یوسف خاکیان - تو این بلبشوی بیدر و پیکر کرونایی که بعد از گذشت 8 ماه هنوز یه سریا اصلا و ابدا تو قید و بند ماسک زدن و دستکش دست کردن و رعایت مسائل بهداشتی نیستن، هرچقدر هم خودتو با غل و زنجیر ببندی به ستونهای خونه تا وسوسه نشی که بری بیرون بلکه یه هوایی هرچند آلوده به سر و صورتت بخوره تا به قول معروف یه کم حال و هوات عوض بشه، بازهم تو یه جاهایی حتی اگه خودت نخوای مجبور میشی از در خونه بزنی بیرون و با خودت بگی هرچه باداباد، مثلا برای خرید نون از نونوایی چهار تا کوچه اونورتر. دیگه نونو که نمیشه نخرید یا سفارش داد
اسنپ مارکت بیاره در خونه و تحویل بده و پولش رو
بگیره بره. بالاخره نون تازهای که از تنور در میاد بیرون یه چیز دیگه اس و هرچقدر هم جزو اون دسته از آدمایی باشی که نون بستهبندی از فروشگاهها میخرن، باز هم یه مواقعی از زندگی نمیتونی بیخیال بوی نون تازه و برشتهای بشی که تو آتیش پخته و از گوشه سفره به تو چشمک میزنه و دلبری میکنه. سرتونو درد نیارم، خلاصه اینکه من هم برای خریدن نون، عصر یکی از همین روزهای پاییزی از خونه زدم بیرون و راه نونوایی سر چهارراه رو در پیش گرفتم. سر کوچه رسیده و نرسیده دیدم یه جوانی که سر و وضع نسبتا ژولیدهای هم داشت تا کمر خم شده توی سطل زباله و مشغول گشت وگذار توی زباله هائیه که مردم اونا رو از صبح زود ریختن توی اونو رفتن رد کارشون. یه کیسه بزرگ و یک کیسه تقریبا معمولی هم کنار سطل زباله بود که معلوم بود مال اون جوانه و اونا رو با خودش همراه کرده که اگه چیز دندونگیری تو سطلها پیدا کرد بندازه توی اونها و حتما یه جاهایی هم سراغ داشت که ببره اونا رو بفروشه و به این وسیله سنار دستش بیاد تا بتونه به وسیله اون روزگارش رو بگذرونه.
منو نگاه! انگار دارم درباره یه مسئله خیلی عادی حرف میزنم، همچین غرق تعریف کردن ماجرایی که دیدم شدم که انگار نه انگار که یه جوانی واسه کسب روزی حلال بر اثر بیکاری و نداشتن منبع درآمد مجبور شده تا کمر خم شه توی سطل زباله و از میون آشغالایی که هزار و یک میکروب لابلاشون دارن، خرجی قوت لایموت خودشو دربیاره تا مجبور نباشه کاسه گدایی دستش بگیره. اما به نظر شما مگه تو مملکت ما موضوع زباله گردی یه مسئله عادی نیست؟ اونم خیلی عادی؟ مگه همه ما هر روز تو گوشه و کنار این شهر خیلی از آدما رو اعم از زن و مرد نمیبینیم که دارن تو سطل زباله دنبال رزق و روزیشون میگردن؟ پس من چرا تعجب کردم که انگار دارم یه ماجرای معمولی رو برای شما تعریف میکنم؟ چرا دردم نگرفت؟ چرا غصه دار نشدم؟ اون چیزی که من توی اون عصر پاییزی دیدم گرچه بارها در گوشه و کنار شهرهای کشورمون اتفاق میافته، اما اصلا یه مسئله عادی نیست و اتفاقا خیلی هم غیرعادیه. چرا باید یه نفر اونقدر به ناچاری بیفته که تو این شرایط سخت کرونایی توی سطلهای زباله دنبال رزق و روزیش بگرده؟ جواب این سوال باشه برای کسانی که مسئولیت رتق و فتق امور مردم دستشونه و بعضیاشون تا صحبت این حرفا میشه اونایی رو که این ماجراها رو روایت میکنن متهم به سیاه نمایی میکنن، بماند.
