اعترافات ذهن خطرناک من
- شناسه: 10381
- یکشنبه 17 اردیبهشت 1402
- انتشار در صفحه ۵ | فرهنگی
آفتاب یزد - یوسف خاکیان: 1- دوستی میگفت: «از تموم دنیا فقط یکی دو تا از این شرکتهای مخابراتی و فروشگاههای اینترنتی برام مونده، همه تنهام گذاشتن، همه رفتن، فقط اینان که هنوز دارن جور تنهایی منو میکشن و گهگاهی بهم پیام میدن، البته اونم واسه اینکه تبلیغ کسب و کارشونو به من معرفی کنن، اگرنه خودم خوب میدونم که تو هفت آسمون حتی یه ستاره خاموش هم ندارم، راستی این پیامکها واسه تو هم میاد؟» گفتم: «بله میاد، اما محلشون نمیذارم» گفت: «ولی بعضیاشون واسه رفع نیازهای ضروری بد نیستنا» گفتم: «چی چی رو بد نیستن؟ پدر ما رو درآوردن، از صبح یه بند پیام میدن، بیایید از ما خرید کنید، این کُد رو بزنید فلان قدر بهتون تخفیف میدیم، رایگان میاریم براتون در خونه و این جور حرفا، مخم سابیده شد از بس از این پیامکها برام اومد» گفت: «مگه بده؟ میتونی خریداتو اینترنتی انجام بدی ، دیگه مجبور نیستی از خونه ات بری بیرون، بالاخره بارون میاد، برف میاد، هوا آلوده اس، کرونا هست، شلوغی هست، ترافیک هست، بوق ماشینا و هزار جور درد سر دیگه، بَده بشینی تو خونه هر چی نیاز داری با اینترنت سفارش بدی برات بیارن در خونه، اونم آک بند و بستهبندی شده، بَده؟» گفتم: «شاید واسه اونایی که هفت سر عائله دارن بد نباشه، ولی من ترجیح میدم خودم برم بیرون خرید کنم تا اینکه یکی زحمت بکشه با موتور بیاره تا در خونه، حتی بیاره بذاره تو آسانسور، اَقَلِش اینه که میرم بیرون چهار تا آدم میبینم دلم وامیشه خب» گفت: «اعصاب نداریا، خب برادر من اونا که نمیدونن کی دوست داره بره بیرون خریداشو خودش انجام بده، کی دوست نداره، اونا برمی دارن یه پیامک مینویسن سِند تو آل میکنن، پیامکه واسه همه میره، حالا هر کسی دلش خواست میاد ازشون خرید میکنه، هر کسی هم که دلش نخواست خرید نمیکنه، دعوا نداره که.» گفتم: «آخه فقط اینا نیستن که، مخابرات پیام میده، تورهای گردشگری پیام میدن، فروشگاههای کیف و کفش چرم پیام میدن، بانکها پیام میدن، اینایی که تو بیابون گنج پیدا میکنن پیام میدن، حتی کلاهبردارا هم به من پیام میدن، طرف پیام داده نوشته شکایت شما ثبت شد لطفا وارد این لینک شوید و اطلاعات خواسته شده را وارد کنید، باور کن مخ درد گرفتم از دستشون، دیشب از سردرد اصلا خوابم نمیبرد، دو تا مُسَکِن خوردم بلکه سرم آروم بشه، نزدیکای هشت صبح چشمام گرم خواب شد که یهو موبایلم زنگ زد، خوابم پرید دیگه، دیگه خوابم نبرد، گوشی رو برداشتم میگم بله؟ میگه: "با سلام، در طرح جدید مخابراتی امکان استفاده از اینترنت پر سرعت و بدون قطعی....." اومدم بگم: "خانم دیوونه مون کردید، من اینترنتی رو که قیمتش اندازه پول خون بابامه و هر سایت و اپلیکیشنی رو که میخوام باز کنم فیلتره، بعدشم خیلی سریع حجمش تموم میشه و سرعتشم لاک پشتیه میخوام چیکار؟" دیدم صدای ضبط شده است و هر چی من بگم فایده نداره، این همه مکافات رو من کجای دلم بذارم؟ گاهی فکر میکنم که کاش حداقل تو یه روستای دور افتاده زندگی میکردم که خبری از این بازیا توش نبود، خیلی راحت...، من بودم و دو سه تا گاو و گوسفند و چند تایی مرغ و خروس یه باغچهای که توش سبزی کاری میکردم و یه تَنورک کوچیک هم یه گوشهاش داشتم که توش نون میپختم، خیلی راحت.»
