رود لانگ تایم بخشی از روحم یا حتی دی انای من بوده و واقعا به آن رود احتیاج داشتم وهمیشه آنجا جزو سوالهای مبهم زندگیام بوده و هنوز سوالهای معما گونهام را نتوانستهام حل کنم. زمانی شنیدم ریچارد براتیگان داستانی درباره صید قزل آلا نوشته برای همین از نوشتن داستانی با این مضمون خجالت میکشم اما هر جور شده باید من هم این قصه را تعریف کنم. آن روزها برای ماهیگیری به رود لانگ تایم میرفتم و پشت کوه جاهایی بود که عرض رود به اندازه یک میز عسلی بود که انگار پرفروش ترین کتاب سال روی آن قرار داشت. قزل آلاهای آنجا بین شش تا ده سانتیمتر بودند و گرفتنشان حسابی کیف می داد. من در ماهیگیری در این رود استاد بودم اگر شانس میآوردم ظرف یک ساعت ده تا ماهی میگرفتم. رود لانگ تایم به جاهای عجیب و غریبی میرسید منطقهای تاریک و عجیب که تقریبا چنین وصفی داشت. هرصد متر یا بیشتر یک آبگیر بزرگ باتلاقی داشت و بعد از اینکه رود از آن میگذشت به درون آبراه که درختان درهم تنیده داشت، میرفت از میان تونل باریکی میگذشت تا به مرداب بعدی برسد، من اجازه نمی دادم وسوسه آنها مرا به پایین بکشد. اما یک روز نزدیک یک غروب زمستانی بود تا پل چوبی که مثل یک فرشته چوبی بود رفتم ولی ماهی درست و حسابی صید نکردم فقط چند قزل آلای کوچک. هوا داشت تاریک میشد و باران می بارید. جاهلی جوانی ام گل کرد و شیطان گولم زد تا به پایین پل در تونل تاریک و باتلاق های بزرگ بروم و آنجا ماهی بگیرم. اصلا موقع مناسبی برای پایین رفتن نبود باید زود برمیگشتم. اما مشغول ماهیگیری شدم هوای داخل تونل مثل مناطق استوایی بود. از جاهایی که آب از تونل بیرون میریخت ماهی میگرفتم کمی بعد مجبور شدم پاهایم را در گل و لای آبگیرها فرو کنم و با کلی بدبختی حرکت کنم. یک ماهی هشت سانتیمتری از دستم در رفت تازه سر کیف آمده بودم و جلوتر رفتم. شش آبگیر از پل فرشته دور شدم ناگهان همه جا تاریک شد و من در آبگیر مثل یک اسب در گل گیر کردم. هر طرف فقط سیاهی بود که میدیدم. ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. مثل قندیل یخ زده بودم و میلرزیدم. چرخی زدم مثل سوسمار از میان آب و مثل گربه از میان تونل ها به طرف بالای رود برگشتم وقتی از آخرین تونل خلاص شدم انگار دنیا را به من داده بودند. پل سفید مثل غنچهای در چشمانم میشکفت با هر زحمت روی پل نشستم تا خستگی درکنم. باران می بارید اما سردم نبود. شاید اینکه آدمی تا کجا می تواند برود و مثلا قزل آلا صید کند خودش یک معماست! امیدوارم ریچارد براتیگان مرا به خاطر نوشتن این قصه ببخشد.
ریچارد براتیگان