزرگ و پدربزرگ متمولی هم که نداشتهام که از دنیا رفته باشند و تنها میراث خورشان من باشم، در هفت آسمان یک ستاره خاموش هم ندارم که بختم آنقدر بلند باشد که با این حقوق بخور و نمیری که میگیرم، بتوانم پساندازی داشته باشم که به واسطه آن بشود بر میزان پول پیش و اجاره خانه افزود. من همان مستاجر سیاه بختی هستم که تا کنون بودم، تازه با افزایش تورم، ارزش پولم هم کم شده است؛ خب با این توصیفات روی چه اصل و حسابی جناب صاحبخانه کلی رقم میکِشد روی پول پیش و اجاره خانه؟ جالب این است که ارزش خانهای که صاحبخانه در اختیار من گذاشته به خاطر گرانی و تورم و تصمیمات اشتباه مدیران دولتی افزایش یافته، اما ارزش پولی که من در اختیار صاحبخانه گذاشتم به خاطر گرانی و تورم و تصمیمات اشتباه مدیران دولتی کاهش یافته است. در گذشتههای نه چندان دور، مستاجران بیچاره در کنار اجاره نشینی گوشه چشمی هم به خرید خانه داشتند، آنها بخشی از پولی را که پس انداز کرده بودند، در بانک مسکن میگذاشتند تا روزی از این بانک وام بگیرند و با اضافه کردن پول خودشان به مبلغ وام دریافتی بتوانند یک آلونک قسطی بخرند و بِچِپَند زیر طاقش تا از باران و برف و سوز و سرمای زمستان و آفتاب خرماپزِ تابستان در امان باشند. در گذشته شاید میشد امیدوار بود که با کمک وام و پرداخت قسط و زیر قرض و قوله رفتن، خانهای خرید، اما اکنون در این شرایط حتی نمیتوان خیال خانه دار شدن را در سر پروراند، حالا دیگر بانکها به مردم وام خرید خانه نمیدهند، بلکه وام اجاره خانه میدهند، یعنی ملت باید بروند در بانک، کلی چک و سفته و ضامن ببرند تا بتوانند وام بگیرند، آنهم نه برای خرید خانه، بلکه برای اجاره کردنش، آنهم برای مدتی طولانی، بلکه فقط برای یکسال، جذاب نیست؟ میخواهید مسئله را بازتر کنم تا بفهمید منِ مستاجر در کجای مردابِ زندگی قرار دارم؟ یک مستاجر (خودم را مثال میزنم تا به کسی برنخورد
که برآشوبند که به ما گفتی بالای چشمت ابروست) امروز باید کلی
پس انداز داشته باشد و درآمدش هم مبلغ قابل قبولی باشد، بعد برود کلی وام بگیرد، بعد آن وام را روی پول خودش بگذارد، بعد برود دنبال اجاره خانه، پس از کلی دوندگی، یک خانه کوچک (نه خیلی بزرگ "مثلا در حد 40 متر" اجاره کند، بعد تمام پولش (پس انداز و مبلغ وام) را به صاحبخانهاش بدهد تا بتواند خانه را برای یکسال (نه بیشتر) اجاره کند، بعد هر ماه از درآمد قابل قبولی که کسب میکند هم اجاره خانهاش را بدهد، هم خرج خود و خانوادهاش را تامین کند و هم قسط وامش را بدهد، تمام شد؟ نه، هنوز تمام نشده، مستاجر سیاه بخت باید بخشی از درآمد قابل قبولش را هم به عنوان پس انداز کنار بگذارد، چرا که بیشک صاحبخانه در سال بعد که موعد تمدید قرارداد شد، مبلغی را بر پول پیش و رهن خانه خواهد افزود. حال یک سوال سخت میپرسیم؟ به نظر شما چنین فردی در چنین شرایطی چه زمانی میتواند برای خودش خانه بخرد؟ ده سال بعد؟ بیست سال؟ پنجاه سال؟ صد سال بعد؟ اصلا بیایید فرض کنیم آدمها نامیرا هستند؟ در این صورت چند سال طول میکشد که مستاجر مورد نظر ما بتواند خانه بخرد؟ چهارصد سال بس است؟ بیشتر؟ هشتصد سال؟ هزار سال؟ دو هزار سال؟
چهار هزار سال؟...