2- سوار اتوبوس شدم، خلوت بود و تا دلت میخواست جا واسه نشستن پیدا میشد، روی نزدیکترین صندلی به درِ خروج نشستم و مشغول تماشای بیرون شدم، سه تا خانم در حالیکه با هم صحبت میکردن سوار اتوبوس شدن و یکی از اونا گفت: «کریمخان میره؟» گفتم: «روش که نوشته کریمخان، حتما میره دیگه» اون یکی گفت: اینجا ایستگاه کریمخانه؟» گفتم: «بله» سه تایی با هم سوار شدن و دم نشستن، یکیشون گفت: «این آب چیه اینجا؟ آبه یا چیز دیگه اس؟ الهه جون اونجا نشین، نمیدونیم که چیه، شاید یکی کار خرابی کرده باشه، بیا اینور بشینیم، آقا شما ندیدی این آب رو کی ریخت اینجا؟» سرچرخوندم و گفتم: «با منید؟» گفت: «بله دیگه، مرد دیگهای میبینی تو اتوبوس؟» گفتم: «من تازه اومدم سوار شدم، کسی رو ندیدم والا» دوباره مشغول تماشای بیرون شدم چند دقیقه بعد راننده اومد بالا و خانمه همون سوالی رو که از من پرسیده بود، از اون هم پرسید و او هم در جواب اظهار بیاطلاعی کرد و رفت نشست پشت فرمون و تا اومد درو بزنه و راه بیفته یه خانمی بدو بدو اومد و سوار شد، یه سگ هم تو بغلش بود. راننده گفت: «خانم با سگ نیا بالا» خانمه گفت: «چرا؟ این با کسی کاری نداره، بیآزاره بیآزاره، تازه تو بغلمه، نذاشتمش زمین که» راننده گفت: «حالا هرچی، خودت تنها باید سوار شی، البته من مشکلی ندارما، مسافرا اعتراض میکنن» خانمه گفت: «آشغال نیست که بندازمش دور، موجود زنده اس، بعدشم کدوم مسافرا؟ اتوبوس که خالیه، این بندگان خدام که چیزی نمیگن، آقا شما مخالفی؟ خانما شما اعتراضی دارید؟ سِوُمَندِش من دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشم.» خلاصه زور خانمه به آقای راننده چربید و همراه سگش سوار اتوبوس شد. یکی از اون خانوما به اون خانمی که سگ همراهش بود، گفت: «سوال کردی حداقل میذاشتی جواب بدیم، اینجا رو نگاه کن، آب ریخته، یعنی معلومم نیس آب باشه یا چیز دیگه...» صاحب سگ گفت: «خب؟ منظور؟» خانمه گفت: «داشتم منظورمو میگفتم دیگه پریدی وسط حرفم، سگو برای چی میاری تو اتوبوس؟ اینجا یه محیط عمومیه» صاحب سگ گفت: «اونجا آب ریخته چه دخلی به سگ من داره؟ ما که همین الان سوار شدیم، تازه این سگه دست آموزه، از اوناش نیس، نمیبینی بغلش کردم؟» ول کن نبودن هیچکدومشون و همینطوری به جر و بحثشون ادامه میدادن. سگ بیچاره تو بغل خانمه ساکت و بیهیچ حرکتی نشسته بود و حتی نمیدونست که دعوایی که تو اتوبوس راه افتاده واسه خاطر اونه. اتوبوس از چند تا ایستگاه دیگه هم رد شد و تو هر کدوم از ایستگاهها چند نفر سوار شدن، اما خانمی که سگ تو بغلش بود همچنان تو اتوبوس بود. یه دفعه آقای راننده گفت: «خانم شما گفتی دو تا ایستگاه بعد پیاده میشم، چی شد پس؟» خانمه محلش نذاشت و دستی به سر سگش کشید و همچنان منتظر بود که به ایستگاه مقصدش برسه و بالاخره هم رسید و پیاده شد، اتفاقا من هم توی اون ایستگاه پیاده شدم. خانمه سگ رو روی زمین گذاشت و دوتایی راه افتادن سمت پیاده رو، همونطور که دور میشدن صداشو میشنیدم که زیر لب میگفت: «مثل خروس جنگی صبح تا شب میپریم به همدیگه و تن و روح همدیگه رو زخم و زیلی میکنیم، بعد این حیوون بیآزار که صبح تا شب سرش تو لاک خودشه و با هیچ کسی کاری نداره رو تو اتوبوس راه نمیدیم، چرا؟ چون اسمش سگه...»
