سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بر دانشى شد گشاده جهان
بآهن چه داریم گیتى نهان
شوم رویشان یکایک براه آورم
گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم بمازندران
و گر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن
بهگوش تو آید خود این آگهى
کزیشان شود روى گیتى تهى
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست
سر نرّه دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشى بجنگ
مفرماى ما را بدین در درنگ
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهى و ما بندهایم
بدلسوزگى با تو گویندهایم
اگر داد فرمان دهى گر ستم
براى تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچه دانستم انداختم
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس بسوزن بدوخت
بپرهیز هم کس نجست از نیاز
جهانجوى ازین سه نیابد جواز
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد
پشیمان مبادى ز کردار خویش
بتو باد روشن دل و دین و کیش
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاوس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
برفتند با او بزرگان نیو
چو طوس و چو گودرز و رهّام و گیو
بزال آنگهى گفت گیو از خداى
همى خواهم آنک او بود رهنماى
بجایى که کاوس را دسترس
نباشد ندارم مر او را بکس
ز تو دور باد آز و چشم نیاز
مبادا بتو دست دشمن دراز
بهر سو که آییم و اندر شویم
جز از آفرینت سخن نشنویم
پس از کردگار جهان آفرین
بتو دارد امّید ایران زمین
ز بهر گوان رنج برداشتى
چنین راه دشوار بگذاشتى
پس آنگه گرفتندش اندر کنار
ره سیستان را بر آراست کار