یکى بود یکی نبود، سال ها پیش درباغ بزرگى پرندگان بسیارى زندگى مى کردند .در این باغ ، کلاغ کوچکى هم بود که آرزو داشت پرهاى زیبایى داشته باشد . او مى خواست زیبا ترین
پرنده دنیا باشد .یک روز که کلاغ در باغ پرواز
مى کرد ، به درختى رسید . کنار شاخه درخت نشست . او مى خواست همه جاى باغ را خوب ببیند و با حیوانات وپرندگان باغ آشنا شود . کنار شاخه درخت دارکوبى را دید که دارد به درخت نوک مى زند، کلاغ خوب به دارکوب نگاه کرد و در دلش گفت : اى کاش من هم مثل او زیبا بودم . بغض دلش را گرفت .خواست با دارکوب حرف بزند اما نتوانست ، آرام به پرواز خود ادامه داد، به برکه اى نزدیک شد .در کنار برکه اردک هایى را دید که مشغول شنا کردن بودند، باز با خودش گفت :کاش من هم مثل اردک ها زیبا بودم . گنجشک زیبایى را دید .هر چه بیشتر پرواز مى کرد ، غمگین تر مى شد . با خودش گفت چى مى شد که من
هم قدرى از زیبایی این پرندگان را داشتم .
لا به لاى شاخه درختى نشسته بود و مدام با خودش حرف مى زد . ناگهان چشمش به
پرنده اى افتاد که سخت ناله مى کرد . کلاغ دور برش را نگاه کرد ، چشمش به پرنده اى افتاد . جلوتر رفت و دید پرنده بالش شکسته است . کلاغ کوچولو گفت : تو سخت بیمارى باید برم برات دکتر بیارم . کلاغ کوچولوى مهربان به راه افتاد .خانم هدهد مهربان را پیدا کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد با همدیگر پیش پرنده کوچولو که نامش" سینه سرخ " بود به راه افتادند . خانم هدهد مهربا ن سینه سرخ رامعاینه کرد و مراقبت از سینه سرخ را به او سپرد . کلاغ کوچولو چند روزى را مشغول مراقبت از سینه سرخ بود . سینه سرخ کم کم خوب
شد . آن دو دوست مهربان با هم صحبت
کردند . سینه سرخ گفت : تو نباید از خودت ناراحت
باشى . پشت این پرهاى سیاه یک قلب مهربان جاى
دارد . اگه تو نبودى من مرده بودم .سینه سرخ گفت : خداوند مهربان هر کدام از مارا آفریده ما نباید نا شکرى کنیم . همیشه باید خدا شکر کنیم و قدر نعمت هاى خدا را بدانیم . کلاغ سیاه کوچولو به اشتباه خود پى برد . از آن روز به بعد کلاغ به توانایى هاى خود فکر مى کرد، نه به سیاهى
پر هایش . از زندگى خود هم لذت مى برد.