با کاوه آهنگر
بدان بىبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آواى دشمن ز دوست
همى رفت پیش اندرون مرد گرد
جهانى برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سر اندر کشید و همى رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کى
بنیکى یکى اختر افگند پى
بیاراست آن را بدیباى روم
ز گوهر بر و پیکر از زرّ بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکى فال فرّخ پى افکند شاه
فرو هشت از و سرخ و زرد و بنفش
همى خواندش کاویانى درفش
از آن پس هر آن کس که بگرفت گاه
بشاهى بسر بر نهادى کلاه
بر ان بىبها چرم آهنگران
بر آویختى نوبنو گوهران
ز دیباى پر مایه و پرنیان
بر آن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را از و دل پر امّید بود
بگشت اندرین نیز چندى جهان
همى بودنى داشت اندر نهان
فریدون چو گیتى بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوى مادر آمد کمر بر میان
بسر بر نهاده کلاه کیان
که من رفتنىام سوى کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتى جهان آفرین را پرست
از و دان بهر نیکىء زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همى خواند با خون دل داورش
بیزدان همى گفت زنهار من
سپردم ترا اى جهاندار من
بگردان ز جانش بد جادوان
بپرداز گیتى ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
از و هر دو آزاده مهتر بسال
یکى بود از یشان کیانوش نام
دگر نام پر مایه شاد کام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید اى دلیران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بهى
بما باز گردد کلاه مهى
بیارید داننده آهنگران
یکى گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
ببازار آهنگران تاختند
هر آن کس کزان پیشه بد نام جوى
بسوى فریدون نهادند روى
جهانجوى پرگار بگرفت زود
و زان گر ز پیکر بدیشان نمود
نگارى نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
بپیش جهانجوى بردند گرز
فروزان بکردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسى کردشان نیز فرّخ امید
بسى دادشان مهترى را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک