[ احسان بحری نویسنده ]-شب بیست و ششم-ابر اگر از مشرق آید سخت باران میشود. حالا کاری به اینور و اون ورش نداریم بارون که بیاد همه خوششون میاد. کثافت میشوره، هوا اوکی میشه، شهر یه نفس خسته بیرون میده، اهن و تولوپی میکنه خلط میتپونه بیرون. ولی همه که حال نمیکنن. میکنن؟ بالا سر که خالی باشه، کف که زمین خشک خدا باشه بارون به چه کار میاد؟ اصلا میخواد بیاد که چی؟ گیرم که چارتا آت و آشغال رو هم ببره. سر یه روز نشده باز آش و کاسهست که همون میشه. به قول دوستمون که این آسمون مظلوم کشه. دیشب اتفاقا دیدم این کارگرای راهسازی چپیدن زیر یه چتری، سرپناهی خیس نشن. هوای دو نفره میگن این یاروها. همین آدمای روز. ما که تک افتاده بودیم وسط سیاهی شب بلکه با بلبل اختلاطی کرده باشیم. این بلبل مغز ما هر
از گاهی رو دور تند میافته نمیشه فهمید چی میگه. گفتم بیارمش بیرون یه هوایی بخوره مگه
از زر زر بیفته. بازم ایستگاه خالی بود. لابد آدم روز دیگه قرار نیست دیده بشه. چه بهتر. یه آدم شب از یه اتوبوس پیاده شد سوار خط برگشت شد. ما هم باهاش همسفر شدیم. به راننده گفت ایستگاه اشتباهی رد کرده. سردش بود. خیس بارون. راننده بدعنق بود. گفت بگو نمیخوام کرایه بدم. خودش قبول کرد ولی من داد زدم که حق میگه عمو خودم دیدمش. ناراحتی کرایه بدم پاش؟ صداش دیگه درنیومد. یارو آدم شب رفت ته اتوبوس رو صندلی داغ نشست. وسط راهش همه دریچهها رو بست. سردش بود. لباساش خیس بود. یکی از اون ته گفت عمو چیکار میکنی بذار هوار بیاد تازه خوب شده. گفت سردمه. یارو همینجور ادامه داد که به من چه هوا سرده و این حرفا. آدم شب خیلی سر تو کار بقیه نداشت. رفت همون گوشه نشست دل نداد به زرت و زورتای اون عمو. من دیدم بلبل واسه خودش مشغوله، دو دو تا چارتای الکی میکنه گفتم ببین بلبل حواست هست. اصلا دل نداد به حرفم. گفتم بلبل چته امشب؟ میخشدم دیدم گوش تیز کرده ببینه این یارو بغلیه چی میگه. سید بهش گیر داده بود که
کرایه ندادی. سید ایسگاچی، همون که خیلی اخلاق سگی داره. نفهمیدم یارو چی میگه ولی
کله تکون دادم که یعنی آره. بعد یکی دیگه شروع کرد حرف زدن. بلبل ساکت شده بود ولی بلبل موتور اتوبوس ول کن نبود. دسگیرم نشد چی میگه. فقط فهمیدم خیلی باحاله. آخر حرفاش یه عطر درآورد مالید به لباس اون یکی. بعد برگشت گفت شمام میخواین؟ تازه چهرهش رو دیدم. استخونی بود. تن خم کردم طرفش گفتم نوکرتم. شونه راستم رو معطر کرد. ما هم عین این ندید بدیدا دریا ندیده لخت میشیم، گفتم بچه شمالی؟ گفت نه، سنندج. گفتم پس کُردی؟ سر تکون داد که یعنی آره. گفتم پس مَردی؟ گفت آقایی. از دور پاییدمش چطور کوله بار شب رو دوش داره
میره. حالا دیگه میشد فهمید چقد مَرده. رفتم یه گوشه کز کردم منتظر اتوبوس
برگشت شدم. دو تا بچه داشتن بازی میکردن. یه بزرگتر داشتن یه گوشه واسه خودش کاسبی راه انداخته بود. دو تا پسر بچه مسابقه دو راه انداخته بودن. اون کوچیکه که لاغر مردنی بود هی اول میشد. عوضش اون تپله هی بونه میآورد که اله بله جیمبله. اگه به جنگ تن به تن میکشید تپله زورش بیشتر بود حکما ولی این ریزه پیزه زبلتر. فرقشون فیل و فنجون نبود. توفیر داره اینا. فرقشون فیل و آهو بود. بلبل میگه آهو تو کوههای کردستان. گفتم بلبل الحق که درست گفتی. چت بود امشب؟ گفت هیچی یه چیزی بود گذشت. تو کاریت نباشه. همین حین و بین درویش اومد. گفتم درویش سلام. یه عطسه کرد گفت مُ علیک. خیس بارون بود. گفتم درویش امشب، بارون، زمین خدا خیس، باز میرین پاتوق؟ گفت نه امشب زیر پل. گفتم هوای خودتو داشته باش. بلبل ساکت بود. میدونستم تو مغز واموندهش چی میگذره. بالاخره یه راهی پیدا میشه دیگه. حالا کو تا زمستون و برف و سرما. سگ لرزی نداره بارون الان. حالا همینجا دارم میگم واسه رضایت بلبل هم شده هر کی هر دستی میتونه برسونه قبل
از اینکه دیر بشه. کو تا زمستون نگین شما رو به... شب چیزی نمونده.