> آینده
پیر شدم، پیر شدم، به گواه تقویمِ قلب و روحم (نه تقویم تاریخ) امروز تولد چهارهزار سالگیام است، چهارهزار سال است که در این دنیا زندگی میکنم اما هنوز سقفی بالای سرم نیست، از آخرین باری که رویای خانه دار شدن را در ذهنم پروراندم، بیش از سه هزار و نهصد و پنجاه سال گذشته است، یادم میآید آن زمانها دولت با طرح «حمایت از مستاجران» به اجاره نشینها وام میداد تا بتوانند یک سال دیگر اجاره نشینی در خانه مردم را تجربه کنند، تا اینکه یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم دیگر حتی با وام دولتی هم نمیتوان خانه اجاره کرد، دقیقا همان زمان بود که تمام عَصَبَم سوخت و دیگر درد جسمی را نفهمیدم، دیگر متوجه درد خانه نداشتن نشدم، دیگر متوجه درد مستاجر بودن نشدم، کار به جایی رسید که حتی دیگر نتوانستم مستاجر هم باشم (یعنی پولم نرسید) آن زمان هم درد جسمانیاش را نفهمیدم، چرا که عَصَبَ احساس درد در من سوخته و خاکستر شده بود، اما، اما، اما امان از روحم، روحم درد را میفهمید، روحم غم نداشتن را با تمام وجودش میفهمید، روح بیچاره ی من الان بیش از سه هزار و نهصد و پنجاه سال است که دارد درد میکشد و کاری از دستش ساخته نیست، او میخواهد بداند چرا ما خانه نداریم؟ بعد از چهارهزار سال چرا هنوز نتوانستهایم خانه بخریم؟ آنان که خانه خریدند و به جای یکی چندین و چند خانه دارند، چگونه توانستهاند خانه بخرند؟ چرا ما نتوانستیم؟ چرا روزگار به گونهای با ما تا کرد که از یک جایی به بعد حتی نتوانستیم مستاجر باشیم؟ چرا روزگار به گونهای با ما تا کرد که از یک جایی به بعد حتی نتوانستیم کارتن خواب باشیم؟ مگر نه اینکه پدر من که یک بچه روستایی بود و 5 کلاس بیشتر سواد نداشت، 60 سال پیش توانسته در عرض 5 سال برای خودش خانه بخرد؟ پس چرا ما نتوانستیم؟
>پس از مرگ
و بالاخره پس از چهارهزار سال و اندی روزی فرا رسید که من مُردم و این اتفاق در حالی برایم افتاد که نه میراثی داشتم و نه میراث خواری، مرا بردند و دفن کردند و این یعنی اکنون من مرده ام، نزدیکِ یک ماه است که از دنیا رفته ام، با این حال هنوز روحم درد میکند، دیشب که در گورم خوابیده بودم، خواب عجیبی دیدم، خوابی که خیلی شیرین بود، شیرینیاش هم به این خاطر بود که برای لحظاتی که مشغول تماشای خوابم بودم، درد روحم را احساس نکردم، یعنی اصلا دردی وجود نداشت و به جای درد، لذت وافری سراسر وجود روحم را فرا گرفته بود، آنقدر لذتبخش بود که تو گویی مشغول قدم زدن در بهشت هستم، در طول مدت این چهارهزار و اندی سال حتی یکبار هم چنین حسی به من دست نداده بود، وقتی آن خواب را دیدم آنقدر به پدرم حسودی کردم که حد و اندازه نداشت، حسودی کردم به این دلیل که او توانسته بود در عرض 5 سال برای خودش خانهای بخرد اما من در عرض چهار هزار و اندی سال نه تنها نتوانسته بودم خانه بخرم، بلکه نتوانسته بودم حتی شانس اجاره نشینی را برای خودم زنده نگه دارم و این مسئله بسیار تلخ بود. خواب شیرینم اما تمام آن تلخی را با خود برد و این فرصت را حداقل برای روحم به وجود آورد که کمی آرامش یابد.
و اما خوابی که دیدم از این قرار بود:
«خواب دیدم خانهای خریده ام
بی پرده
بی پنجره
بی در
بی دیوار»
با اینکه خانهام هیچ چیزی نداشت، اما دلم نمیخواست از آن خواب بیدار شوم و اختیار روحم دست خودم نبود، بیداری رخ داد. وقتی از بیدار شدم خوابم را مرور کردم و دوباره مرور کردم و دوباره مرور کردم. بعد ناگهان گریهام گرفت، اشکهایم مثل باران بهاری میچکیدند، غم غریبی در دلم بود، غمی که اینهمه سال همراهم شده و مرا برای لحظهای به حال خودم رها نکرده بود، در لابلای هق هقی که میکردم شنیدم که روحم میگفت: «مگه ما از این دنیا چی میخواستیم؟ یه سقف، یه شغل مناسب با درآمد کافی، یه خونواده که تا زمانی که زنده ان دلشون خوش باشه، یه تیکه نون و پنیر که شب دور هم بشینیم و بخوریم، همین، اما نشد، نذاشتن، نتونستیم»
انتهای پیام