بالاخره نیمه پنهان اون جوان از توی سطل زباله بیرون اومد و مشغول قرار دادن چیزهایی که پیدا کرده بود توی کیسه هاش شد. نونهای خشک و بعضا کپک زده تو یه کیسه و ظرفای پلاستیکی هم تو یه کیسه دیگه. همینطور نگاش میکردم، اومد که کیسهها رو روی دوشش بذاره و راه سطل آشغال بعدی رو در پیش بگیره متوجه نگاه کنجکاوم شد و انگار که تو چشماش به بچهای رو دیده باشه که متعجب داره به کاری که یه آدم بزرگ انجام میده نگاه میکنه، با تکون دادن سرش بهم گفت: «هان!؟» نتونستم نگاهمو ازش بدزدم، چون دیگه دیر شده بود و اون فهمیده بود که چند دقیقهای میشه که زیر نظر گرفتمش. بنابراین بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم به تماشا ادامه دادم. دوباره پرسون گفت: «میگم چیه؟ واسه چی نگاه میکنی؟ آدم ندیدی؟» آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین و راهمو کشیدم که برم که دوباره با خشمی که داشت یواش یواش الو میگرفت، گفت: «یه جوری نگاه میکنی انگار مال این ممکلت نیستی، خوبه خودتم جوانی داداش، روزگار مام اینه دیگه، چیکارش کنم؟» دیگه نتونستم سکوت کنم، نتونستم راهمو بکشم برم، لابد نگاهم بهش برخورده بود، لابد حس کرده بود دارم از بالا بهش نگاه میکنم، واسه همین سرمو چرخوندم سمتشو گفتم: «من مگه حرفی زدم؟» همین حرفم باعث شد شاکیتر بشه،چون با یه تلخندی گفت: «تازه میگه مگه من حرفی زدم؟ لامصب تو اون نگاهت اندازه یه کتاب سیصد صفحهای حرف بود، نه تو رو خدا بیا حرفم بزن، دارم کار میکنم دیگه، مشکلی داری با کار کردن من؟» سرمو آوردم پایین و از بالای شیشههای عینکم نگاهش کردم و گفتم: «خدا قوت، من مامور شهرداری نیستما که برام گارد گرفتی، یه بنده خدام فقط، دارم میرم نون بخرم، اینی هم که نگات کردم خیال نکن که با نگاهم دارم بهت فحش میدم.» گفت: «از صد تا فحش بدتره این نگاهی که تو به من میکنی، به همه همینطوری نگاه میکنی؟ یا نه بهتره بگم به همه کسایی که مثل من زباله گردن اینطوری نگاه میکنی؟ آره داداش من زباله گردم، بدبختم، بیچاره ام، نونم از این راه در میاد، شما پولدار، ما فقیر، شما واسه داشتن پول کافیه دستتو بکنی تو جیب بابات، ما اما واسه داشتن پول باید دستمونو بکنیم تو آشغالایی که شما سر کوچه میذارید؟ اگه میخوای میتونی یه سلفی هم باهام بگیری بعد ببری بذاری تو پیجت زیرشم بنویسی منو زباله گرد محلمون، همین الان یهویی....»
دلش خیلی پر بود، واستادم تا هرچی دوس داره بارم کنه و اونم نامردی نکرد و هرچی که دوست داشت بهم گفت. از اختلاسهای چند هزار میلیاردی و گرونی و تورم و بیخیالی مسئولان (فکر کرده بود منم یکی از اونام) به مشکلات مردم و بیثباتی اقتصادی که خیلی وقته تو خونههای مردم ریشه دوونده و بیکاری و بالا رفتن سن ازدواج و افزایش ناهنجاریها و بزهکاریهای اجتماعی و هزار تا مسئله و موضوع دیگه، دست آخرم از بابای پیرش گفت که «خیالت من زباله گرد دنیا اومدم؟ نه داداش، این آدمی که جلوت واستاده و تا چند دقیقه پیش تا کمر خم شده تو سطل زباله، فوق لیسانس داره، فوق لیسانسشم مدیون باباشه که تو سرما و گرما میرفت سر ساختمون و کارگری میکرد تا بچهاش بره درس بخونه تا واسه خودش سری تو سرا در بیاره، آخرشم از بالای داربست افتاد و دیگه نتونست کار کنه، بنده خدا نمیدونست که زحمتش هدر میره و بچهاش با داشتن فوق لیسانس از سر بیکاری و جبر زمانه مجبور
میشه واسه درآوردن یه لقمه نون، تا کمر
خم شه تو سطلهای زباله بلکه تو آشغالای مردم یه چیزی پیدا کنه»
خوب به همه حرفاش گوش کردم و بیشتر از اینکه به حرفاش گوش کنم دوست داشتم بشینم و خوب نگاهش کنم، با اینکه میدونستم نگاه کردن بهش اونو از کوره در میبره، اما با این حال دوست داشتم نگاهش کنم. کیسه هاش رو انداخت رو دوشش و با یه نگاه معناداری ورندازم کرد و دم رفتن گفت: «خداحافظت باشه»
قدم به قدم ازم دور میشد و من هنوز داشتم نگاهش میکردم، عجیب اینکه هر قدمی که بر میداشت تو نظر من یه زباله گرد دیگه کنارش قرار میگرفت و با هم از من دور میشدن، خیلی طول نکشید که تو نگاه من اون محوطه پر شد از بچهها و آدم بزرگایی که توشون چند تا زن و دختر جوان هم بود که در حالیکه کیسههایی رو به دوش میکشیدن از من دور میشدن، اونجا بود که یه غم عجیبی تو وجودم حس کردم که اونقدر قدرتش زیاد بود که باعث شد اشک چشمام در بیاد، اونا هر کدومشون یه ماجرا بودن، یه آدم، یه ایرانی، یه هموطن که تک تکشون حق داشتن از یه زندگی حداقل معمولی، با شرایط کاملا معمولی، با امکانات کاملا معمولی، با شغلی کاملا معمولی، درآمدی کاملا معمولی، خونهای کاملا معمولی، ماشینی کاملا معمولی، مسافرتهای گاه و بیگاه کاملا معمولی، پس اندازهای کاملا معمولی، مهمونیهای کاملا معمولی، خوشگذرونیهای کاملا معمولی، عشقهای کاملا معمولی و خیلی چیزای کاملا معمولی دیگه برخوردار باشن، اما از هیچکدوم از این موارد نه تنها به اندازه کاملا معمولی برخوردار نبودن که به اندازه کاملا غیر معمولی هم برخوردار نبودن، سهم اونا این شده که برای برآورده کردن بدیهیترین نیازهاشون که سیرکردن شکم خودشون و خوانواده شونه، توی سطلهای زباله دنبال روزی شون بگردن، در حالی که....