3- بوی سوختگی میاومد، نمیدونم غذای کدوم یکی از همسایهها روی گاز مونده بود و تو حواس پرتی صاحبش داشت جزغاله میشد. داشتم خاطراتمو مرور میکردم که بوی سوختنی اومد....برگشت با صدای بلند بهم گفت: «وقتی به یه آدم میگن برو از زندگی من بیرون، باید دمشو بذاره رو کولش بره بره بره» سنگین بود حرفش، خیلی دوستش داشتم ولی خب اون نمیفهمید، یعنی میفهمیدا ولی خب، دلش با من نبود، دلش با یکی دیگه بود، یکی دیگه رو دوست داشت، اصلا واسه خاطر اون به من میگفت برو از زندگی من بیرون... همینطوری نگاش کردم، بغض راه گلوم رو بسته بود و نمیدونم چرا قدرتش اونقدر زیاد نبود که همونجا خفهام کنه، نشسته بودم اونجا روبروش و خوب میدونستم که دیگه نمیبینمش، با این همه ازش پرسیدم: «یعنی دیگه نمیخوای همو ببینیم؟» همونطوری که داشت خودشو تو آیینه کوچیکش ورانداز میکرد، از بالای عينکش نگام کرد و گفت: «ببین تو پسر خوبی هستی، آدم خیلی خوبی هستی و من به این خوب بودنت خیلی احترام میذارم، نخواه که با من باشی، نه واسه اینکه من نمیخواما، واسه اینکه اگه با من باشی دیگه چیزی از خوبی تو وجودت نمیمونه، چون اگه من بخوام حتی شده به زور با تو باشم، دیگه این چیزی که الان هستم، نیستم؛ میشم یکی دیگه، یکی که خیلی بده، من فقط با اونی که دلم باهاشه خیلی خوبم، انقدر خوبم که حتی اگه اون آدم بدی باشه خوبش میکنم، تبدیلش میکنم به یک آدم خوب مث خودم، تو حیفه که با من باشی، نخواه که با من باشی، نخواه، حالا هم پاشو برو دنبال زندگیت، پول میز هم مهمون من.» بعد هم یه چشمک ریز زد و با صدای بچگونهای گفت: «خداحافظ». چارهای نبود باید میرفتم، باید فراموشش میکردم، باید شمارشو از گوشیم حذف میکردم، باید خاطراتشو از ذهنم دیلیت میکردم، هرچند سخت، هر چند غیرممکن. میدونستم تلاشی اگر قرار بود صورت بگیره بیفایده ی بیفایده اس، بارها تلاش کرده بودم و هیچی نصیبم نشده بود، از پشت میز بلند شدم، برای آخرین بار نگاهش کردم و بدون اینکه بهش بگم خداحافظ سرمو چرخوندم و رفتم سمت در. نیم ساعت بعد رسیدم خونه، از همون لحظهای هم که وارد خونه شدم بوی سوختنی میاومد، بو همینطور ادامه داشت و من داشتم به لحظات آخر بودن کنار او فکر میکردم، جملهای که میتونستم تو روش بگم و نگفتم هنوز نوک زبونم بود، نگفتم چون فایده نداشت، هزار بار از این جملهها گفته بودم و هر هزار بارش فهمیده بودم که بیان اون جملهها هیچ فایدهای نداره، فایدهای نداشت چون اون باز حرف خودشو میزد و من خیلی وقت بود که فهمیده بودم حرفی که کسی بهش توجه نکنه حتی به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره، خوب میدونستم که این جمله رو که «چطور خوبیه تو میتونه از یه آدم بد یه آدم خوب بسازه، اما خوبی من نمیتونه از تویی که به قول خودت آدم بدی هستی آدم خوبی بسازه؟» رو توی هر دادگاهی عنوان میکردم، قاضی حق رو به من میداد، اما تو آخرین دیدارمون از این حق استفاده نکردم، چون میدونستم که باز هم ساز خودش رو میزنه و باز هم روی این عقیده پافشاری میکنه که من باید از زندگیش برم برم برم.
انتهای پیام