شب 15 سوال دیشب از خودم سوال نبود. در واقع یه حکایت بود که از دوست صمیمیام شنیدم. مادر به دختر میگه رفتی خونه شوهر بالا بشین حرفای گُنده گُنده بزن. دختره میره روی بخاری می شینه میگه فیل، شتر، کرگدن. حالا این قضیه چه ربطی داره خودمم نمی دونم و همین خودش سوال شبم بوده. بگذریم بعد از روزهای متمادی بالاخره دیشب قبل از بیرون زدن حموم کردم. خب به هر حال اینجوری بهتره دیگه. به بحث روز هم ارتباط داره. فشار آب خیلی کم بود. اگر چه حموم زدن من خیلی طول نمی کشه. واقعا می گم. در حد پنج دقیقه و اینا. سوار اتوبوس که شدم سر چهارراه دیدم که دارن با لوله کشی های آب یه
کارایی می کنن. احتمالا یک کم فلکه رو
می بندن که مصرف بیاد پایین. و گرنه اینجوری نیست که کم آبی تو دنیا مسئله بشه و در جا بری حموم ببینی فشار کمه. از اینم بگذریم. ایستگاه بعدی یه سری آدم شب سوار شدن. صاف اومدن کنار من نشستن. چیزی که من خودم می خواستم. واسه اینکه ارتباط بگیرم گفتم این یارو پیرمرده کیه؟ خیلی باحاله. منظورم همون ایستگاچی بداخلاقه بود که یه عصا داشت و با اون اهرم فشارش از آدمای شب کرایه می گرفت. یارو که کنار من بود اون یکی رو صدا کرد که ببین این عمو چی میگه؟ میگه این پیرمرده باحاله. کجاش باحاله داداش؟ دهن ما رو صاف کرده. واسه اینکه کم نیارم گفتم آره می دونم به منم گیر زیاد داده. گفتم من اصلا از یه ایستگاه دیگه اومده بودم، سوار اتوبوس شد میگه کرایه، میگم بابا دادم، اصلا تو کی ای؟ ولی خیلی باحاله نه؟ گند زده بودم. یارو سرش رو برگردوند سمت اونا شروع کرد باهاشون گپ و گفت. سعی کردم خودم رو نبازم و همین کافی بود. گوش دادم ببینم چی میگن. همین یارو کنار من داشت به اون یکی می گفت که باید با هم برن یه جایی. یه جایی که خودشون می دونستن کجاست. یه آدرس تقریبی هم بهش داد و گفت اون حوالیه. من خیلی نمی شناختم. اون یکی قبول کرد ولی معلوم بود یک کم شک داره چون پرسید چرا روز نریم که این یکی جواب داد روز نمی شه فردا شب منتظرتم. گفت میریم چند ماه، تا آخر تابستون اونجا میمونیم سالم میایم بیرون. بعدشم میریم تو گاراژی که من گرفتم کار میکنیم. داداشم قول مساعدت داده. خوشحال بودم که فکرش داره اینجوری کار میکنه. شبای قبل زیاد دیده بودمش و حس نزدیکی بهش می کردم. وقتی پیاده شد اون یکی گفت حالش خوب نیست یه چیزی میگه. سر چرخوندم بیرون نگاش کردم. دور می شد. از اتوبوس پریدم بیرون. می خواستم دنبالش برم باهاش صحبت کنم. بپرسم چرا حالت خوب نیست. بگم عمو بیا دو کلوم حرف بزنیم، منم خیلی اوکی نیستم. ولی رفته بود. لابهلای درختا گم شده بود. درختا هوا رو خنک کرده بودن. نفس میکشیدن. برگشتم تو ایستگاه. سر راه دو نفر قوطیهای نوشابه ریختن بودن کف زمین داشتن با پا پرس میکردنشون. واسه اینکه حجم کمتری اشغال کنه. قوطیهای رنگ به رنگ روی زمین چیدمان قشنگی داشتن. قبلا تو یه سری نمایشگاهها نمونهاش رو دیده بودم تفاوتش این بود که این یکی ملموستر بود. در حال اجرا بود، وسط خیابون، تو دل شب، من میتونستم تو اجراش دخیل شم. کما اینکه رفتم و چند تاش رو با اجازه صاحب اثر با پا پرس کردم. گفتم تو مث یه آرتیست خیابونی داری کار میکنی. می فهمی؟ آرتیسته گفت ماموری؟ لبخند زدم گفتم نه. بعد رفتم تو ایستگاه.
اتوبوس که داشت میاومد هم به خواسته آرتیستش روی اثر یه تاثیری گذاشت. سوار که شدم یکی داشت حرف میزد: بیخود به آدم گیر میدن. میگه این وقت شب چیکار میکنی اینجا؟ میگم منتظر اتوبوسم. میگه چرا ایستگاه نرفتی؟
میگم ایستگاه دو کیلومتر اونورتره. هیچی گیر الکی. روز زورش نمیرسه میاد شب
گیر میده. اونی که کنارش نشسته بود پیف و پوف میکرد. حوصله این یکی رو نداشت. من داشتم فکر میکردم اینا اگه آرتیست میشدن چی؟ به خودم اومدم دیدم روی صندلی داغ ته اتوبوس نشستم. پشتم داشت میسوخت. جام رو عوض کردم. سعی کردم یک کم نزدیکتر بشم...