یوسف خاکیان روزنامه نگار
کودکی که مرد بود
صفحه آخر - تاریخ: ۲۹-۰۳-۱۳۹۷, ۱۵:۰۱
تا کمر خم شده بود توی سطل آشغال و توی اون بوی مشمئزکننده که حتی منی رو هم که چند قدم با اون سطل فاصله داشتم داشت اذیت می کرد دنبال چیزی می گشت که بتونه اون رو توی گونی ای که همراهش بود بندازه و دم غروب حاصل کار روزانه اش رو ببره بفروشه و نونی در بیاره و با اون شکم خودش و خونواده اش رو سیر کنه. خیلی سن نداشت، شاید حتی 12 سالش هم نمی شد اما گونیای که همراهش بود اونقدر بزرگ بود که انگار قرار بود یه آدم بیست، بیستودوساله اونو حمل کنه. آدمای زیادی تو اون موقع از اونجا رد نمی شدن اما همون تعداد اندک هم دنبال آشغال گشتن یه آدم اونم از نوع بچه اش تو سطل زباله اونقدر براشون عادی شده بود که هیچ توجهی بهش نمی کردن. رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم: سلام.
بیچاره به خیال اینکه من مامور سد معبر شهرداری ام به طرز عجیبی یکه خورد و در حالیکه به تتهپته افتاده بود، گفت:
س س س سلام. آ آ آ آقا ب ب ب به خدا من هیچی کار نکردم همش دو سه تا شیشه نوشابه پیدا کردم به خدا مادرم مریضه، بابام مرده، خواهرم پاش ناراحته، نمی تونه راه بره. من تنها دارم خرج اونا رو می دم. تو رو خدا بذارید برم، غلط کردم. دیگه اینجا نمیام.. تو رو خدا آقا . تو رو خدا.... بذارید برم.
گفتم: نترس بچه جون. کاری باهات ندارم. نه با خودت نه با وسایلت. فقط می خوام یه کم باهات حرف بزنم. پولشم بهت می دم.
یه نگاه به سرتاپام کرد و با تردید پرسید: راس میگی؟ کاری باهام نداری؟ چه حرفی می خوای بزنی؟ چقدر پول میدی؟
گفتم: پنج تومن بهت می دم. خوبه؟ به جاش یه کم با هم حرف بزنیم. میشه؟
لبشو پنداری که داره حساب و کتاب می کنه که پنج می ارزه یا نه همچین کج و کوله کرد و گفت: باشه.
واسه اینکه بوی مشمئزکننده آشغال اذیتمون نکنه یه کم دور شدیم و نشسته ننشسته روی جدول کنار خیابون سرشو سمتم چرخوند و گفت: می خواید درباره چی حرف بزنید؟
گفتم: درباره تو.
گفت: منظورتون بدبختیامه؟
گفتم: احساس بدبختی می کنی مگه؟
در حالیکه سعی داشت چشماشو که یه دفه پر از اشک شدن ازم پنهان کنه سرشو چرخوند و به اون سمت خیابون نگاه کرد. از شانس بد یه دبستان پسرونه اونجا بود که همون موقع زنگش خورد و بچه ها تعطیل شدن و با داد و فریاد ریختن تو پیاده رو.
جوابشو گرفتم. جواب همه سوالامو گرفتم، با یه نگاه، با یه سر چرخوندن، با یه اشاره، با چند تا قطره اشک که اون از من پنهونش کرد. لال شدم. قرار بود حرف بزنم باهاش، اما اون با من حرف زد. اون بچه هایی که از مدرسه خارج می شدن به من از بدبختی اون پسربچه می گفتن که حق مدرسه رفتن و درس خوندن داشت اما نمی تونست بره. چی باید بهش می گفتم؟ اون چی باید به من می گفت؟ چیزی هم مونده بود که به من بگه؟ از سرنوشتش، از آینده اش، از حق و حقوق طبیعیش که از همون بچگی داشت پایمال میشد، از اینکه چقدر تا شب می تونه کار کنه و پلاستیک جمع کنه، از اینکه پلاستیکاشو چند ازش می خرن، از اینکه با پولی که از فروختن پلاستیکا در میاره چی میخواد بخره واسه خونه؟ از اینکه با چیزایی که می خره می تونه شکم خونوادهشو سیر کنه یا نه، از اینکه چیزی هم تهش می مونه که بتونه پسانداز کنه یا نه؟ از اینکه چند ساعت در روز کار می کنه، چند تا سطل آشغال رو می گرده؟ چند سال داره و چند ساله داره کار می کنه؟ و هزاران هزار سوال دیگه بود که می خواستم ازش بپرسم اما اون نگاه حسرتبارش به در اون مدرسه و بچه هایی که داشتن تعطیل می شدن واقعا لالم کرد.
سرشو دوباره چرخوند سمتم. یه کم خیره خیره نگام کرد و بعد گفت: خب. دیگه؟
گفتم: تموم شد.
گفت: همین؟
گفتم: چیزی که باید می گفتی رو گفتی.
گفت: یعنی برم؟
در حالیکه دستم رو تو جیبم می کردم تا پولش رو بهش بدم، گفتم: ممنون.
بعد دستمو که یه اسکناس ده تومنی توش بود دراز کردم سمتش و گفتم بگیر.
در حالیکه با دستش دست منو رد کرد یه نگاه بهم کرد و گفت: قرارمون پنج تومن بود. بعدشم ما که حرفی نزدیم که پول بگیرم. ممنون.
آهی کشیدم و گفتم: حرف زدیم. خیلی هم حرف زدیم. بگیرش. حقته.
با اون سن و سال کم قد و قواره ریزه میزهاش مثل یه مرد بهم نگاه کرد و گفت: خیلی ممنون. یاد گرفتم کار کنم پول بگیرم. پول یامفت از گلوم پایین نمی ره.
هر کاری کردم پول رو نگرفت. بلند شد سر پا و در حالیکه گونی ای رو که حداقل سه چهار برابر قد و قامت خودش بود انداخت رو کولش و قدمزنون ازم دور شد.
آخرین چیزی که تو قاب چشمام جا گرفت یه جفت دمپایی پاره که یه طرفش رو هم با سیم به هم دوخته بودن ، بود و پاهایی که از شدت کثیفی به سیاهی می زدن و و شلواری که پاچش نخنما شده بود، قابی که چند لحظه بعد اون هم از منظر چشمم ناپدید شد.